انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 119235" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 65) </strong></p><p> <strong>بعد از اینکه رئیس قبول کرده بود در کشتی بمانم چند خدمتکار را همراهم فرستاده بود که به حمام بروم و بعد لباسهایم را تعویض کنم. خدمتکارها پیراهنی مخملین و قرمز رنگ و ساده را به تنم کردند و موهایم را شانه زده بر روی شانههایم انداختند و حتی پای زخمیم را هم پانسمان کردند. </strong></p><p> <strong>بعد از مدتها احساس خوبی داشتم و با خودم فکر میکردم انتخاب چندان بدی هم نبوده که به این کشتی پناه آوردهام؛ اما خیلی زود متوجه شدم که اشتباه بزرگی میکردم و هیچکس تنها از سر دلسوزی محبت نمیکند! </strong></p><p> <strong>یکی از خدمتکارها مرا دوباره تا در اتاق رئیس همراهی کرده و با لبخندی غمگین در را بر رویم باز کرده و گفته بود:</strong></p><p> <strong>- برو داخل عزیزم </strong></p><p> <strong>ته دلم معنای آن لبخند را میدانستم اما نمیخواستم اقرار کنم، حتی اگر هم به آن اقرار میکردم دیگر فایدهای نداشت! </strong></p><p> <strong>پایم را درون اتاق بزرگ گذاشته و بعد در پشت سرم بسته شده بود. رئیس با همان لبخند مور مور کنندهاش مرا از نظر گذرانده و بعد همانطور که به دورم میچرخید به پشت رفته و چندی بعد صدای قفل شدن در به گوشم رسیده بود. </strong></p><p> <strong>تک تک سلولهای بدنم میلرزید و با آگاهی از اتفاقی که قرار بود بیفتد فریاد میزد همین حالا آنجا را ترک کنم؛ اما تنها راه خروجم هم در پشت سرم قفل شده و من وسط اتاق ایستاده و همانطور که سرم پایین بود تسلیم آن شده بودم. </strong></p><p> <strong>رئیس سعی کرده بود به من نزدیک شود اما با ترس او را پس زده بودم و خودم هم میدانستم که اینکار کم کم او را عصبانی میکند. اما غریزهام این اجازه را به من نمیداد و در آخر آنقدر مقاومت کرده بودم که او صبرش به پایان رسید و مرا بر روی زمین پرت کرد و با لگد به جانم افتاد، تنها به یاد دارم که اینبار هیچ مقاومتی نکردم و آنجا مانند حلزونی که در لاکش جمع میشود در خودم مچاله شده بودم و اجازه داده بودم که هرچقدر میخواهد مرا بزند. </strong></p><p> <strong>دیگر جایی را درست نمیدیدم و دردی را هم احساس نمیکردم و حتی به یاد ندارم که او کی دست از کتک زدن من برداشته بود. نمیدانم چقدر گذشته و یا ساعت چند بود که بر کف اتاق بهوش آمدم. </strong></p><p> <strong>طمع خون در دهانم پخش شده و تمام تنم از درد میسوخت. خودم را به زور بلند کردم و به دور و بر نگاهی انداختم، اتاق کمی تاریکتر شده و او نبود. </strong></p><p> <strong>روی تخت بزرگ و نرم نشستم و سرم را که داشت از درد میترکید در دستانم گرفتم. </strong></p><p> <strong>تمام آن صحنهها به سرعت به مغزم هجوم آوردند و باعث شدند دوباره درد و وحشت آن لحظات را تجربه کنم. تنها چیزی که حالا میتوانستم به آن فکر کنم این بود که من مقاومت کرده بودم، کاری که نباید انجام میدادم و حالا دیگر تضمینی نبود که رئیس مرا در کشتی نگه دارد! </strong></p><p> <strong>اشکهایم لجوجانه از گونهام پایین چکیدند، خودم را به خاطر ضعیف بودن و اشک ریختن سرزنش کردم و سریع آنها را با دست پاک کردم. </strong></p><p> <strong>احساس حالت تهوع میکردم و سرم به دوران افتاده بود و بدنم آنقدر کوفته و زخمی شده بود که حتی نمیتوانستم تکان کوچکی به خودم بدهم؛ اما خودم را مجبور کردم و با تمام توان بلند شدم و از آن اتاق لعنتی بیرون زدم و به عرشه رفتم. </strong></p><p> <strong>ماه بالا آمده بود و نورش همهجا را روشن میکرد. بلافاصله هوای آزاد با فشار به سمتم هجوم آورد و من خودم را به دست باد سپردم. نردههای عرشه را آنقدر سفت فشار دادم که بند انگشتانم سفید شدند، دلم میخواست فریاد بزنم و خودم را خالی کنم و دلم میخواست خودم را درون آب بیندازم و این زندگی پر از درد و غم و بدبختی را تمام کنم. </strong></p><p> <strong>اما نه توانستم فریاد بکشم و نه جرعت داشتم خودم را درون دریا غرق کنم! پس تنها آنجا نشستم و در سکوت فریاد کشیدم و اشک ریختم و به خودم قول دادم که بعدا خودم را به خاطر آن سرزنش نکنم!</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 119235, member: 1249"] [B](پارت 65) [/B] [B]بعد از اینکه رئیس قبول کرده بود در کشتی بمانم چند خدمتکار را همراهم فرستاده بود که به حمام بروم و بعد لباسهایم را تعویض کنم. خدمتکارها پیراهنی مخملین و قرمز رنگ و ساده را به تنم کردند و موهایم را شانه زده بر روی شانههایم انداختند و حتی پای زخمیم را هم پانسمان کردند. [/B] [B]بعد از مدتها احساس خوبی داشتم و با خودم فکر میکردم انتخاب چندان بدی هم نبوده که به این کشتی پناه آوردهام؛ اما خیلی زود متوجه شدم که اشتباه بزرگی میکردم و هیچکس تنها از سر دلسوزی محبت نمیکند! [/B] [B]یکی از خدمتکارها مرا دوباره تا در اتاق رئیس همراهی کرده و با لبخندی غمگین در را بر رویم باز کرده و گفته بود:[/B] [B]- برو داخل عزیزم [/B] [B]ته دلم معنای آن لبخند را میدانستم اما نمیخواستم اقرار کنم، حتی اگر هم به آن اقرار میکردم دیگر فایدهای نداشت! [/B] [B]پایم را درون اتاق بزرگ گذاشته و بعد در پشت سرم بسته شده بود. رئیس با همان لبخند مور مور کنندهاش مرا از نظر گذرانده و بعد همانطور که به دورم میچرخید به پشت رفته و چندی بعد صدای قفل شدن در به گوشم رسیده بود. [/B] [B]تک تک سلولهای بدنم میلرزید و با آگاهی از اتفاقی که قرار بود بیفتد فریاد میزد همین حالا آنجا را ترک کنم؛ اما تنها راه خروجم هم در پشت سرم قفل شده و من وسط اتاق ایستاده و همانطور که سرم پایین بود تسلیم آن شده بودم. [/B] [B]رئیس سعی کرده بود به من نزدیک شود اما با ترس او را پس زده بودم و خودم هم میدانستم که اینکار کم کم او را عصبانی میکند. اما غریزهام این اجازه را به من نمیداد و در آخر آنقدر مقاومت کرده بودم که او صبرش به پایان رسید و مرا بر روی زمین پرت کرد و با لگد به جانم افتاد، تنها به یاد دارم که اینبار هیچ مقاومتی نکردم و آنجا مانند حلزونی که در لاکش جمع میشود در خودم مچاله شده بودم و اجازه داده بودم که هرچقدر میخواهد مرا بزند. [/B] [B]دیگر جایی را درست نمیدیدم و دردی را هم احساس نمیکردم و حتی به یاد ندارم که او کی دست از کتک زدن من برداشته بود. نمیدانم چقدر گذشته و یا ساعت چند بود که بر کف اتاق بهوش آمدم. [/B] [B]طمع خون در دهانم پخش شده و تمام تنم از درد میسوخت. خودم را به زور بلند کردم و به دور و بر نگاهی انداختم، اتاق کمی تاریکتر شده و او نبود. [/B] [B]روی تخت بزرگ و نرم نشستم و سرم را که داشت از درد میترکید در دستانم گرفتم. [/B] [B]تمام آن صحنهها به سرعت به مغزم هجوم آوردند و باعث شدند دوباره درد و وحشت آن لحظات را تجربه کنم. تنها چیزی که حالا میتوانستم به آن فکر کنم این بود که من مقاومت کرده بودم، کاری که نباید انجام میدادم و حالا دیگر تضمینی نبود که رئیس مرا در کشتی نگه دارد! [/B] [B]اشکهایم لجوجانه از گونهام پایین چکیدند، خودم را به خاطر ضعیف بودن و اشک ریختن سرزنش کردم و سریع آنها را با دست پاک کردم. [/B] [B]احساس حالت تهوع میکردم و سرم به دوران افتاده بود و بدنم آنقدر کوفته و زخمی شده بود که حتی نمیتوانستم تکان کوچکی به خودم بدهم؛ اما خودم را مجبور کردم و با تمام توان بلند شدم و از آن اتاق لعنتی بیرون زدم و به عرشه رفتم. [/B] [B]ماه بالا آمده بود و نورش همهجا را روشن میکرد. بلافاصله هوای آزاد با فشار به سمتم هجوم آورد و من خودم را به دست باد سپردم. نردههای عرشه را آنقدر سفت فشار دادم که بند انگشتانم سفید شدند، دلم میخواست فریاد بزنم و خودم را خالی کنم و دلم میخواست خودم را درون آب بیندازم و این زندگی پر از درد و غم و بدبختی را تمام کنم. [/B] [B]اما نه توانستم فریاد بکشم و نه جرعت داشتم خودم را درون دریا غرق کنم! پس تنها آنجا نشستم و در سکوت فریاد کشیدم و اشک ریختم و به خودم قول دادم که بعدا خودم را به خاطر آن سرزنش نکنم![/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین