انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 118470" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 64) </strong></p><p> <strong>از جایم پریدم و سیخ ایستادم. اشتباه نمیکردم حداقل صدای چندین پا که قدمهای محکمی برمیداشتند را میشنیدم. </strong></p><p> <strong>نمیتوانستم خطر کنم و همانجا بمانم بنابراین با کمترین صدایی که میتوانستم تولید کنم حرکت کردم و به سمت تپهای بلند پا تیز کردم. </strong></p><p> <strong>ساق پایم هنوز تیر میکشید اما بدون توجه به آن از تپه بالا رفتم و از آنجا به کل بیابان خیره شدم. یکدفعه چیزی در دلم فرو ریخت، صدای پاهایی که میشنیدم متعلق به نگهبانانی بود که تمام راه دعا میکردم به دنبال فراریها نیایند اما خودم هم خوب میدانستم که این امیدی واهی است!</strong></p><p> <strong>حداقل پنج شش نفر میشدند که اسلحههایشان را مانند لوحی در دست گرفته و مستقیم میرفتند و چشمهایشان همهی گوشه و کنارها را نظاره میکرد. </strong></p><p> <strong>سریع چشم چرخاندم و رودخانه را دنبال کردم که همینطور گستردهتر میشد و به آبهای آزاد میرسید، تنها فکری که به ذهنم میرسید این بود که مسیر رودخانه را در پیش بگیرم. </strong></p><p> <strong>دوباره نگاهی به آنها انداختم و بعد رو برگرداندم، نبضم دوباره روی دور تند قرار گرفته بود و آنقدر دست و پایم را گم کرده بودم که نزدیک بود از روی تپه بیوفتم. چهار دست و پا خودم را سریع به پایین رساندم و امیدوار بودم گرد و خاک بزرگی را که من موجبش بودم توجهاشان را جلب نکرده باشد، باز هم امیدی که چندان امیدی بهش نبود! </strong></p><p> <strong>با یک دست لبه پیراهنم را گرفته و همانطور که نفسم را حبس کرده بودم از پشت تپهها به سرعت همراه با جریان آب رو به جلو حرکت میکردم. </strong></p><p> <strong>خیلی طول نکشید که رودخانه تبدیل به دریا و دریا تبدیل به آبهای آزاد و گستردهای شد که کشتیها در اسکلهاش لنگر انداخته و آماده حرکت بودند. </strong></p><p> <strong>قلبم با امید اینکه بتوانم با یکی از این کشتیها فرار کنم بیشتر به تپش افتاد! </strong></p><p> <strong>به پشت سرم نگاه کردم، سربازها خیلی دور نبودند احتمالا آنها هم قصد داشتند وارد اسکله شوند. </strong></p><p> <strong>دیگر گیج شده بودم و نمیدانستم چه کار کنم. به سرم زد که همین پشتها پنهان شوم تا آنها بروند؛ اما خطرناک بود و ممکن بود برگردند و مرا پیدا کنند، در ضمن دیگر جایی را هم نداشتم که بروم. </strong></p><p> <strong>دوباره به اسکله چشم دوختم، همه جا پر از مردمانی بود که یا سوار بر کشتی میشدند و یا کارگرانی که مشغول آمادهسازی برای رفت بودند. </strong></p><p> <strong>هیچ انتخاب دیگری نداشتم، به طرف اولین کشتیای دویدم که کارگری داشت پله ورود را جمع میکرد. </strong></p><p> <strong>نفس نفس زنان گفتم:</strong></p><p> <strong>- صبر.. کن!</strong></p><p> <strong>مرد سرش را بالا آورد و بعد چشمانش از تعجب گشاد شد، البته حق هم داشت! دختری به سن و سال من با لباسهایی خونی و ژولیده قطعا تعجببرانگیز بود. </strong></p><p> <strong>مردی لاغر و ریز جثهای بود که آخرهای دهه شصت سالگیش به نظر میرسید و حالا همانطور خشک شده رو به من تنها پلک میزد. </strong></p><p> <strong>خیلی وقت نداشتم، طولی نمیکشید که نگهبانها وارد اسکله شوند و مرا پیدا کنند. </strong></p><p> <strong>تند تند و با التماس رو به مرد گفتم:</strong></p><p> <strong>- آقا لطفا بزارید سوار شم.. اگه اینجا بمونم منو میکشن!</strong></p><p> <strong>مرد خودش را جمع و جور کرد و با شک پرسید:</strong></p><p> <strong>- کیا تو رو میکشن؟ نکنه دزدی چیزی هستی؟ </strong></p><p> <strong>سرم را تند تند تکان دادم و گفتم:</strong></p><p> <strong>- نه آقا.. اون نگهبانا دنبالمن.. </strong></p><p> <strong>مرد مسیر اشارهام را دنبال کرد و بعد حدقه چشمانش از قبل هم گشادتر شد، او بدون هیچ حرفی اشاره کرد که سریع بالا بیایم. </strong></p><p> <strong>- باید ببرمت پیش رئیس.. اونه که میگه میتونی بمونی یا نه. </strong></p><p> <strong>نفسی از روی آسودگی کشیدم و بدو بدو پشت سر مرد به طرف اتاقکی که در عرشه کشتی بود رفتم، مرد نگاهی به من کرد و بعد در زد. </strong></p><p> <strong>با نگرانی پشت سرم را پاییدم، نگهبانها وارد شده و حالا داشتند جدا جدا به طرف کشتیهایی میرفتند که هنوز لنگر انداخته بودند. </strong></p><p> <strong>مرد دوباره در زد و اینبار صدایی بیاعصاب پاسخ داد:</strong></p><p> <strong>- باز دیگه چیه؟! </strong></p><p> <strong>- قربان مسئلهای جدی.. </strong></p><p> <strong>با باز شدن در مرد حرفش را خورد، مردی چاق با صورتی گرد و اخمالو که تمام تنش از جواهرات پوشیده شده بود پشت در ظاهر شد و قبل از اینکه بتواند اعتراض کند چشمش به من افتاد و یکدفعه اخمش تبدیل به پوزخندی چندشآور بر روی لب شد. </strong></p><p> <strong>- خب خب خب! ریکی چی برام اوردی!</strong></p><p> <strong>مرد دست تپل و پر از انگشترش را بالا آورد تا چانهام را لمس کند اما سریع صورتم را دزدیدم و آب دهانم را قورت دادم. </strong></p><p> <strong>- قربان این دختر داره از دست نگهبانها فرار میکنه و اينجا اومد تا کمک بخواد فکر کردم شما اول بايد ببینیدش. </strong></p><p> <strong>مرد یکی از ابروهایش را بالا انداخت و گفت:</strong></p><p> <strong>- پس تو یه فراری! </strong></p><p> <strong>از لحنش خوشم نیامد، هر لحظه بیشتر داشتم از تصمیمم پشیمان میشدم.</strong></p><p> <strong>مرد رو به کارگری که مرا به اینجا آورده بود برگشت و گفت:</strong></p><p> <strong>- کارت خوب بود ریک! دیگه میتونی بری. </strong></p><p> <strong>مرد سری تکان داد و رفت. </strong></p><p> <strong>با دستپاچگی رو به جایی که مرد داشت میرفت برگشتم که رئیس کشتی گفت:</strong></p><p> <strong>- کجا، فکر کردم میخوای اینجا بهت پناه بدم. </strong></p><p> <strong>و دوباره همان لبخند را تحویلم داد و تمام دندانهای سفیدش را به نمایش گذاشت. </strong></p><p> <strong>چشمانم را به او دوختم و سعی کردم صدایم مصمم باشد:</strong></p><p> <strong>- آقا لطفا بزارید اینجا بمونم.. قول میدم هرکاری که بگید انجام بدم ولی لطفا بزارید اینجا قایم بشم!</strong></p><p> <strong>صدایم کم کم داشت زیر میشد چون هر لحظه نگهبانها نزدیکتر میشدند و این مرد بیخیال مدام لبخند میزد و حالم را بد میکرد. </strong></p><p> <strong>رئیس دستش را بالا آورد و همانطور که داشت با انگشترهای نگین درشتش بازی میکرد گفت:</strong></p><p><strong>- خب ما اینجا غریبهها رو مخصوصا بدون کرایه راه نمیدیم..</strong></p><p><strong>با نگرانی به او زل زدم و منتظر ماندم تا حرفش را کامل کند. </strong></p><p> <strong>رئیس سرش را بالا آورد و با لبخندی دل ریش کن گفت:</strong></p><p> <strong>- مگه اینکه دیگه باهم غریبه نباشیم! </strong></p><p> <strong>خشکم زد. منظورش را خوب میفهمیدم اما از آن نمیترسیدم بیشتر از تصمیمی که میخواستم بگیرم ترس داشتم! </strong></p><p> <strong>آخرین نگاهم را حواله نگهبانانی کردم که حالا دیگر به این کشتی رسیده بودند و بعد سرم را برگرداندم و به رئیس که مشتاقانه به من زل زده بود چشم دوختم و با چشمانی که داشتند از اشک پر میشدند و قیافهای مصمم گفتم:</strong></p><p><strong>- قبوله!</strong></p><p><strong>رئیس به طرفم آمد و با لحن کشداری گفت:</strong></p><p><strong>- پس بیا تو عسلم!</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 118470, member: 1249"] [B](پارت 64) [/B] [B]از جایم پریدم و سیخ ایستادم. اشتباه نمیکردم حداقل صدای چندین پا که قدمهای محکمی برمیداشتند را میشنیدم. [/B] [B]نمیتوانستم خطر کنم و همانجا بمانم بنابراین با کمترین صدایی که میتوانستم تولید کنم حرکت کردم و به سمت تپهای بلند پا تیز کردم. [/B] [B]ساق پایم هنوز تیر میکشید اما بدون توجه به آن از تپه بالا رفتم و از آنجا به کل بیابان خیره شدم. یکدفعه چیزی در دلم فرو ریخت، صدای پاهایی که میشنیدم متعلق به نگهبانانی بود که تمام راه دعا میکردم به دنبال فراریها نیایند اما خودم هم خوب میدانستم که این امیدی واهی است![/B] [B]حداقل پنج شش نفر میشدند که اسلحههایشان را مانند لوحی در دست گرفته و مستقیم میرفتند و چشمهایشان همهی گوشه و کنارها را نظاره میکرد. [/B] [B]سریع چشم چرخاندم و رودخانه را دنبال کردم که همینطور گستردهتر میشد و به آبهای آزاد میرسید، تنها فکری که به ذهنم میرسید این بود که مسیر رودخانه را در پیش بگیرم. [/B] [B]دوباره نگاهی به آنها انداختم و بعد رو برگرداندم، نبضم دوباره روی دور تند قرار گرفته بود و آنقدر دست و پایم را گم کرده بودم که نزدیک بود از روی تپه بیوفتم. چهار دست و پا خودم را سریع به پایین رساندم و امیدوار بودم گرد و خاک بزرگی را که من موجبش بودم توجهاشان را جلب نکرده باشد، باز هم امیدی که چندان امیدی بهش نبود! [/B] [B]با یک دست لبه پیراهنم را گرفته و همانطور که نفسم را حبس کرده بودم از پشت تپهها به سرعت همراه با جریان آب رو به جلو حرکت میکردم. [/B] [B]خیلی طول نکشید که رودخانه تبدیل به دریا و دریا تبدیل به آبهای آزاد و گستردهای شد که کشتیها در اسکلهاش لنگر انداخته و آماده حرکت بودند. [/B] [B]قلبم با امید اینکه بتوانم با یکی از این کشتیها فرار کنم بیشتر به تپش افتاد! [/B] [B]به پشت سرم نگاه کردم، سربازها خیلی دور نبودند احتمالا آنها هم قصد داشتند وارد اسکله شوند. [/B] [B]دیگر گیج شده بودم و نمیدانستم چه کار کنم. به سرم زد که همین پشتها پنهان شوم تا آنها بروند؛ اما خطرناک بود و ممکن بود برگردند و مرا پیدا کنند، در ضمن دیگر جایی را هم نداشتم که بروم. [/B] [B]دوباره به اسکله چشم دوختم، همه جا پر از مردمانی بود که یا سوار بر کشتی میشدند و یا کارگرانی که مشغول آمادهسازی برای رفت بودند. [/B] [B]هیچ انتخاب دیگری نداشتم، به طرف اولین کشتیای دویدم که کارگری داشت پله ورود را جمع میکرد. [/B] [B]نفس نفس زنان گفتم:[/B] [B]- صبر.. کن![/B] [B]مرد سرش را بالا آورد و بعد چشمانش از تعجب گشاد شد، البته حق هم داشت! دختری به سن و سال من با لباسهایی خونی و ژولیده قطعا تعجببرانگیز بود. [/B] [B]مردی لاغر و ریز جثهای بود که آخرهای دهه شصت سالگیش به نظر میرسید و حالا همانطور خشک شده رو به من تنها پلک میزد. [/B] [B]خیلی وقت نداشتم، طولی نمیکشید که نگهبانها وارد اسکله شوند و مرا پیدا کنند. [/B] [B]تند تند و با التماس رو به مرد گفتم:[/B] [B]- آقا لطفا بزارید سوار شم.. اگه اینجا بمونم منو میکشن![/B] [B]مرد خودش را جمع و جور کرد و با شک پرسید:[/B] [B]- کیا تو رو میکشن؟ نکنه دزدی چیزی هستی؟ [/B] [B]سرم را تند تند تکان دادم و گفتم:[/B] [B]- نه آقا.. اون نگهبانا دنبالمن.. [/B] [B]مرد مسیر اشارهام را دنبال کرد و بعد حدقه چشمانش از قبل هم گشادتر شد، او بدون هیچ حرفی اشاره کرد که سریع بالا بیایم. [/B] [B]- باید ببرمت پیش رئیس.. اونه که میگه میتونی بمونی یا نه. [/B] [B]نفسی از روی آسودگی کشیدم و بدو بدو پشت سر مرد به طرف اتاقکی که در عرشه کشتی بود رفتم، مرد نگاهی به من کرد و بعد در زد. [/B] [B]با نگرانی پشت سرم را پاییدم، نگهبانها وارد شده و حالا داشتند جدا جدا به طرف کشتیهایی میرفتند که هنوز لنگر انداخته بودند. [/B] [B]مرد دوباره در زد و اینبار صدایی بیاعصاب پاسخ داد:[/B] [B]- باز دیگه چیه؟! [/B] [B]- قربان مسئلهای جدی.. [/B] [B]با باز شدن در مرد حرفش را خورد، مردی چاق با صورتی گرد و اخمالو که تمام تنش از جواهرات پوشیده شده بود پشت در ظاهر شد و قبل از اینکه بتواند اعتراض کند چشمش به من افتاد و یکدفعه اخمش تبدیل به پوزخندی چندشآور بر روی لب شد. [/B] [B]- خب خب خب! ریکی چی برام اوردی![/B] [B]مرد دست تپل و پر از انگشترش را بالا آورد تا چانهام را لمس کند اما سریع صورتم را دزدیدم و آب دهانم را قورت دادم. [/B] [B]- قربان این دختر داره از دست نگهبانها فرار میکنه و اينجا اومد تا کمک بخواد فکر کردم شما اول بايد ببینیدش. [/B] [B]مرد یکی از ابروهایش را بالا انداخت و گفت:[/B] [B]- پس تو یه فراری! [/B] [B]از لحنش خوشم نیامد، هر لحظه بیشتر داشتم از تصمیمم پشیمان میشدم.[/B] [B]مرد رو به کارگری که مرا به اینجا آورده بود برگشت و گفت:[/B] [B]- کارت خوب بود ریک! دیگه میتونی بری. [/B] [B]مرد سری تکان داد و رفت. [/B] [B]با دستپاچگی رو به جایی که مرد داشت میرفت برگشتم که رئیس کشتی گفت:[/B] [B]- کجا، فکر کردم میخوای اینجا بهت پناه بدم. [/B] [B]و دوباره همان لبخند را تحویلم داد و تمام دندانهای سفیدش را به نمایش گذاشت. [/B] [B]چشمانم را به او دوختم و سعی کردم صدایم مصمم باشد:[/B] [B]- آقا لطفا بزارید اینجا بمونم.. قول میدم هرکاری که بگید انجام بدم ولی لطفا بزارید اینجا قایم بشم![/B] [B]صدایم کم کم داشت زیر میشد چون هر لحظه نگهبانها نزدیکتر میشدند و این مرد بیخیال مدام لبخند میزد و حالم را بد میکرد. [/B] [B]رئیس دستش را بالا آورد و همانطور که داشت با انگشترهای نگین درشتش بازی میکرد گفت: - خب ما اینجا غریبهها رو مخصوصا بدون کرایه راه نمیدیم.. با نگرانی به او زل زدم و منتظر ماندم تا حرفش را کامل کند. [/B] [B]رئیس سرش را بالا آورد و با لبخندی دل ریش کن گفت:[/B] [B]- مگه اینکه دیگه باهم غریبه نباشیم! [/B] [B]خشکم زد. منظورش را خوب میفهمیدم اما از آن نمیترسیدم بیشتر از تصمیمی که میخواستم بگیرم ترس داشتم! [/B] [B]آخرین نگاهم را حواله نگهبانانی کردم که حالا دیگر به این کشتی رسیده بودند و بعد سرم را برگرداندم و به رئیس که مشتاقانه به من زل زده بود چشم دوختم و با چشمانی که داشتند از اشک پر میشدند و قیافهای مصمم گفتم: - قبوله! رئیس به طرفم آمد و با لحن کشداری گفت: - پس بیا تو عسلم![/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین