انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 118352" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 63) </strong></p><p> <strong>لنگان لنگان سعی میکردم تا جایی که میتوانم از آنجا دور شوم، خیلی وقت بود که از دویدن دست کشیده بودم چون هم نفس کم آورده و هم احساس میکردم قرار است پایم قطع شود! </strong></p><p> <strong>هیچ نشانی از کسی در این بیابان پیدا نمیشد و امیدوار بودم نگهبانهای زندان به فکر پیدا کردن اسیرهای فراریشان نباشند که این امید خیلی پوچی به نظر میرسید! </strong></p><p> <strong>ع×ر×ق پیشانیام را پاک کردم و سعی کردم دور و برم را تحلیل کنم بلکه بفهمم کجا هستم یا حداقل کجا باید بروم. خوشبختانه حالا به جای فرسخها خاک میتوانستم درختانی را در دوردست ببینم که حداقل برای کمی استراحت مناسب بودند. </strong></p><p> <strong>دستم را روی زانویم گذاشتم و خودم را مجبور کردم ادامه دهم. ساق پایم هر لحظه بیشتر به سوزش میافتاد و دردش در تمام عضلاتم پخش میشد، دندانهایم را روی هم فشار دادم و همانطور که پایم را روی زمین میکشیدم و خاکها را به هوا بلند میکردم به اولین درخت مقابلم رسیدم و به آن تکیه دادم. نفسم را با فشار بیرون فرستادم و آب دهانم را قورت دادم، لبانم ترک برداشته بود و به شدت احساس تشنگی میکردم. لحظهای فکر کردم صدای آب را میشنوم اما وقتی بیشتر تمرکز کردم دیگر صدایی نمیآمد. سرم را تکان دادم و زیرلب گفتم:</strong></p><p> <strong>- دارم دیوونه میشم! </strong></p><p> <strong>جلوتر رفتم و به چمنهای زیر پایم خیره شدم، بعد از آن همه خاک و برهوت کمی غیرقابل تصور بود که اصلا سرسبزی هم وجود داشته باشد. </strong></p><p> <strong>میخواستم خودم را روی آنها رها کنم که دوباره احساس کردم صدای آب را میشنوم، قدمی به جلو برداشتم و گوشهایم را کاملا تیز کردم. از جایی صدای ضعیف رودخانه به گوش میرسید! </strong></p><p> <strong>لبخندی از هیجان بر روی لبانم نشست و با سرعت به طرف صدا دویدم که متاسفانه ساق پای زخمیم را فراموش کرده بودم و از درد جیغی کوتاه کشیدم! با اخم به آن خیره شدم و بعد پایم را فشار دادم. </strong></p><p> <strong>دوباره لنگان لنگان شروع کردم به راه رفتن و آنقدر ادامه دادم تا دیگر صدا را به وضوح میتوانستم بشنوم و لحظهای بعد رودخانه جلوی رویم ظاهر شد. </strong></p><p> <strong>کنارش زانو زدم و دستم را آرام درونش فرو کردم، آب خنک و زلال بود و میشد از آن نوشید. </strong></p><p> <strong>دستانم را به شکل کاسه درآوردم و جرعه جرعه آب را با ولع نوشیدم. بعد از اینکه کاملا سیر آب شدم همانجا نشستم و پیراهنم را بالا زدم تا نگاهی به پایم بیندازم. </strong></p><p> <strong>همانطور که فکر میکردم بد زخم شده بود؛ اما خوشبختانه گلوله فقط ساق پایم را خراشیده بود. </strong></p><p> <strong>تمام تن و لباسم خونی بود و حتی چیزی نداشتم که با آن پای زخمیام را ببندم. با حرص تکهای از پایین پیراهنم که آن هم بینصیب از خون نمانده بود پاره کردم و دور زخمم پیچیدم و بعد از اینکه دست و صورتم را درون رودخانه شستم به پشت دراز کشیدم و چشمانم را بستم. </strong></p><p> <strong>بعد از آن همه دردسر اینجا آرامش عجیبی داشت که چندان طولی نکشید که با تصاویر فرار و حمله نگهبانان و کشته شدن دیوید همه چیز از بین رفت! </strong></p><p> <strong>ترس و شوک باعث شده بود که غم از دست دادن دیوید مدتی از من دور شود و اصلا دلم نمیخواست در این موقعیت به او فکر کنم و یا حتی آماندا که اصلا نمیدانستم زنده است یا مرده، میخواستم فکر کنم که حداقل او توانسته فرار کند و جان خودش را نجات بدهد. </strong></p><p> <strong>قلبم دیگر در سینهام سنگینی میکرد و حتی اگر من هم نمیخواستم به آن فکر کنم حقیقت هرگز از من دور نمیشد. قبل از اینکه بغضم بشکند بلند شدم و تند تند پلک زدم تا اشکهایم سرازیر نشوند. </strong></p><p> <strong>در همین لحظه بود که صدای چند نفر را شنیدم که داشتند نزدیک میشدند!</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 118352, member: 1249"] [B](پارت 63) لنگان لنگان سعی میکردم تا جایی که میتوانم از آنجا دور شوم، خیلی وقت بود که از دویدن دست کشیده بودم چون هم نفس کم آورده و هم احساس میکردم قرار است پایم قطع شود! هیچ نشانی از کسی در این بیابان پیدا نمیشد و امیدوار بودم نگهبانهای زندان به فکر پیدا کردن اسیرهای فراریشان نباشند که این امید خیلی پوچی به نظر میرسید! ع×ر×ق پیشانیام را پاک کردم و سعی کردم دور و برم را تحلیل کنم بلکه بفهمم کجا هستم یا حداقل کجا باید بروم. خوشبختانه حالا به جای فرسخها خاک میتوانستم درختانی را در دوردست ببینم که حداقل برای کمی استراحت مناسب بودند. دستم را روی زانویم گذاشتم و خودم را مجبور کردم ادامه دهم. ساق پایم هر لحظه بیشتر به سوزش میافتاد و دردش در تمام عضلاتم پخش میشد، دندانهایم را روی هم فشار دادم و همانطور که پایم را روی زمین میکشیدم و خاکها را به هوا بلند میکردم به اولین درخت مقابلم رسیدم و به آن تکیه دادم. نفسم را با فشار بیرون فرستادم و آب دهانم را قورت دادم، لبانم ترک برداشته بود و به شدت احساس تشنگی میکردم. لحظهای فکر کردم صدای آب را میشنوم اما وقتی بیشتر تمرکز کردم دیگر صدایی نمیآمد. سرم را تکان دادم و زیرلب گفتم: - دارم دیوونه میشم! جلوتر رفتم و به چمنهای زیر پایم خیره شدم، بعد از آن همه خاک و برهوت کمی غیرقابل تصور بود که اصلا سرسبزی هم وجود داشته باشد. میخواستم خودم را روی آنها رها کنم که دوباره احساس کردم صدای آب را میشنوم، قدمی به جلو برداشتم و گوشهایم را کاملا تیز کردم. از جایی صدای ضعیف رودخانه به گوش میرسید! لبخندی از هیجان بر روی لبانم نشست و با سرعت به طرف صدا دویدم که متاسفانه ساق پای زخمیم را فراموش کرده بودم و از درد جیغی کوتاه کشیدم! با اخم به آن خیره شدم و بعد پایم را فشار دادم. دوباره لنگان لنگان شروع کردم به راه رفتن و آنقدر ادامه دادم تا دیگر صدا را به وضوح میتوانستم بشنوم و لحظهای بعد رودخانه جلوی رویم ظاهر شد. کنارش زانو زدم و دستم را آرام درونش فرو کردم، آب خنک و زلال بود و میشد از آن نوشید. دستانم را به شکل کاسه درآوردم و جرعه جرعه آب را با ولع نوشیدم. بعد از اینکه کاملا سیر آب شدم همانجا نشستم و پیراهنم را بالا زدم تا نگاهی به پایم بیندازم. همانطور که فکر میکردم بد زخم شده بود؛ اما خوشبختانه گلوله فقط ساق پایم را خراشیده بود. تمام تن و لباسم خونی بود و حتی چیزی نداشتم که با آن پای زخمیام را ببندم. با حرص تکهای از پایین پیراهنم که آن هم بینصیب از خون نمانده بود پاره کردم و دور زخمم پیچیدم و بعد از اینکه دست و صورتم را درون رودخانه شستم به پشت دراز کشیدم و چشمانم را بستم. بعد از آن همه دردسر اینجا آرامش عجیبی داشت که چندان طولی نکشید که با تصاویر فرار و حمله نگهبانان و کشته شدن دیوید همه چیز از بین رفت! ترس و شوک باعث شده بود که غم از دست دادن دیوید مدتی از من دور شود و اصلا دلم نمیخواست در این موقعیت به او فکر کنم و یا حتی آماندا که اصلا نمیدانستم زنده است یا مرده، میخواستم فکر کنم که حداقل او توانسته فرار کند و جان خودش را نجات بدهد. قلبم دیگر در سینهام سنگینی میکرد و حتی اگر من هم نمیخواستم به آن فکر کنم حقیقت هرگز از من دور نمیشد. قبل از اینکه بغضم بشکند بلند شدم و تند تند پلک زدم تا اشکهایم سرازیر نشوند. در همین لحظه بود که صدای چند نفر را شنیدم که داشتند نزدیک میشدند![/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین