انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 117561" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 61) </strong></p><p> <strong>دروازهبان فریادی زد که به نظر میرسید منظورش ایست بود! </strong></p><p> <strong>اما هیچکس توجهی نکرد و به دویدن به طرف دروازه ادامه دادند، نمیتوانستم صبر کنم و مجبور بودم با سیل جمعیت به طرف جلو بروم. </strong></p><p> <strong>دروازهبان دوباره ایست داد، چند نفر ایستادند اما نه به خاطر دستورات او بلکه به خاطر خستگی و ضعف!</strong></p><p> <strong>دیوید خودش را به نگهبان رساند و به زبان لاتین دست و پا شکستهای که بلد بود گفت:</strong></p><p> <strong>- زندان آتیش گرفته باید ببرمشون بیرون </strong></p><p> <strong>نگهبان با عصبانیت سرش را تکان داد و در جواب گفت:</strong></p><p> <strong>- هیچکس اجازه خروج نداره، آتش بزودی مهار میشه باید برگردن </strong></p><p> <strong>نگهبان قدمی به جلو گذاشت که دیوید سریع دستش را گرفت و دوباره گفت:</strong></p><p> <strong>- نمیتونن برگردن اونجا، خطرناکه. باید همین الان ببرمشون یه جای امن این یه دستوره!</strong></p><p> <strong>نگهبان روی پاشنه پا چرخید و با اخمی پرسشی به او زل زد و پرسید:</strong></p><p> <strong>- کی همچین دستوری رو به تو داده؟ </strong></p><p> <strong>دیوید به زندانیان خستهای که جمع شده بودند و بعضی دولا شده نفس نفس میزدند نگاه کرد و گفت:</strong></p><p> <strong>- من! </strong></p><p> <strong>نگهبان که متوجه حرفش نشده بود پرسید:</strong></p><p> <strong>- چی؟ </strong></p><p> <strong>اما فرصت نکرد بیشتر از این چیزی بگوید و با ضربهای که دیوید به سرش زده بود بیهوش بر روی زمین افتاد. </strong></p><p> <strong>دیوید رو به جمع برگشت و با فریاد گفت:</strong></p><p> <strong>- زیاد وقت نداریم همگی تا جایی که میتونید سریع بدوید! </strong></p><p> <strong>مردی جوان به دیوید کمک کرد تا دروازه را باز کند و بعد زندانیان با هجومی به طرف بیرون پراکنده شدند. </strong></p><p> <strong>با اینکه درون زندان هنوز آشفته بود اما فکر نمیکردم زیاد شانس بیاوریم تا کسی متوجه ما نشود. درست در این لحظه چند نگهبان مسلح برای اینکه افکارم را ثابت کنند به طرف ما دویدند و ناگهان شروع به تیراندازی کردند!</strong></p><p> <strong>ترس محرک قویای بود و همه جیغ کشان بیشتر سعی کردند از دروازه بگذرند؛ اما با این کارشان فقط باعث میشدند بهم برخورد کنند و به زمین بیفتند. </strong></p><p> <strong>با هر تیر که به زمین برمیخورد خاک به هوا بلند میشد و جلوی چشم را میپوشاند. </strong></p><p> <strong>دستم را به طرف آماندا دراز کردم اما او آنجا نبود، با دلهره جیغ کشیدم:</strong></p><p> <strong>- آماندا! </strong></p><p> <strong>خون داشت لحظه به لحظه بیشتر میشد و تلاش برای فرار بیفایدهتر! حالا دیگر صحنه نجات تبدیل به قتلعامی وحشتناک شده بود. </strong></p><p> <strong>نگهبانها داشتند نزدیکتر میشدند و من تنها گیج و محو اسلحههایی شده که به طرف ما نشانه رفته بودند، دیگر حتی صدای جیغهای اطرافیانم را هم نمیشنیدم. </strong></p><p> <strong>- ترزا! </strong></p><p> <strong>دیوید بود که اسمم را فریاد میزد اما من مانند مجسمهای ایستاده بودم و به تلاش بیهوده سیل جمعیت برای بقا را نظاره میکردم و کاری هم از دستم برنمیآمد. </strong></p><p> <strong>ناگهان یکنفر بازویم را گرفت و مرا پایین کشید. </strong></p><p> <strong>به خودم آمدم و به پیراهنم که غرق در خون بود نگاه کردم؛ اما این خون من نبود، خون دیوید بود که داشت در بغلم جان میداد!</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 117561, member: 1249"] [B](پارت 61) دروازهبان فریادی زد که به نظر میرسید منظورش ایست بود! اما هیچکس توجهی نکرد و به دویدن به طرف دروازه ادامه دادند، نمیتوانستم صبر کنم و مجبور بودم با سیل جمعیت به طرف جلو بروم. دروازهبان دوباره ایست داد، چند نفر ایستادند اما نه به خاطر دستورات او بلکه به خاطر خستگی و ضعف! دیوید خودش را به نگهبان رساند و به زبان لاتین دست و پا شکستهای که بلد بود گفت: - زندان آتیش گرفته باید ببرمشون بیرون نگهبان با عصبانیت سرش را تکان داد و در جواب گفت: - هیچکس اجازه خروج نداره، آتش بزودی مهار میشه باید برگردن نگهبان قدمی به جلو گذاشت که دیوید سریع دستش را گرفت و دوباره گفت: - نمیتونن برگردن اونجا، خطرناکه. باید همین الان ببرمشون یه جای امن این یه دستوره! نگهبان روی پاشنه پا چرخید و با اخمی پرسشی به او زل زد و پرسید: - کی همچین دستوری رو به تو داده؟ دیوید به زندانیان خستهای که جمع شده بودند و بعضی دولا شده نفس نفس میزدند نگاه کرد و گفت: - من! نگهبان که متوجه حرفش نشده بود پرسید: - چی؟ اما فرصت نکرد بیشتر از این چیزی بگوید و با ضربهای که دیوید به سرش زده بود بیهوش بر روی زمین افتاد. دیوید رو به جمع برگشت و با فریاد گفت: - زیاد وقت نداریم همگی تا جایی که میتونید سریع بدوید! مردی جوان به دیوید کمک کرد تا دروازه را باز کند و بعد زندانیان با هجومی به طرف بیرون پراکنده شدند. با اینکه درون زندان هنوز آشفته بود اما فکر نمیکردم زیاد شانس بیاوریم تا کسی متوجه ما نشود. درست در این لحظه چند نگهبان مسلح برای اینکه افکارم را ثابت کنند به طرف ما دویدند و ناگهان شروع به تیراندازی کردند! ترس محرک قویای بود و همه جیغ کشان بیشتر سعی کردند از دروازه بگذرند؛ اما با این کارشان فقط باعث میشدند بهم برخورد کنند و به زمین بیفتند. با هر تیر که به زمین برمیخورد خاک به هوا بلند میشد و جلوی چشم را میپوشاند. دستم را به طرف آماندا دراز کردم اما او آنجا نبود، با دلهره جیغ کشیدم: - آماندا! خون داشت لحظه به لحظه بیشتر میشد و تلاش برای فرار بیفایدهتر! حالا دیگر صحنه نجات تبدیل به قتلعامی وحشتناک شده بود. نگهبانها داشتند نزدیکتر میشدند و من تنها گیج و محو اسلحههایی شده که به طرف ما نشانه رفته بودند، دیگر حتی صدای جیغهای اطرافیانم را هم نمیشنیدم. - ترزا! دیوید بود که اسمم را فریاد میزد اما من مانند مجسمهای ایستاده بودم و به تلاش بیهوده سیل جمعیت برای بقا را نظاره میکردم و کاری هم از دستم برنمیآمد. ناگهان یکنفر بازویم را گرفت و مرا پایین کشید. به خودم آمدم و به پیراهنم که غرق در خون بود نگاه کردم؛ اما این خون من نبود، خون دیوید بود که داشت در بغلم جان میداد![/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین