انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 117083" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 60) </strong></p><p> <strong>میشد از حرارتی که راهروها را فرا گرفته بود فهمید آتش لحظه به لحظه بیشتر و غیرقابلتر کنترل میشود. </strong></p><p> <strong>آماندا مرا به گوشه سلول هل داد و با دستش حفاظی در برابرم ساخت. صدای نفس نفس زدنهای منقطعام در گوشهایم میپیچید و احساس میکردم سرم به دوران افتاده. </strong></p><p> <strong>داد و بیدادهای بیرون و درون سلول بالا گرفته بود و همه با ترس و اضطراب به میلهها میکوبیدند و میخواستند از سلولهایشان بیرون بیایند. </strong></p><p> <strong>بلاخره نگهبانی باعجله خودش را جلوی در سلولمان رساند و پس از کلنجار رفتن با قفل در آن را باز کرد و داد زد:</strong></p><p> <strong>- همه بیرون.. زودباشین! زودباشین!</strong></p><p> <strong>زندانیان با فشار به بیرون ریختند و به طرف خروجیها هجوم بردند، نگهبان با تنه زدن به دیگران خودش را به ما رساند و گفت:</strong></p><p> <strong>- ترزا! بیاید بریم </strong></p><p> <strong>آماندا نفسش را تو کشید و گفت:</strong></p><p> <strong>- ديويد! خداروشکر که پیدات شد </strong></p><p> <strong>دود داشت غلیظتر میشد و نفس کشیدن هر لحظه سختر به نظر میرسید. </strong></p><p> <strong>بریده بریده گفتم:</strong></p><p> <strong>- چه خبر شده؟ </strong></p><p> <strong>ديويد مهلت نداد و سریع ما را بیرون آورد و قاطی باقی زندانیان به طرف خروجی کشاند. </strong></p><p> <strong>انگار خود او هم کمی مضطرب بود و مدام پشت سرش را نگاه میکرد. </strong></p><p> <strong>یکی از اتاقها به کل سوخته و آتش را به سلولهای دیگر منتقل کرده بود. همه نگهبانها با سطلهای آب دوان دوان خود را میرساندند تا آتش را خاموش کنند؛ اما هرچه بیشتر سعی میکردند آتش بیشتر گر میگرفت و دود مانند مهای سیاه رنگ ساختمان را پر کرده بود. </strong></p><p> <strong>ديويد همانطور همه را به طرف محوطه بیرون راهنمایی میکرد، نگهبانی فریاد زد:</strong></p><p> <strong>- داری چیکار.. </strong></p><p> <strong>ديويد بدون توجه به او فریاد زد:</strong></p><p> <strong>- دستوره!</strong></p><p> <strong>و بعد قفل در ورودی را باز کرد و گفت:</strong></p><p> <strong>- بجنبید! بجنبید! </strong></p><p> <strong>برای دومینبار پا به محوطه بزرگ و خاکی زندان گذاشته بودم و سعی میکردم با تمام توانم بدوم. آماندا در کنارم به نفس نفس افتاده بود اما مانند همه غریزه فرار و نجات خود نمیگذاشت که یک لحظه استراحت کند. </strong></p><p> <strong>ديويد با نگرانی به برجک نگهبانی نگاه کرد و گفت:</strong></p><p> <strong>- همه سریعتر به طرف دروازه برید! </strong></p><p> <strong>آستینش را کشیدم و گفتم:</strong></p><p> <strong>- اونا ما رو میکشن!</strong></p><p> <strong>دیوید به آرامی گفت:</strong></p><p> <strong>- فقط بهم اعتماد کن </strong></p><p> <strong>و بعد جلوتر دوید تا خودش را به دروازه برساند.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 117083, member: 1249"] [B](پارت 60) میشد از حرارتی که راهروها را فرا گرفته بود فهمید آتش لحظه به لحظه بیشتر و غیرقابلتر کنترل میشود. آماندا مرا به گوشه سلول هل داد و با دستش حفاظی در برابرم ساخت. صدای نفس نفس زدنهای منقطعام در گوشهایم میپیچید و احساس میکردم سرم به دوران افتاده. داد و بیدادهای بیرون و درون سلول بالا گرفته بود و همه با ترس و اضطراب به میلهها میکوبیدند و میخواستند از سلولهایشان بیرون بیایند. بلاخره نگهبانی باعجله خودش را جلوی در سلولمان رساند و پس از کلنجار رفتن با قفل در آن را باز کرد و داد زد: - همه بیرون.. زودباشین! زودباشین! زندانیان با فشار به بیرون ریختند و به طرف خروجیها هجوم بردند، نگهبان با تنه زدن به دیگران خودش را به ما رساند و گفت: - ترزا! بیاید بریم آماندا نفسش را تو کشید و گفت: - ديويد! خداروشکر که پیدات شد دود داشت غلیظتر میشد و نفس کشیدن هر لحظه سختر به نظر میرسید. بریده بریده گفتم: - چه خبر شده؟ ديويد مهلت نداد و سریع ما را بیرون آورد و قاطی باقی زندانیان به طرف خروجی کشاند. انگار خود او هم کمی مضطرب بود و مدام پشت سرش را نگاه میکرد. یکی از اتاقها به کل سوخته و آتش را به سلولهای دیگر منتقل کرده بود. همه نگهبانها با سطلهای آب دوان دوان خود را میرساندند تا آتش را خاموش کنند؛ اما هرچه بیشتر سعی میکردند آتش بیشتر گر میگرفت و دود مانند مهای سیاه رنگ ساختمان را پر کرده بود. ديويد همانطور همه را به طرف محوطه بیرون راهنمایی میکرد، نگهبانی فریاد زد: - داری چیکار.. ديويد بدون توجه به او فریاد زد: - دستوره! و بعد قفل در ورودی را باز کرد و گفت: - بجنبید! بجنبید! برای دومینبار پا به محوطه بزرگ و خاکی زندان گذاشته بودم و سعی میکردم با تمام توانم بدوم. آماندا در کنارم به نفس نفس افتاده بود اما مانند همه غریزه فرار و نجات خود نمیگذاشت که یک لحظه استراحت کند. ديويد با نگرانی به برجک نگهبانی نگاه کرد و گفت: - همه سریعتر به طرف دروازه برید! آستینش را کشیدم و گفتم: - اونا ما رو میکشن! دیوید به آرامی گفت: - فقط بهم اعتماد کن و بعد جلوتر دوید تا خودش را به دروازه برساند.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین