انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 115678" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 57) </strong></p><p> <strong>احتمالا دیگر شب شده بود و وقت شام. سروصدای کاسه و قاشقها و بوی غذا سلول را پر کرده بود. </strong></p><p> <strong>نگهبانها یکی یکی دیگی بزرگ را جلوی در هر سلول نگه میداشتند و وعده غذای زندانیان را میدادند. </strong></p><p> <strong>با اینکه خیلی وقت بود چیزی نخورده بودم اما احساس میکردم حتی اگر یک قاشق هم در دهانم بگذارم همه را بالا میآورم. </strong></p><p> <strong>نگهبانی به سلول ما نزدیک شد و با قاشقی به میلهها زد و گفت:</strong></p><p> <strong>- هی تو، بیا جلو. </strong></p><p> <strong>چیزی آشنا در صدایش مرا لرزاند.</strong></p><p> <strong>آماندا با دست به پهلویم زد و اشاره کرد که جلو بروم، از اینکه نگهبان مرا صدا زده بود کمی تعجب کردم. آرام بلند شدم و بدن خشک شدهام را وادار کردم حرکت کند، راهم را به زور از میان دیگر زندانیان باز کردم و جلو رفتم. </strong></p><p> <strong>احساس میکردم چشمان همه روی من قفل شده است.</strong></p><p> <strong>دستم را به طرف کاسهای که از میان میلهها رد شده بود دراز کردم و آن را گرفتم اما نگهبان کاسه را رها نکرد. </strong></p><p> <strong>دلم به شور افتاد، سعی کردم اینبار محکمتر کاسه را بگیرم اما انگار نگهبان قصد نداشت آن را ول کند.</strong></p><p> <strong>نمیفهمیدم منظورش از اینکار چیست.</strong></p><p> <strong>آبدهانم را قورت دادم و آرام سرم را بالا آوردم و به چشمان نگهبان خیره شدم. یک لحظه احساس کردم دارم دیوانه میشوم! نزدیک بود از سر شگفتی جیغی بکشم که او سریع دستش را بالا آورد و گفت:</strong></p><p> <strong>- هی آروم وگرنه هممون رو به کشتن میدی! </strong></p><p> <strong>با چشمانی گشاد به جلو خم شدم و هیجانزده زمزمه کردم:</strong></p><p> <strong>- دیوید! تو اینجا چیکار میکنی؟</strong></p><p> <strong>دیوید به دور و بر نگاهی انداخت و بعد کاسه را به دستم داد و گفت:</strong></p><p> <strong>- خب معلومه، اومدم دنبال شما </strong></p><p> <strong>کاسه را گرفتم و دستانم را دورش گرد کردم و دوباره زمزمه کردم:</strong></p><p> <strong>- دیوونه شدی! اگه بفهمن زندهات نمیذارن </strong></p><p> <strong>دیوید سرش را بالا آورد و در چشمانم عمیق شد. لحظهای بعد گفت:</strong></p><p> <strong>- واسه همین نباید بفهمن </strong></p><p> <strong>نگهباني به ما نزدیک شد و گفت:</strong></p><p> <strong>- چیکار میکنی.. </strong></p><p> <strong>او کاسهها را از دست دیوید گرفت و گفت:</strong></p><p> <strong>- برو به بقیه کمک کن من ترتیب این سلول رو میدم. </strong></p><p> <strong>دیوید نگاهی به من کرد و بعد سرش را پایین انداخت و سریع دور شد. </strong></p><p> <strong>با چشمانم او را تا جایی که در مرکز دیدم بود دنبال کردم و همانطور بیحرکت آنجا ایستادم. </strong></p><p> <strong>به شدت از آخر و عاقبت کاری که او میخواست بکند ترس داشتم! </strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 115678, member: 1249"] [B](پارت 57) [/B] [B]احتمالا دیگر شب شده بود و وقت شام. سروصدای کاسه و قاشقها و بوی غذا سلول را پر کرده بود. [/B] [B]نگهبانها یکی یکی دیگی بزرگ را جلوی در هر سلول نگه میداشتند و وعده غذای زندانیان را میدادند. [/B] [B]با اینکه خیلی وقت بود چیزی نخورده بودم اما احساس میکردم حتی اگر یک قاشق هم در دهانم بگذارم همه را بالا میآورم. [/B] [B]نگهبانی به سلول ما نزدیک شد و با قاشقی به میلهها زد و گفت:[/B] [B]- هی تو، بیا جلو. [/B] [B]چیزی آشنا در صدایش مرا لرزاند.[/B] [B]آماندا با دست به پهلویم زد و اشاره کرد که جلو بروم، از اینکه نگهبان مرا صدا زده بود کمی تعجب کردم. آرام بلند شدم و بدن خشک شدهام را وادار کردم حرکت کند، راهم را به زور از میان دیگر زندانیان باز کردم و جلو رفتم. [/B] [B]احساس میکردم چشمان همه روی من قفل شده است.[/B] [B]دستم را به طرف کاسهای که از میان میلهها رد شده بود دراز کردم و آن را گرفتم اما نگهبان کاسه را رها نکرد. [/B] [B]دلم به شور افتاد، سعی کردم اینبار محکمتر کاسه را بگیرم اما انگار نگهبان قصد نداشت آن را ول کند.[/B] [B]نمیفهمیدم منظورش از اینکار چیست.[/B] [B]آبدهانم را قورت دادم و آرام سرم را بالا آوردم و به چشمان نگهبان خیره شدم. یک لحظه احساس کردم دارم دیوانه میشوم! نزدیک بود از سر شگفتی جیغی بکشم که او سریع دستش را بالا آورد و گفت:[/B] [B]- هی آروم وگرنه هممون رو به کشتن میدی! [/B] [B]با چشمانی گشاد به جلو خم شدم و هیجانزده زمزمه کردم:[/B] [B]- دیوید! تو اینجا چیکار میکنی؟[/B] [B]دیوید به دور و بر نگاهی انداخت و بعد کاسه را به دستم داد و گفت:[/B] [B]- خب معلومه، اومدم دنبال شما [/B] [B]کاسه را گرفتم و دستانم را دورش گرد کردم و دوباره زمزمه کردم:[/B] [B]- دیوونه شدی! اگه بفهمن زندهات نمیذارن [/B] [B]دیوید سرش را بالا آورد و در چشمانم عمیق شد. لحظهای بعد گفت:[/B] [B]- واسه همین نباید بفهمن [/B] [B]نگهباني به ما نزدیک شد و گفت:[/B] [B]- چیکار میکنی.. [/B] [B]او کاسهها را از دست دیوید گرفت و گفت:[/B] [B]- برو به بقیه کمک کن من ترتیب این سلول رو میدم. [/B] [B]دیوید نگاهی به من کرد و بعد سرش را پایین انداخت و سریع دور شد. [/B] [B]با چشمانم او را تا جایی که در مرکز دیدم بود دنبال کردم و همانطور بیحرکت آنجا ایستادم. [/B] [B]به شدت از آخر و عاقبت کاری که او میخواست بکند ترس داشتم! [/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین