انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
بازدیدهای مهمان دارای محدودیت میباشند.
تعداد محدودی بازدید از انجمن برای شما باقی مانده است
3 بازدید باقیماندهی مهمان
برای حذف این محدودیت، اکنون ثبتنام کنید
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 114838" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 56) </strong></p><p> <strong>همه را به صف وارد ساختمانی قدیمی کردند که دور تا دورش را حصارها و سیمخاردارها پوشانده بودند و تنها دو سرباز در جلوی در نگهبانی میدادند. بعد از گذراندن راهرویی طولانی ما را وارد سلولی تنگ و نمور کردند. </strong></p><p> <strong>همه یکی یکی وارد شدند و در آهنی پشت سرمان با صدای قژقژی بسته شد. </strong></p><p> <strong>سلول برای همهی ما خیلی کوچک بود و مجبور بودیم بهم بچسبیم و فشار بیاوریم تا جا بشویم. </strong></p><p> <strong>کنار دیوار چمپاته زدم و آماندا سریع در کنارم جا گیر شد. همه در سکوت و ترس خود را جا به جا میکردند تا در بهترین حالتی که میشد قرار بگیرند، مجبور شدم بیشتر به دیوار بچسبم و پهلویم بر اثر فشار زیاد با دیوار سرد و فلزی سلول درد گرفت؛ اما احتمالا این بهترین حالتی بود که میتوانستم درونش قرار بگیرم! </strong></p><p> <strong>خیلی زود دوباره آه و نالهی چندی بلند شد و یک نفر زیر گریه زد. زنی خودش را گوشه دیوار جمع کرده بود و همانطور که با دستانش صورتش را پوشانده بود هق هق گریه میکرد. با افسوس به او نگاه کردم، خودم هم دلم میخواست تمام غمهایم را بیرون بریزم و زار زار گریه کنم اما به نظرم خیلی وقت بود که اشکهایم خشک شده بودند. </strong></p><p> <strong>فضای تاریک سلول حس خفقان و اندوه را القا میکرد و حتی نفس کشیدن هم در این هوای بیرحم مشکل به نظر میرسید. چشمهایم را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم، گاهی ندیدن و تصور کردن میتوانست تو را از حقیقت دور کند و این چیزی بود که این روزها زود به زود نیازمندش میشدم. </strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 114838, member: 1249"] [B](پارت 56) همه را به صف وارد ساختمانی قدیمی کردند که دور تا دورش را حصارها و سیمخاردارها پوشانده بودند و تنها دو سرباز در جلوی در نگهبانی میدادند. بعد از گذراندن راهرویی طولانی ما را وارد سلولی تنگ و نمور کردند. همه یکی یکی وارد شدند و در آهنی پشت سرمان با صدای قژقژی بسته شد. سلول برای همهی ما خیلی کوچک بود و مجبور بودیم بهم بچسبیم و فشار بیاوریم تا جا بشویم. کنار دیوار چمپاته زدم و آماندا سریع در کنارم جا گیر شد. همه در سکوت و ترس خود را جا به جا میکردند تا در بهترین حالتی که میشد قرار بگیرند، مجبور شدم بیشتر به دیوار بچسبم و پهلویم بر اثر فشار زیاد با دیوار سرد و فلزی سلول درد گرفت؛ اما احتمالا این بهترین حالتی بود که میتوانستم درونش قرار بگیرم! خیلی زود دوباره آه و نالهی چندی بلند شد و یک نفر زیر گریه زد. زنی خودش را گوشه دیوار جمع کرده بود و همانطور که با دستانش صورتش را پوشانده بود هق هق گریه میکرد. با افسوس به او نگاه کردم، خودم هم دلم میخواست تمام غمهایم را بیرون بریزم و زار زار گریه کنم اما به نظرم خیلی وقت بود که اشکهایم خشک شده بودند. فضای تاریک سلول حس خفقان و اندوه را القا میکرد و حتی نفس کشیدن هم در این هوای بیرحم مشکل به نظر میرسید. چشمهایم را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم، گاهی ندیدن و تصور کردن میتوانست تو را از حقیقت دور کند و این چیزی بود که این روزها زود به زود نیازمندش میشدم. [/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین