انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
بازدیدهای مهمان دارای محدودیت میباشند.
تعداد محدودی بازدید از انجمن برای شما باقی مانده است
2 بازدید باقیماندهی مهمان
برای حذف این محدودیت، اکنون ثبتنام کنید
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 113751" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 54) </strong></p><p> <strong>کامیون از جا پرید و سرم دوباره به لبه آن برخورد کرد، احساس گیجی و حالت تهوع داشتم و دلم میخواست خودم را راحت در آغوش خواب بیندازم؛ اما ترس محرک در بدنم یک لحظهام نمیگذاشت چشمانم را ببندم. صدای نالهی اطرافیانم و البته دو سربازی که اسلحه به دست به همهی ما زل زده بودند هم بی تأثیر نبودند! </strong></p><p> <strong>سر آماندا روی شانهام افتاد و کمی خر خر کرد. وقتی ما را با باقی کسانی که گرفته بودند پشت کامیون انداختند، آماندا گفته بود که مواظب همهچیز هست و بهتر است من بدون نگرانی کمی بخوابم اما او زودتر از هرکسی به خواب رفته بود. </strong></p><p> <strong>به بقیه که همگی دست بسته روی هم افتاده و بعضی از درد به خود میپیچیدند و ناله میکردند خیره شدم، به نظر میرسید آنها هم مدتهاست که نخوابیدهاند که البته این جای تعجب نداشت. در این موقعیت که شب و روز از زمین و آسمان بمب و موشک میبارید کسی جرعت نداشت حتی برای لحظهای پلکهایش را روی هم بگذارد. </strong></p><p> <strong>یکی از سربازها بلاخره تسلیم خستگی شده و همانطور که اسلحهاش را رو به بالا گرفته بود سرش را به آن تکیه داده و چرت میزد، سرباز دیگر هم با بیخیالی سیگاری روشن کرده بود و دودش را به طرف زندانیان میفرستاد. چند نفر به سرفه افتادند. </strong></p><p> <strong>سرم را برگرداندم و سعی کردم صورتم را در لابهلای موهای پریشان آماندا پنهان کنم و فارغ از دنیا و اتفاقاتش کمی بخوابم. </strong></p><p> <strong>کامیون هم بیخبر از دنیای مادی با تکان تکانهای مداومش در جادهی خاکی به سمت مقصدی بیپایان ادامه میداد و کم کم مرا به دنیایی دیگر برد. </strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 113751, member: 1249"] [B](پارت 54) کامیون از جا پرید و سرم دوباره به لبه آن برخورد کرد، احساس گیجی و حالت تهوع داشتم و دلم میخواست خودم را راحت در آغوش خواب بیندازم؛ اما ترس محرک در بدنم یک لحظهام نمیگذاشت چشمانم را ببندم. صدای نالهی اطرافیانم و البته دو سربازی که اسلحه به دست به همهی ما زل زده بودند هم بی تأثیر نبودند! سر آماندا روی شانهام افتاد و کمی خر خر کرد. وقتی ما را با باقی کسانی که گرفته بودند پشت کامیون انداختند، آماندا گفته بود که مواظب همهچیز هست و بهتر است من بدون نگرانی کمی بخوابم اما او زودتر از هرکسی به خواب رفته بود. به بقیه که همگی دست بسته روی هم افتاده و بعضی از درد به خود میپیچیدند و ناله میکردند خیره شدم، به نظر میرسید آنها هم مدتهاست که نخوابیدهاند که البته این جای تعجب نداشت. در این موقعیت که شب و روز از زمین و آسمان بمب و موشک میبارید کسی جرعت نداشت حتی برای لحظهای پلکهایش را روی هم بگذارد. یکی از سربازها بلاخره تسلیم خستگی شده و همانطور که اسلحهاش را رو به بالا گرفته بود سرش را به آن تکیه داده و چرت میزد، سرباز دیگر هم با بیخیالی سیگاری روشن کرده بود و دودش را به طرف زندانیان میفرستاد. چند نفر به سرفه افتادند. سرم را برگرداندم و سعی کردم صورتم را در لابهلای موهای پریشان آماندا پنهان کنم و فارغ از دنیا و اتفاقاتش کمی بخوابم. کامیون هم بیخبر از دنیای مادی با تکان تکانهای مداومش در جادهی خاکی به سمت مقصدی بیپایان ادامه میداد و کم کم مرا به دنیایی دیگر برد. [/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین