انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 112251" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 46) </strong></p><p> <strong>دو جفت چشم چرخیدند و روی من ثابت ماندند، فریز شده آنجا ایستادم و دهانم بیهوده باز و بسته شد. </strong></p><p> <strong>دختری حدودا همسن و سال دیوید با چشمانی درشت و خیس از اشک به من نگاهی کردم و بعد هق هق کنان از کنارم گذشت و از کلبه خارج شد. </strong></p><p> <strong>خودم را کنار کشیدم و سردرگم گوشه کلبه ایستادم، دیوید سریع جلو دوید و دستش را روی در گذاشت؛ اما احتمالا دیگر دیر شده بود، دختر رفته بود. </strong></p><p> <strong>او آهی کشید و بعد در را بست و به من خیره ماند، سعی کردم از نگاهش فرار کنم اما بیفایده بود بلاخره سرم را بالا آورم و تند تند گفتم:</strong></p><p> <strong>- ببخشید بهم نگفته بودی مهمون داری. </strong></p><p> <strong>دیوید با کنایه گفت:</strong></p><p> <strong>- نمیدونستم در این مورد باید باهات هماهنگ کنم! </strong></p><p> <strong>من هم آهی از سر بلاتکلیفی کشیدم و بعد به طرف تخت رفتم و روی آن نشستم، دیوید چند دقیقه همانجا ماند و وقتی بلاخره تسلیم شد به طرف شومینه رفت و چند تکه چوب درون آن انداخت که بلافاصله گُر گرفتند و کل بدنه چوب در آتش بلعیده شد. </strong></p><p> <strong>قبل از آن که سکوت بیشتر از چیزی شود که نتوانم دیگر حرفی بزنم، پرسیدم:</strong></p><p> <strong>- اون کی بود؟</strong></p><p> <strong>او همانطور که مینشست گفت:</strong></p><p> <strong>- دوستم سامانتا. </strong></p><p> <strong>ترق ترق آتش شومینه بلند شد و هالهی نارنجی رنگی دور و اطرافش را پوشاند. </strong></p><p> <strong>- اگه فضولی نیست میشه بپرسم چرا داشت اینطوری گریه میکرد؟ </strong></p><p> <strong>- چرا فضولیه... </strong></p><p> <strong>به او نگاه کردم و بعد سریع چشم چرخاندم و همانطور که داشتم پوست لبهایم را میجویدم به جرقههای آتش که بالا میرفتند خیره ماندم. </strong></p><p> <strong>اما او طوری که انگار دارد با خودش فکر میکند، گفت:</strong></p><p> <strong>- همشون مثل همن، وقتی به خانم ترینا هم گفتم کلی قشرق راه انداخت و داد و بیداد کرد که مخالفه.. </strong></p><p> <strong>دیگر برایم مهم نبود خیال کند فضولم یا نه، کنجکاویام راه دیگری برایم نمیگذاشت، دوباره پرسیدم:</strong></p><p> <strong>- در مورد چی؟! </strong></p><p> <strong>او طوري که انگار تازه متوجه حضورم شده به من نگاه کرد و گفت:</strong></p><p> <strong>- جنگ! </strong></p><p> <strong>شوکه شده تکرار کردم:</strong></p><p> <strong>- جنگ؟! </strong></p><p> <strong>تازه میفهمیدم قضیه چه بود، سر ناهار دیوید مدام از جنگ و ارتش صحبت میکرد و عمه سعی میکرد موضوع را بیاهمیت جلوه دهد و دوباره مخالفتش را ابراز کرده بود. </strong></p><p> <strong>سرم را تکان دادم و گفتم:</strong></p><p> <strong>- فکر میکردم مخالف جنگ و خطری. </strong></p><p> <strong>دیوید در مقابلم با جدیت سر تکان داد و گفت:</strong></p><p> <strong>- من هیچوقت منظورم این نبود، فقط گفتم وقتی هیچ شانسی در قبال دشمنت نداری بهتره هیچ کاری نکنی. </strong></p><p> <strong>به چشمانش نگاه کردم و گفتم:</strong></p><p> <strong>- پدرم همیشه میگفت انجام هرکاری بهتر از هیچ کاری نکردنه. </strong></p><p> <strong>او ابرویش را بالا انداخت و گفت:</strong></p><p> <strong>- مگه اینکه مردن هم جزو یه کاری محسوب بشه!</strong></p><p> <strong>بعد از چند دقیقه سکوت که بینمان رد و بدل شد، بلاخره گفتم:</strong></p><p> <strong>- حالا کی میخوای بری؟ </strong></p><p> <strong>- امشب.</strong></p><p> <strong>تقریبا داد زدم:</strong></p><p> <strong>- همین امشب؟! </strong></p><p> <strong>او دستش را به نشانه ساکت بالا گرفت و بعد از اینکه مطمئن شد کسی صدایم را نشنیده، گفت:</strong></p><p> <strong>- هی آرومتر، تو بیشتر از سم شوکه شدی!</strong></p><p> <strong>آرام گفتم:</strong></p><p> <strong>- میتونم تصور کنم که چقدر ترسیده و نگران شده. </strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 112251, member: 1249"] [B](پارت 46) دو جفت چشم چرخیدند و روی من ثابت ماندند، فریز شده آنجا ایستادم و دهانم بیهوده باز و بسته شد. دختری حدودا همسن و سال دیوید با چشمانی درشت و خیس از اشک به من نگاهی کردم و بعد هق هق کنان از کنارم گذشت و از کلبه خارج شد. خودم را کنار کشیدم و سردرگم گوشه کلبه ایستادم، دیوید سریع جلو دوید و دستش را روی در گذاشت؛ اما احتمالا دیگر دیر شده بود، دختر رفته بود. او آهی کشید و بعد در را بست و به من خیره ماند، سعی کردم از نگاهش فرار کنم اما بیفایده بود بلاخره سرم را بالا آورم و تند تند گفتم: - ببخشید بهم نگفته بودی مهمون داری. دیوید با کنایه گفت: - نمیدونستم در این مورد باید باهات هماهنگ کنم! من هم آهی از سر بلاتکلیفی کشیدم و بعد به طرف تخت رفتم و روی آن نشستم، دیوید چند دقیقه همانجا ماند و وقتی بلاخره تسلیم شد به طرف شومینه رفت و چند تکه چوب درون آن انداخت که بلافاصله گُر گرفتند و کل بدنه چوب در آتش بلعیده شد. قبل از آن که سکوت بیشتر از چیزی شود که نتوانم دیگر حرفی بزنم، پرسیدم: - اون کی بود؟ او همانطور که مینشست گفت: - دوستم سامانتا. ترق ترق آتش شومینه بلند شد و هالهی نارنجی رنگی دور و اطرافش را پوشاند. - اگه فضولی نیست میشه بپرسم چرا داشت اینطوری گریه میکرد؟ - چرا فضولیه... به او نگاه کردم و بعد سریع چشم چرخاندم و همانطور که داشتم پوست لبهایم را میجویدم به جرقههای آتش که بالا میرفتند خیره ماندم. اما او طوری که انگار دارد با خودش فکر میکند، گفت: - همشون مثل همن، وقتی به خانم ترینا هم گفتم کلی قشرق راه انداخت و داد و بیداد کرد که مخالفه.. دیگر برایم مهم نبود خیال کند فضولم یا نه، کنجکاویام راه دیگری برایم نمیگذاشت، دوباره پرسیدم: - در مورد چی؟! او طوري که انگار تازه متوجه حضورم شده به من نگاه کرد و گفت: - جنگ! شوکه شده تکرار کردم: - جنگ؟! تازه میفهمیدم قضیه چه بود، سر ناهار دیوید مدام از جنگ و ارتش صحبت میکرد و عمه سعی میکرد موضوع را بیاهمیت جلوه دهد و دوباره مخالفتش را ابراز کرده بود. سرم را تکان دادم و گفتم: - فکر میکردم مخالف جنگ و خطری. دیوید در مقابلم با جدیت سر تکان داد و گفت: - من هیچوقت منظورم این نبود، فقط گفتم وقتی هیچ شانسی در قبال دشمنت نداری بهتره هیچ کاری نکنی. به چشمانش نگاه کردم و گفتم: - پدرم همیشه میگفت انجام هرکاری بهتر از هیچ کاری نکردنه. او ابرویش را بالا انداخت و گفت: - مگه اینکه مردن هم جزو یه کاری محسوب بشه! بعد از چند دقیقه سکوت که بینمان رد و بدل شد، بلاخره گفتم: - حالا کی میخوای بری؟ - امشب. تقریبا داد زدم: - همین امشب؟! او دستش را به نشانه ساکت بالا گرفت و بعد از اینکه مطمئن شد کسی صدایم را نشنیده، گفت: - هی آرومتر، تو بیشتر از سم شوکه شدی! آرام گفتم: - میتونم تصور کنم که چقدر ترسیده و نگران شده. [/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین