انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 111767" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 43)</strong></p><p><strong>پا کشان به سمت تخت رفتم و خودم را روی آن انداختم و دست به سینه نشستم. </strong></p><p> <strong>دیوید گفت:</strong></p><p> <strong>- واسه چی اومدی اینجا؟ </strong></p><p> <strong>فکر نمیکردم منظورش تنها آمدن به کلبه باشد بنابراین فقط گفتم:</strong></p><p> <strong>- منظورت چیه؟ </strong></p><p> <strong>و به دوروبر نگاهی انداختم.</strong></p><p> <strong>- فکر نمیکنم فقط برای دید و بازدید اومده باشی! </strong></p><p> <strong>سرم را کج کردم و پرسیدم:</strong></p><p> <strong>- اونوقت چرا همچین فکری میکنی؟ </strong></p><p> <strong>دیوید رادیواش را کنار گذاشت و همانطور که دستانش را درهم قلاب میکرد کمی به جلو خم شد. </strong></p><p> <strong>- بعد از این همه دوری و بیخبری یهویی سر و کلت پیدا شده، توقع داری چطوری فکر کنم؟</strong></p><p> <strong>- اینارو عمه بهت گفته؟ </strong></p><p> <strong>- لازم نبود بگه خودم میفهمیدم.</strong></p><p> <strong>کمی دستپاچه شده بودم چون خوب میدانستم که درست میگوید؛ اما نمیخواستم حرفی درموردش بزنم. </strong></p><p> <strong>- خودت چطور، چی شد که اومدی اینجا؟</strong></p><p> <strong>- من از اول همینجا بودم، از وقتی که چشمامو باز کردم. </strong></p><p> <strong>از سر کنجکاوی به جلو خم شدم و منتظر شدم داستانش را بگوید. </strong></p><p> <strong>او ادامه داد:</strong></p><p> <strong>- مادرم اینجا کار میکرده و درست بعد از اینکه من به دنیا اومدم از دنیا رفته. </strong></p><p> <strong>یکدفعه برایش احساس ناراحتی کردم و آرام پرسیدم:</strong></p><p> <strong>- پدرت چی؟</strong></p><p> <strong>- اون هم قبل از به دنیا اومدنم مادرم رو ترک کرده بوده. </strong></p><p> <strong>سرم را زیر انداختم و گفتم:</strong></p><p> <strong>- متاسفم. </strong></p><p> <strong>دیوید با همان لحن بیتفاوتش گفت:</strong></p><p> <strong>- چیزی برای تاسف خوردن وجود نداره، من هیچوقت اونارو ندیدم و نمیشناختم و از بچگی پیش خانم ترینا بزرگ شدم. </strong></p><p> <strong>تکان کوچکی به سرم دادم و با نخ کوچکی که روی تشک تختش بود ور رفتم. </strong></p><p> <strong>دیوید با صدا نفسش را بیرون داد و گفت:</strong></p><p> <strong>- حالا تو بگو، واقعا برای چی اومدی اینجا؟! </strong></p><p> <strong>با بیزاری چشمهایم را بستم، فکر میکردم دیگر بیخیال شده باشد ولی احتمالاً سمجتر از این حرفها بود. </strong></p><p> <strong>با آهی جواب دادم:</strong></p><p> <strong>- مجبور شدم. </strong></p><p> <strong>نمیدانستم باید همچی را برایش تعریف کنم یا نه؛ اما شک داشتم به این سادگیها بیخیال شود. </strong></p><p> <strong>با حالت تسلیم دستهایم را به پشت گذاشتم و ادامه دادم:</strong></p><p> <strong>- ارتش پدر و مادرمو گرفته؛ درواقع یکی واسشون پاپوش دوخته و الان اون دنبال منه، منم برای اینکه بیگناهیشونو ثابت کنم مجبور شدم فرار کنم. </strong></p><p> <strong>دیوید نیشخندی زد و گفت:</strong></p><p> <strong>- تو با خودت چی فکر میکنی؟ </strong></p><p> <strong>دوباره اخمهایم را درهم کشیدم و طلبکارانه پرسیدم:</strong></p><p> <strong>- منظورت چیه؟! </strong></p><p> <strong>- نمیدونم چی تو ذهنت میگذره اما هرچی هست باید بیخیال شی، این یه بازی نیست که همیشه با دوستای کوچولوت انجام میدادی. </strong></p><p> <strong>با لحنی عصبی و صدایی که کمی بالا گرفته بود گفتم:</strong></p><p> <strong>- قبلاً هم از این حرفا شنیدم ولی من بیخیال نمیشم، چون من باید پدر و مادرمو نجات بدم و اینکارو هم میکنم! </strong></p><p> <strong>- تو فقط خودتو به کشتن میدی، فکر نمیکنی دوتا از دست رفته بهتر از سهتاست؟! </strong></p><p> <strong>و جوری که انگار درمورد موضوعی بیاهمیت صحبت میکند شانههایش را بالا انداخت و با بیحالتی به من خیره شد. </strong></p><p> <strong>حالا بیشتر از هر زمان دیگری خشمگین شده بودم و دلم میخواست سرش جیغ بکشم، با صدایی جیغ جیغی داد زدم:</strong></p><p> <strong>- چطور میتونی همچین حرفایی بزنی؟</strong></p><p> <strong>اما او همچنان آرام بود و روی صندلیاش تاب میخورد. </strong></p><p> <strong>- من فقط دارم واقعیت رو بهت میگم. </strong></p><p> <strong>- اینارو میگی چون خودت هیچوقت پدر و مادری نداشتی! </strong></p><p> <strong>به محض گفتنش پشیمان شدم و با نگرانی او را نگاه کردم اما دیوید فقط بیحرکت به زمین خیره شده بود. انگار زمان کش میآمد و سکوت بر فضا حاکم و به طرز مسخرهای عذابآور میشد. </strong></p><p> <strong>آب دهانم را قورت دادم و برای دومینبار گفتم:</strong></p><p><strong>- واقعاً متاسفم دیوید، من منظورم...</strong></p><p> <strong>ناگهان در باز شد و مرا از جا پراند، کِلر بود که به خاطر دیرکردمان آمده بود ما را برای ناهار ببرد. دلم میخواست در این لحظه بغلش کنم و هزاران بار از او تشکر کنم! </strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 111767, member: 1249"] [B](پارت 43) پا کشان به سمت تخت رفتم و خودم را روی آن انداختم و دست به سینه نشستم. [/B] [B]دیوید گفت:[/B] [B]- واسه چی اومدی اینجا؟ [/B] [B]فکر نمیکردم منظورش تنها آمدن به کلبه باشد بنابراین فقط گفتم:[/B] [B]- منظورت چیه؟ [/B] [B]و به دوروبر نگاهی انداختم.[/B] [B]- فکر نمیکنم فقط برای دید و بازدید اومده باشی! [/B] [B]سرم را کج کردم و پرسیدم:[/B] [B]- اونوقت چرا همچین فکری میکنی؟ [/B] [B]دیوید رادیواش را کنار گذاشت و همانطور که دستانش را درهم قلاب میکرد کمی به جلو خم شد. [/B] [B]- بعد از این همه دوری و بیخبری یهویی سر و کلت پیدا شده، توقع داری چطوری فکر کنم؟[/B] [B]- اینارو عمه بهت گفته؟ [/B] [B]- لازم نبود بگه خودم میفهمیدم.[/B] [B]کمی دستپاچه شده بودم چون خوب میدانستم که درست میگوید؛ اما نمیخواستم حرفی درموردش بزنم. [/B] [B]- خودت چطور، چی شد که اومدی اینجا؟[/B] [B]- من از اول همینجا بودم، از وقتی که چشمامو باز کردم. [/B] [B]از سر کنجکاوی به جلو خم شدم و منتظر شدم داستانش را بگوید. [/B] [B]او ادامه داد:[/B] [B]- مادرم اینجا کار میکرده و درست بعد از اینکه من به دنیا اومدم از دنیا رفته. [/B] [B]یکدفعه برایش احساس ناراحتی کردم و آرام پرسیدم:[/B] [B]- پدرت چی؟[/B] [B]- اون هم قبل از به دنیا اومدنم مادرم رو ترک کرده بوده. [/B] [B]سرم را زیر انداختم و گفتم:[/B] [B]- متاسفم. [/B] [B]دیوید با همان لحن بیتفاوتش گفت:[/B] [B]- چیزی برای تاسف خوردن وجود نداره، من هیچوقت اونارو ندیدم و نمیشناختم و از بچگی پیش خانم ترینا بزرگ شدم. [/B] [B]تکان کوچکی به سرم دادم و با نخ کوچکی که روی تشک تختش بود ور رفتم. [/B] [B]دیوید با صدا نفسش را بیرون داد و گفت:[/B] [B]- حالا تو بگو، واقعا برای چی اومدی اینجا؟! [/B] [B]با بیزاری چشمهایم را بستم، فکر میکردم دیگر بیخیال شده باشد ولی احتمالاً سمجتر از این حرفها بود. [/B] [B]با آهی جواب دادم:[/B] [B]- مجبور شدم. [/B] [B]نمیدانستم باید همچی را برایش تعریف کنم یا نه؛ اما شک داشتم به این سادگیها بیخیال شود. [/B] [B]با حالت تسلیم دستهایم را به پشت گذاشتم و ادامه دادم:[/B] [B]- ارتش پدر و مادرمو گرفته؛ درواقع یکی واسشون پاپوش دوخته و الان اون دنبال منه، منم برای اینکه بیگناهیشونو ثابت کنم مجبور شدم فرار کنم. [/B] [B]دیوید نیشخندی زد و گفت:[/B] [B]- تو با خودت چی فکر میکنی؟ [/B] [B]دوباره اخمهایم را درهم کشیدم و طلبکارانه پرسیدم:[/B] [B]- منظورت چیه؟! [/B] [B]- نمیدونم چی تو ذهنت میگذره اما هرچی هست باید بیخیال شی، این یه بازی نیست که همیشه با دوستای کوچولوت انجام میدادی. [/B] [B]با لحنی عصبی و صدایی که کمی بالا گرفته بود گفتم:[/B] [B]- قبلاً هم از این حرفا شنیدم ولی من بیخیال نمیشم، چون من باید پدر و مادرمو نجات بدم و اینکارو هم میکنم! [/B] [B]- تو فقط خودتو به کشتن میدی، فکر نمیکنی دوتا از دست رفته بهتر از سهتاست؟! [/B] [B]و جوری که انگار درمورد موضوعی بیاهمیت صحبت میکند شانههایش را بالا انداخت و با بیحالتی به من خیره شد. [/B] [B]حالا بیشتر از هر زمان دیگری خشمگین شده بودم و دلم میخواست سرش جیغ بکشم، با صدایی جیغ جیغی داد زدم:[/B] [B]- چطور میتونی همچین حرفایی بزنی؟[/B] [B]اما او همچنان آرام بود و روی صندلیاش تاب میخورد. [/B] [B]- من فقط دارم واقعیت رو بهت میگم. [/B] [B]- اینارو میگی چون خودت هیچوقت پدر و مادری نداشتی! [/B] [B]به محض گفتنش پشیمان شدم و با نگرانی او را نگاه کردم اما دیوید فقط بیحرکت به زمین خیره شده بود. انگار زمان کش میآمد و سکوت بر فضا حاکم و به طرز مسخرهای عذابآور میشد. [/B] [B]آب دهانم را قورت دادم و برای دومینبار گفتم: - واقعاً متاسفم دیوید، من منظورم...[/B] [B]ناگهان در باز شد و مرا از جا پراند، کِلر بود که به خاطر دیرکردمان آمده بود ما را برای ناهار ببرد. دلم میخواست در این لحظه بغلش کنم و هزاران بار از او تشکر کنم! [/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین