انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دردانه" data-source="post: 131556" data-attributes="member: 6346"><p><strong>***</strong></p><p><strong>چشمانم را که باز کردم صبح شده بود، اما هنوز هوا سرد بود. کاملاً خودم را زیر پتو جمع کردم و به جای علی تخیلیام نگاه کردم.</strong></p><p><strong>- صبح بخیر عزیزم! میبینی پنجشنبه شد؛ امروز آخرین روزه، یا آخرین روز اینجا بودنمه یا آخرین روز زندگیم.</strong></p><p><strong>آهی کشیدم.</strong></p><p><strong>- ولی من به رضا اعتماد دارم، اون میاد دنبالم، حتماً تا الان رفیق خوشگلم رو فروخته و الان توی راه اینجاست.</strong></p><p><strong>لبخندی به خاطراتم زدم.</strong></p><p><strong>- علی! یادته میگفتی رفاقت با ماشین یکی دیگه از عجایب منه؟ الان دیگه رفاقتی وجود نداره، فقط موندم چه بهونهای برای بابا بهخاطر فروختنش جور کنم که نفهمه واقعاً برای چی فروختم.</strong></p><p><strong>دست و پای گرفتهام را کمی کش و قوس دادم و بلند شدم و روی همان میزی که خوابیده بودم با پتوی پیچیده به دورم نشستم. نگاهی به پاهای آویزان از میزم کردم که در این مدت اصلاً از پوتین بیرون نیامده بودند.</strong></p><p><strong>- علی! فکر کنم دیگه پاهام به پوتین چسبیدن، آخرین بار توی خونه نورخدا درشون آوردم، از اونموقع حتی شبها هم پامه تا پاهام یخ نزنه، ولی الان حس خوبی ندارم به این کار، دلم میخواد درشون بیارم، اما میترسم پاهام ورم کنه نره دیگه داخلشون، فکر میکنی تا آخر این ماجرا چی به سر پاهام توی پوتین میاد؟ اصلاً ولش کن، فعلاً نباید بهش فکر کنم، هرچی میخواد بشه بذار بشه، من نمیتونم درشون بیارم.</strong></p><p><strong>نفسم را بیرون دادم و نگاهم را دور تا دور کانکس چرخاندم.</strong></p><p><strong>- الان کجای بدنم مثل آدم مونده که پاهام مونده باشه؟ موهام یه شونه نخورده، بدنم بوی گند گرفته همش لباسهام ع×ر×ق کرده و توی تنم خشک شدن، وقتی درشون بیارم باید مستقیم بفرستمشون توی سطل زباله از بس افتضاح شدن، این مقنعه هم کلافهام کرده، اما نمیتونم درش بیارم، آخه این وزغ سبز همش یه دفعهای سر میرسه، ولی ایرادی نداره، رضا که برسه، فردا از شر همشون خلاص شدم.</strong></p><p><strong>دستی به شکم گرسنهام کشیدم و به جای علی نگاه کردم.</strong></p><p><strong>- میدونی از اینجا که رفتم چیکار میکنم؟ اول یه حموم دبش میرم اینقدر زیر آب میمونم که این چند روز کاملاً یادم بره، بعد میرم یه دلی از عزا درمیارم که نگو، خودمو به همهجور غذا و نوشیدنی مهمون میکنم.</strong></p><p><strong>چشمکی به علی تخیلی زدم.</strong></p><p><strong>- نگران نباش! منظورم از اون مورددارها نبود.</strong></p><p><strong>لبخندی زدم.</strong></p><p><strong>- دلم برای شیرعسلهام تنگ شده، برای چایی تنگ شده، برای شربت خنک، برای آش رشته ایران، برای آش دوغ مادرت، برای بوی گوشت سرخ شده، برای سیب زمینی سرخ شده، برای بوی برنج دم کشیده... .</strong></p><p><strong>آب دهانم راه افتاده بود.</strong></p><p><strong>- وای علی! دلم اون کباب چنجههایی که به سیخ میکشیدی رو میخواد، از اونهایی که جگر کباب میکردی بعد اون پرده چربیهایی که اسمش یادم نیست رو میکشیدی روش و دوباره کباب میکردی... وای که چقدر چرب و خوشمزه میشد، آخ علی! اینقدر هوس کردم که نگو.</strong></p><p><strong>آه حسرت باری کشیدم.</strong></p><p><strong>- فکر نکنم دیگه هیچوقت نصیبم بشن.</strong></p><p><strong>لحظهای در سکوت فکر کردم. گرسنگیام بیشتر شده بود. با اخم گفتم:</strong></p><p><strong>- این وزغ سبز هم چیزی نمیاره بخورم، مُردم از گرسنگی.</strong></p><p><strong>صدای باز کردن در بلند شد.</strong></p><p><strong>- بیا، موش رو آتیش زدم پیداش شد.</strong></p><p><strong>از روی میز پایین پریدم و نگاهم را به در دادم. چشمسبز داخل شد و با دیدن من پوزخندی زد.</strong></p><p><strong>- عجب ننه قمری شدی!</strong></p><p><strong>پتو را که مانند چادر دورم گرفته بودم و فقط صورتم مشخص بود را باز کرده و روی میز گذاشتم.</strong></p><p><strong>- از سرما یخ زدم.</strong></p><p><strong>- خب به من چه؟ گم شو برو توالت.</strong></p><p><strong>به ناچار همراهش همان راه همیشگی را رفتم موقع برگشت به کانکس در آستانهی در، یک بطری آبمعدنی از جیبش بیرون آورد و به طرفم گرفت.</strong></p><p><strong>- کوفت کن از بیآبی هلاک نشی.</strong></p><p><strong>بطری را گرفتم.</strong></p><p><strong>- این از صدقه سری پولهای خودمه، میترسی بمیرم دستت به پول نرسه، وگرنه تو که از خداته خاکم کنی.</strong></p><p><strong>- آی گفتی... اینقدر دوست دارم دوست پسرت نیاد تا نشونت بدم کی هستم، اون موقعهس که چنان بلایی سرت بیارم که تصورش هم نتونی بکنی، جهنم رو برات میارم روی زمین.</strong></p><p><strong>- دلتو صابون نزن، من فردا اینجا نیستم.</strong></p><p><strong>- واقعاً امیدوار باش نباشی، چون اگه باشی طرف حسابت فقط خود منم.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دردانه, post: 131556, member: 6346"] [B]*** چشمانم را که باز کردم صبح شده بود، اما هنوز هوا سرد بود. کاملاً خودم را زیر پتو جمع کردم و به جای علی تخیلیام نگاه کردم. - صبح بخیر عزیزم! میبینی پنجشنبه شد؛ امروز آخرین روزه، یا آخرین روز اینجا بودنمه یا آخرین روز زندگیم. آهی کشیدم. - ولی من به رضا اعتماد دارم، اون میاد دنبالم، حتماً تا الان رفیق خوشگلم رو فروخته و الان توی راه اینجاست. لبخندی به خاطراتم زدم. - علی! یادته میگفتی رفاقت با ماشین یکی دیگه از عجایب منه؟ الان دیگه رفاقتی وجود نداره، فقط موندم چه بهونهای برای بابا بهخاطر فروختنش جور کنم که نفهمه واقعاً برای چی فروختم. دست و پای گرفتهام را کمی کش و قوس دادم و بلند شدم و روی همان میزی که خوابیده بودم با پتوی پیچیده به دورم نشستم. نگاهی به پاهای آویزان از میزم کردم که در این مدت اصلاً از پوتین بیرون نیامده بودند. - علی! فکر کنم دیگه پاهام به پوتین چسبیدن، آخرین بار توی خونه نورخدا درشون آوردم، از اونموقع حتی شبها هم پامه تا پاهام یخ نزنه، ولی الان حس خوبی ندارم به این کار، دلم میخواد درشون بیارم، اما میترسم پاهام ورم کنه نره دیگه داخلشون، فکر میکنی تا آخر این ماجرا چی به سر پاهام توی پوتین میاد؟ اصلاً ولش کن، فعلاً نباید بهش فکر کنم، هرچی میخواد بشه بذار بشه، من نمیتونم درشون بیارم. نفسم را بیرون دادم و نگاهم را دور تا دور کانکس چرخاندم. - الان کجای بدنم مثل آدم مونده که پاهام مونده باشه؟ موهام یه شونه نخورده، بدنم بوی گند گرفته همش لباسهام ع×ر×ق کرده و توی تنم خشک شدن، وقتی درشون بیارم باید مستقیم بفرستمشون توی سطل زباله از بس افتضاح شدن، این مقنعه هم کلافهام کرده، اما نمیتونم درش بیارم، آخه این وزغ سبز همش یه دفعهای سر میرسه، ولی ایرادی نداره، رضا که برسه، فردا از شر همشون خلاص شدم. دستی به شکم گرسنهام کشیدم و به جای علی نگاه کردم. - میدونی از اینجا که رفتم چیکار میکنم؟ اول یه حموم دبش میرم اینقدر زیر آب میمونم که این چند روز کاملاً یادم بره، بعد میرم یه دلی از عزا درمیارم که نگو، خودمو به همهجور غذا و نوشیدنی مهمون میکنم. چشمکی به علی تخیلی زدم. - نگران نباش! منظورم از اون مورددارها نبود. لبخندی زدم. - دلم برای شیرعسلهام تنگ شده، برای چایی تنگ شده، برای شربت خنک، برای آش رشته ایران، برای آش دوغ مادرت، برای بوی گوشت سرخ شده، برای سیب زمینی سرخ شده، برای بوی برنج دم کشیده... . آب دهانم راه افتاده بود. - وای علی! دلم اون کباب چنجههایی که به سیخ میکشیدی رو میخواد، از اونهایی که جگر کباب میکردی بعد اون پرده چربیهایی که اسمش یادم نیست رو میکشیدی روش و دوباره کباب میکردی... وای که چقدر چرب و خوشمزه میشد، آخ علی! اینقدر هوس کردم که نگو. آه حسرت باری کشیدم. - فکر نکنم دیگه هیچوقت نصیبم بشن. لحظهای در سکوت فکر کردم. گرسنگیام بیشتر شده بود. با اخم گفتم: - این وزغ سبز هم چیزی نمیاره بخورم، مُردم از گرسنگی. صدای باز کردن در بلند شد. - بیا، موش رو آتیش زدم پیداش شد. از روی میز پایین پریدم و نگاهم را به در دادم. چشمسبز داخل شد و با دیدن من پوزخندی زد. - عجب ننه قمری شدی! پتو را که مانند چادر دورم گرفته بودم و فقط صورتم مشخص بود را باز کرده و روی میز گذاشتم. - از سرما یخ زدم. - خب به من چه؟ گم شو برو توالت. به ناچار همراهش همان راه همیشگی را رفتم موقع برگشت به کانکس در آستانهی در، یک بطری آبمعدنی از جیبش بیرون آورد و به طرفم گرفت. - کوفت کن از بیآبی هلاک نشی. بطری را گرفتم. - این از صدقه سری پولهای خودمه، میترسی بمیرم دستت به پول نرسه، وگرنه تو که از خداته خاکم کنی. - آی گفتی... اینقدر دوست دارم دوست پسرت نیاد تا نشونت بدم کی هستم، اون موقعهس که چنان بلایی سرت بیارم که تصورش هم نتونی بکنی، جهنم رو برات میارم روی زمین. - دلتو صابون نزن، من فردا اینجا نیستم. - واقعاً امیدوار باش نباشی، چون اگه باشی طرف حسابت فقط خود منم.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین