انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دوست داشتنت مبارک«جلد اول»| زیبا
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="تی ناز" data-source="post: 124442" data-attributes="member: 6520"><p><strong>احساس میکرد لبهاش داره هر لحظه بیشتر کش میان، به همین خاطر درحالیکه از نگاهِ احسان گرمیِ چیزی رو تویِ گونههاش احساس میکرد، سرش رو پایین انداخت؛ به حتم گونههاش از آتیشِ نگاهِ احسان گلگون شده بود ولی... با فرو رفتن چیزی درونِ پهلوش نیمچه لبخندی که با خجالت رویِ لبهاش نقش بسته بود و قلبش رو برای تند تپیدن وادار میکرد، محو شد و اخم قشنگی جاگزینِ لبهاش شد و صدایی «هیع» مانندِ آرومی هم از بینِ لبهاش خارج شد. صداش اونقدری بلند نبود که باعث جلبِ توجهِ جمعِ حاضر بشه اما با صدایِ بیشتر شدنِ خندهٔ نیلوفر و فرزانه خانم و حتی لبخندِ بزرگی که رویِ صورتِ احسان نقش بسته بود و از همون فاصلهٔ نهچندان دور میشد واضحِ طرحِ خندهٔ پلیدش رو دید، فهمید اونطوری که فکر میکرده نبودِ و این عملِ زیادی بیپروایِ سحر رو با دقت دیدن و حتی صدایِ آرومش رو هم شنیدن، جوری که حتی گرمیِ نگاهِ پدرِ احسان آقا کاظم و پدرش و ارسلانم رو هم حالا احساس میکرد. </strong></p><p><strong>لپهاش با دیدنِ خیرهگیِ جمع حاضر و خندههایی که حالا بلند شده بودند و به طرزِ عجیبی هم داشتن وسعت میگرفتن، به ناگهانی گل انداخت و احساس کرد نفسش لحظهای ایستاد. </strong></p><p><strong>چشمهایِ گردش رو به سحر داد که اون هم داشت به دستِ گلی که به آب داده بود و انگار هم اصلأ واسهاش چندان مهم نبود که آبروش رو برده بود، میخندید، اون هم با صدایِ بلند، پا به پایِ جمعِ حاضر!</strong></p><p><strong>سرش رو با خجالت و شرمندگی پایین انداخت و حتی دیگه روش نمیشد صورتش رو بالا بگیره. </strong></p><p><strong>نیشگونِ آرومی از پهلویِ سحر گرفت تا دیگه بس کنه و این خندهٔ مزخرف رو که خودشم هنوز نمیدونست دقیقاً برای چی بود رو جمع کنه. خنده از روی لبهای سحر پاک شد و درحالیکه سعی داشت چیزی رو بروز نده نگاهش رو با مکثِ لطیفی از نیلوفر گرفت. </strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="تی ناز, post: 124442, member: 6520"] [B]احساس میکرد لبهاش داره هر لحظه بیشتر کش میان، به همین خاطر درحالیکه از نگاهِ احسان گرمیِ چیزی رو تویِ گونههاش احساس میکرد، سرش رو پایین انداخت؛ به حتم گونههاش از آتیشِ نگاهِ احسان گلگون شده بود ولی... با فرو رفتن چیزی درونِ پهلوش نیمچه لبخندی که با خجالت رویِ لبهاش نقش بسته بود و قلبش رو برای تند تپیدن وادار میکرد، محو شد و اخم قشنگی جاگزینِ لبهاش شد و صدایی «هیع» مانندِ آرومی هم از بینِ لبهاش خارج شد. صداش اونقدری بلند نبود که باعث جلبِ توجهِ جمعِ حاضر بشه اما با صدایِ بیشتر شدنِ خندهٔ نیلوفر و فرزانه خانم و حتی لبخندِ بزرگی که رویِ صورتِ احسان نقش بسته بود و از همون فاصلهٔ نهچندان دور میشد واضحِ طرحِ خندهٔ پلیدش رو دید، فهمید اونطوری که فکر میکرده نبودِ و این عملِ زیادی بیپروایِ سحر رو با دقت دیدن و حتی صدایِ آرومش رو هم شنیدن، جوری که حتی گرمیِ نگاهِ پدرِ احسان آقا کاظم و پدرش و ارسلانم رو هم حالا احساس میکرد. لپهاش با دیدنِ خیرهگیِ جمع حاضر و خندههایی که حالا بلند شده بودند و به طرزِ عجیبی هم داشتن وسعت میگرفتن، به ناگهانی گل انداخت و احساس کرد نفسش لحظهای ایستاد. چشمهایِ گردش رو به سحر داد که اون هم داشت به دستِ گلی که به آب داده بود و انگار هم اصلأ واسهاش چندان مهم نبود که آبروش رو برده بود، میخندید، اون هم با صدایِ بلند، پا به پایِ جمعِ حاضر! سرش رو با خجالت و شرمندگی پایین انداخت و حتی دیگه روش نمیشد صورتش رو بالا بگیره. نیشگونِ آرومی از پهلویِ سحر گرفت تا دیگه بس کنه و این خندهٔ مزخرف رو که خودشم هنوز نمیدونست دقیقاً برای چی بود رو جمع کنه. خنده از روی لبهای سحر پاک شد و درحالیکه سعی داشت چیزی رو بروز نده نگاهش رو با مکثِ لطیفی از نیلوفر گرفت. [/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دوست داشتنت مبارک«جلد اول»| زیبا
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین