انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان در بند زلیخا(جلد اول) | آلباتروس
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="آلباتروس" data-source="post: 106002" data-attributes="member: 716"><p>پیش از اینکه رقیه حرفی بزند، فروزان یک نفس و عصبی گفت:</p><p>- دختره بی عقل آخه من چی به تو بگم؟ هان؟ صد بار گفتم، هزار بار گفتم، اینبار هزار و یکم... چرا وارد این بازیها میشی؟ هان؟ قصد داری دقم بدی؟ اگه قصدش رو داری بگو، تعارف نکن.</p><p>رقیه محتاطانه نزدیکش شد و بازویش را به نرمی گرفت.</p><p>زمزمه کرد.</p><p>- فروزان!</p><p>فروزان با خشم دستش را آزاد کرد.</p><p>نگاهش هنوز میخ همتا بود.</p><p>اویی که حتی جار و جنجال فروزان هم منگیاش را از بین نبرد.</p><p>حتی متوجه حرفهایش هم نشد.</p><p>تنها صدای بلندش را که روی اعصابش بود، میشنید.</p><p>با تیرکی که ناگاه پایش کشید، صورتش مچاله شد و ناله ریزش هوا رفت.</p><p>فروزان دندان به روی هم فشرد و غرید.</p><p>- حالا مونده تا دردت بیاد... میدونی چه خونی ازت رفته؟ با این پای چلاق شدهات هنوز راه هم میرفتی؟ بابا تو دیگه کی هستی؟</p><p>همتا با چشمانی بسته فکش را منقبض کرد و گفت:</p><p>- کم غر بزن. درد دارم، یک کوفتی بده.</p><p>- فعلاً همین دردت رو بخور.</p><p>همتا نفسش را پرفشار خارج کرد.</p><p>رقیه که متوجه اوضاع شد، عصبی گفت:</p><p>- عه بس کن دیگه! نمیبینی حالش رو؟ حالا وقت گیر آوردی مدام سرزنشش میکنی؟</p><p>همتا با همان پلکهای افتاده نالید.</p><p>- کاش حرفهاش لااقل حق باشه، فقط حرف میزنه.</p><p>فروزان با صورتی از خشم سرخ شده نفسش را به مانند غدهای رها کرد.</p><p>این دو دختر عذاب جانش بودند.</p><p>با اینکه اختلاف سنی زیادی با هم نداشتند؛ اما بیاحتیاط بازیهایشان هیچ آنها را عاقل و بالغ نشان نمیداد.</p><p>به سختی نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه دوباره روی سرشان آوار شود، سرش را با تاسف تکان داد و با گامهایی بزرگ از اتاق خارج شد.</p><p>همتا بازدمی همراه درد کرد و لب زد.</p><p>- مسکن... یک مسکن بیار.</p><p>رقیه دستپاچه سرش را تندی تکان داد و فوراً اتاق را ترک کرد.</p><p>هر چند که خودش هم کم و بیش وضعیتش بهتر از همتا نبود.</p><p>شکمش بابت لگدهایی که نوش جان کرده بود، گویا گرهای خورده باشد، با هر تکانش به شدت درد میگرفت.</p><p>سر و گونههایش از صدقه سری سیلی و مشتها کوفته شده و ورم کرده بود.</p><p>قیافه مضحکی به خود گرفته بود.</p><p>عمارت داییخان به قدری وسعت داشت که بشود به راحتی خلوت کرد، در سکوت و تنهایی وارد آشپزخانه شد و همراه مسکن و لیوان آبی دوباره روانه اتاق مهمان شد.</p><p>در را کامل نبسته بود پس با هل کوچکی که داد، داخل شد.</p><p>همتا را دید که اخمهایش از درد درهم رفته بود.</p><p>اگر خواهری نداشت، این دختر بود.</p><p>اگر برادری نداشت، این دختر بود.</p><p>اگر مادری نداشت، این دختر بود.</p><p>و این دختر همیشه بود.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="آلباتروس, post: 106002, member: 716"] پیش از اینکه رقیه حرفی بزند، فروزان یک نفس و عصبی گفت: - دختره بی عقل آخه من چی به تو بگم؟ هان؟ صد بار گفتم، هزار بار گفتم، اینبار هزار و یکم... چرا وارد این بازیها میشی؟ هان؟ قصد داری دقم بدی؟ اگه قصدش رو داری بگو، تعارف نکن. رقیه محتاطانه نزدیکش شد و بازویش را به نرمی گرفت. زمزمه کرد. - فروزان! فروزان با خشم دستش را آزاد کرد. نگاهش هنوز میخ همتا بود. اویی که حتی جار و جنجال فروزان هم منگیاش را از بین نبرد. حتی متوجه حرفهایش هم نشد. تنها صدای بلندش را که روی اعصابش بود، میشنید. با تیرکی که ناگاه پایش کشید، صورتش مچاله شد و ناله ریزش هوا رفت. فروزان دندان به روی هم فشرد و غرید. - حالا مونده تا دردت بیاد... میدونی چه خونی ازت رفته؟ با این پای چلاق شدهات هنوز راه هم میرفتی؟ بابا تو دیگه کی هستی؟ همتا با چشمانی بسته فکش را منقبض کرد و گفت: - کم غر بزن. درد دارم، یک کوفتی بده. - فعلاً همین دردت رو بخور. همتا نفسش را پرفشار خارج کرد. رقیه که متوجه اوضاع شد، عصبی گفت: - عه بس کن دیگه! نمیبینی حالش رو؟ حالا وقت گیر آوردی مدام سرزنشش میکنی؟ همتا با همان پلکهای افتاده نالید. - کاش حرفهاش لااقل حق باشه، فقط حرف میزنه. فروزان با صورتی از خشم سرخ شده نفسش را به مانند غدهای رها کرد. این دو دختر عذاب جانش بودند. با اینکه اختلاف سنی زیادی با هم نداشتند؛ اما بیاحتیاط بازیهایشان هیچ آنها را عاقل و بالغ نشان نمیداد. به سختی نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه دوباره روی سرشان آوار شود، سرش را با تاسف تکان داد و با گامهایی بزرگ از اتاق خارج شد. همتا بازدمی همراه درد کرد و لب زد. - مسکن... یک مسکن بیار. رقیه دستپاچه سرش را تندی تکان داد و فوراً اتاق را ترک کرد. هر چند که خودش هم کم و بیش وضعیتش بهتر از همتا نبود. شکمش بابت لگدهایی که نوش جان کرده بود، گویا گرهای خورده باشد، با هر تکانش به شدت درد میگرفت. سر و گونههایش از صدقه سری سیلی و مشتها کوفته شده و ورم کرده بود. قیافه مضحکی به خود گرفته بود. عمارت داییخان به قدری وسعت داشت که بشود به راحتی خلوت کرد، در سکوت و تنهایی وارد آشپزخانه شد و همراه مسکن و لیوان آبی دوباره روانه اتاق مهمان شد. در را کامل نبسته بود پس با هل کوچکی که داد، داخل شد. همتا را دید که اخمهایش از درد درهم رفته بود. اگر خواهری نداشت، این دختر بود. اگر برادری نداشت، این دختر بود. اگر مادری نداشت، این دختر بود. و این دختر همیشه بود. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان در بند زلیخا(جلد اول) | آلباتروس
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین