انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان در بند زلیخا(جلد اول) | آلباتروس
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="آلباتروس" data-source="post: 105934" data-attributes="member: 716"><p>قطرات ع×ر×ق صورتش را خیس کرده بود، نمیتوانست پایش را تکان دهد.</p><p>یاسین با احتیاط داشت تکه پارچه را که قطعهای از لباسش بود، به دور ساق پایش میبست تا خونریزی را بند بیاورد.</p><p>به خاطر گرگ و میش بودن هوا، گاراژ، نیمه تاریک و سرد بود.</p><p>دمای بدن او هم داشت رفتهرفته افت میکرد.</p><p>صدای یاسین باعث شد فشار پلکهایش را کم کند.</p><p>- با سهراب میفرستمت. ما کار رو تموم میکنیم.</p><p>چندان به مذاقش خوش نیامد.</p><p>او که تا اینجا هلکهلک آمده بود، حال به خاطر یک گلوله عقب کشد؟</p><p>با اخم چشمانش را باز کرد.</p><p>نگرانی را در نگاهش میخواند، یک احساس مزخرف.</p><p>- باید بریم.</p><p>منتظر نماند و با یک دست به زمین و با دست دیگر به کیسههای سیمان فشار آورد تا بلند شود.</p><p>اعتراض یاسین با فرو ریختن کیسهها خاموش شد.</p><p>زیر لب لعنتی گفت و رو به یاسین لب زد.</p><p>- کمکم کن.</p><p>اما یاسین آرام غرید.</p><p>-احمق شدی؟ کجا میخوای بری با این پات؟</p><p>خشن نگاهش کرد؛ ولی یاسین کوتاه بیا نبود.</p><p>- نمیذارم بری. تعدادشون زیاد نیست، ما از پسشون برمیایم.</p><p>باز هم اهمیتی نداد.</p><p>این دفعه با تکیه به دیوار سیمانی سعی کرد بلند شود.</p><p>یاسین او را گرفت.</p><p>عصبی دستانش را آزاد کرد.</p><p>یاسین اعتنایی نکرد و مصر گفت:</p><p>- رنگ به روت نمونده دخترهی نادون. تا به الآن هم خون زیادی از دست دادی. باید برگردی.</p><p>با وجود خشم لبریز شدهاش سعی کرد تن صدایش را کنترل کند.</p><p>- یک زخمه، شلوغش نکن.</p><p>بایستی بلند میشد.</p><p>مگر یک گلوله چه بود؟</p><p>او با داشتن دویست و شش استخوان به خاطر ترک یک استخوان جا میزد؟</p><p>عقب میکشید؟</p><p>احمقانه بود.</p><p>توقع بی جایی بود، آن هم از او!</p><p>ایندفعه با خشم مشتش را به دیوار کوبید و به سختی ایستاد.</p><p>یاسین نیز بلافاصله بلند شد.</p><p>نمیدانست چهگونه این دختر سرتق را تسلیم کند.</p><p>از او شنیده بود، آن هم بارها؛ اما هرگز خیال نمیکرد اینگونه باشد.</p><p>اینقدر سر سخت و سگ جان، سگ جان بود دیگر؟</p><p>عصبی به موهای آشفتهاش چنگی زد و با خشم به همتا نگریست.</p><p>دخترهی ابله، ابله بود دیگر؟</p><p>شاید هم احمق.</p><p>هر چه که بود عاقل نبود.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="آلباتروس, post: 105934, member: 716"] قطرات ع×ر×ق صورتش را خیس کرده بود، نمیتوانست پایش را تکان دهد. یاسین با احتیاط داشت تکه پارچه را که قطعهای از لباسش بود، به دور ساق پایش میبست تا خونریزی را بند بیاورد. به خاطر گرگ و میش بودن هوا، گاراژ، نیمه تاریک و سرد بود. دمای بدن او هم داشت رفتهرفته افت میکرد. صدای یاسین باعث شد فشار پلکهایش را کم کند. - با سهراب میفرستمت. ما کار رو تموم میکنیم. چندان به مذاقش خوش نیامد. او که تا اینجا هلکهلک آمده بود، حال به خاطر یک گلوله عقب کشد؟ با اخم چشمانش را باز کرد. نگرانی را در نگاهش میخواند، یک احساس مزخرف. - باید بریم. منتظر نماند و با یک دست به زمین و با دست دیگر به کیسههای سیمان فشار آورد تا بلند شود. اعتراض یاسین با فرو ریختن کیسهها خاموش شد. زیر لب لعنتی گفت و رو به یاسین لب زد. - کمکم کن. اما یاسین آرام غرید. -احمق شدی؟ کجا میخوای بری با این پات؟ خشن نگاهش کرد؛ ولی یاسین کوتاه بیا نبود. - نمیذارم بری. تعدادشون زیاد نیست، ما از پسشون برمیایم. باز هم اهمیتی نداد. این دفعه با تکیه به دیوار سیمانی سعی کرد بلند شود. یاسین او را گرفت. عصبی دستانش را آزاد کرد. یاسین اعتنایی نکرد و مصر گفت: - رنگ به روت نمونده دخترهی نادون. تا به الآن هم خون زیادی از دست دادی. باید برگردی. با وجود خشم لبریز شدهاش سعی کرد تن صدایش را کنترل کند. - یک زخمه، شلوغش نکن. بایستی بلند میشد. مگر یک گلوله چه بود؟ او با داشتن دویست و شش استخوان به خاطر ترک یک استخوان جا میزد؟ عقب میکشید؟ احمقانه بود. توقع بی جایی بود، آن هم از او! ایندفعه با خشم مشتش را به دیوار کوبید و به سختی ایستاد. یاسین نیز بلافاصله بلند شد. نمیدانست چهگونه این دختر سرتق را تسلیم کند. از او شنیده بود، آن هم بارها؛ اما هرگز خیال نمیکرد اینگونه باشد. اینقدر سر سخت و سگ جان، سگ جان بود دیگر؟ عصبی به موهای آشفتهاش چنگی زد و با خشم به همتا نگریست. دخترهی ابله، ابله بود دیگر؟ شاید هم احمق. هر چه که بود عاقل نبود. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان در بند زلیخا(جلد اول) | آلباتروس
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین