انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر چشم جنگلی | سارا بهار
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="GHOGHA.YAGHI" data-source="post: 131589" data-attributes="member: 8021"><p>یه دستم به فرمون و دست دیگهام رو گذاشتم روی دستش و سعی کردم همزمان هم حواسم رو به جاده بدم و هم به تریسی.</p><p>صداش زدم:</p><p>- تریس!</p><p>فینفینکنان نالید:</p><p>- جونِ تریس؟</p><p>- آروم باش قشنگِدلم.</p><p>نیم نگاهی به جاده مقابلم انداختم خوب بود خلوت بود.</p><p>به طرف تریسی برگشتم و گفتم:</p><p>- دیدی که! حتی کشیش هم گفت کار درستی نیست. گرچه من معتقد بودم اصلا شدنی نیست ولی خب... .</p><p>چشمام رو دادم به اتوبانی که واردش شدیم و گوشام رو دادم به تریسی که صدای بغض آلودش پیچید:</p><p>- بریم پیش مدیوم باشه؟</p><p>یه جوری با بغض این رو گفت که به گوش سنگ میرسید آب میشد چه برسه به من که بخاطر تریسی روی پاهام ایستادم.</p><p>اینبار از ته دل گفتم:</p><p>- باشه میریم پیشش همین الآن اصلاً... .</p><p>مانع ادامه حرفم شد:</p><p>- الآن نه... خیلی سرم درد میکنه، بعداً بریم که وِست هم همراهمون بیاد، آخه من نمیدونم کجاست.</p><p>چشمم به اتوبان مقابلم بود که چندتا ماشین متوقف و له شده بودند؛ همزمان گفتم:</p><p>- باشه هروقت که تو بگی.</p><p>به نزدیک ماشینهای تصادفی که رسیدیم جز دونفر که یکی دختر بود و دیگری پسر؛ شخص دیگهای به چشم نمیخورد.</p><p>پسرِ وایساده بود و داشت با اعصاب خوردی به ماشینهای له شده و همینطور ماشین من نگاه میکرد و دخترِ روی یه پا نشسته بود روی آسفالتِ اتوبان و کف دستش رو بی معنی چسبونده بود به کف آسفالت!</p><p>- وای مولی! این ماشینها رو چیشده به این حال در اومدن؟</p><p>- نمیدونم مثل اینکه تصادفه ولی با همونم جور در نمیآد اصلاً این دختره چرا اون مدلی نشسته رو آسفالت آخه؟!</p><p>تریسی گفت:</p><p>- از این پسره بپرسیم؟</p><p>سرعت ماشین رو بردم بالاتر و گفتم:</p><p>- لازم نکرده... به ما چه.</p><p>اهوم نامهفومی از حنجره تریسی در جوابم دریافت کردم و گاز دادم به سمت خونهی تریسی تا برسونمش.</p><p>بین راه تریس ساکت بود و من مُدام تصویر ماشینهای له شدهی توی اتوبان توی ذهنم تکرار میشد.</p><p>احساس میکردم یه جایی دیدم این لحظه رو!</p><p>تا وقتی تریسی رو رسوندم و باهاش خداحافظی کردم و دوباره سوار ماشین شدم هنوزم ذهنم درگیر صحنهی تصادف بود.</p><p>سعی کردم افکار بی سر و تهم رو پس بزنم و برم خرید برای خونهم.</p><p>مدتی بود خونه نبودم و میدونستم توی یخچال کپک هم برای خوردن گیرم نمیآد.</p><p>فروشگاهی همون نزدیکی پیدا کردم و مواد خوراکی مورد نیازم رو برداشتم؛ بعدِ حساب کردن از فروشگاه خارج شدم.</p><p>سوار ماشینم شدم و خریدها رو روی صندلی عقب گذاشتم.</p><p>اوه چهخبره! یه فروشگاه رو بار زدم رسماً!</p><p>ولی چارهای نیست، شکم خرج داره!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="GHOGHA.YAGHI, post: 131589, member: 8021"] یه دستم به فرمون و دست دیگهام رو گذاشتم روی دستش و سعی کردم همزمان هم حواسم رو به جاده بدم و هم به تریسی. صداش زدم: - تریس! فینفینکنان نالید: - جونِ تریس؟ - آروم باش قشنگِدلم. نیم نگاهی به جاده مقابلم انداختم خوب بود خلوت بود. به طرف تریسی برگشتم و گفتم: - دیدی که! حتی کشیش هم گفت کار درستی نیست. گرچه من معتقد بودم اصلا شدنی نیست ولی خب... . چشمام رو دادم به اتوبانی که واردش شدیم و گوشام رو دادم به تریسی که صدای بغض آلودش پیچید: - بریم پیش مدیوم باشه؟ یه جوری با بغض این رو گفت که به گوش سنگ میرسید آب میشد چه برسه به من که بخاطر تریسی روی پاهام ایستادم. اینبار از ته دل گفتم: - باشه میریم پیشش همین الآن اصلاً... . مانع ادامه حرفم شد: - الآن نه... خیلی سرم درد میکنه، بعداً بریم که وِست هم همراهمون بیاد، آخه من نمیدونم کجاست. چشمم به اتوبان مقابلم بود که چندتا ماشین متوقف و له شده بودند؛ همزمان گفتم: - باشه هروقت که تو بگی. به نزدیک ماشینهای تصادفی که رسیدیم جز دونفر که یکی دختر بود و دیگری پسر؛ شخص دیگهای به چشم نمیخورد. پسرِ وایساده بود و داشت با اعصاب خوردی به ماشینهای له شده و همینطور ماشین من نگاه میکرد و دخترِ روی یه پا نشسته بود روی آسفالتِ اتوبان و کف دستش رو بی معنی چسبونده بود به کف آسفالت! - وای مولی! این ماشینها رو چیشده به این حال در اومدن؟ - نمیدونم مثل اینکه تصادفه ولی با همونم جور در نمیآد اصلاً این دختره چرا اون مدلی نشسته رو آسفالت آخه؟! تریسی گفت: - از این پسره بپرسیم؟ سرعت ماشین رو بردم بالاتر و گفتم: - لازم نکرده... به ما چه. اهوم نامهفومی از حنجره تریسی در جوابم دریافت کردم و گاز دادم به سمت خونهی تریسی تا برسونمش. بین راه تریس ساکت بود و من مُدام تصویر ماشینهای له شدهی توی اتوبان توی ذهنم تکرار میشد. احساس میکردم یه جایی دیدم این لحظه رو! تا وقتی تریسی رو رسوندم و باهاش خداحافظی کردم و دوباره سوار ماشین شدم هنوزم ذهنم درگیر صحنهی تصادف بود. سعی کردم افکار بی سر و تهم رو پس بزنم و برم خرید برای خونهم. مدتی بود خونه نبودم و میدونستم توی یخچال کپک هم برای خوردن گیرم نمیآد. فروشگاهی همون نزدیکی پیدا کردم و مواد خوراکی مورد نیازم رو برداشتم؛ بعدِ حساب کردن از فروشگاه خارج شدم. سوار ماشینم شدم و خریدها رو روی صندلی عقب گذاشتم. اوه چهخبره! یه فروشگاه رو بار زدم رسماً! ولی چارهای نیست، شکم خرج داره! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر چشم جنگلی | سارا بهار
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین