انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر چشم جنگلی | سارا بهار
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="GHOGHA.YAGHI" data-source="post: 131587" data-attributes="member: 8021"><p>***</p><p>«مولی سانچز»</p><p>همونطور که باهم به طرف درب خروجیِ کافی شاپ میرفتیم، ازش پرسیدم:</p><p>- الآن بریم کلیسا؟</p><p>لبهاشو غنچه میکنه و میگه:</p><p>- آره دیگه!</p><p>راهی برای رهایی از شر افکار خرافاتیش نبود، پس ناچاراً سر تکون دادم و به سمت ماشینم قدم برداشتیم و با رسیدن به ماشین، سوار شدیم و کیفهامون رو پرت کردیم صندلی عقب.</p><p>استارت زدم و ماشین راه افتاد به سمت کلیسا.</p><p>***</p><p>به کلیسای بزرگی که توی مرکز شهرِ آیشلند واقع شده بود، رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم.</p><p>تریسی اومد کنارم ایستاد و پرسید:</p><p>- قبلاً هم اینجا اومدی؟</p><p>- آره، یکی دو بار برای دعا.</p><p>با آرنجش میزنه توی پهلوم و میگه:</p><p>- تو که از خرافات خوشت نمیاد... آها حتماً کلیسا خرافات نیست!</p><p>سرم رو بی معنی براش تکون میدم، دستش رو میگیرم و همزمان که به طرف کلیسا میریم میگم:</p><p>- راه بیُفت تریسی، کمتر حرف بزن!</p><p>- مولـی؟</p><p>- جونم؟</p><p>آهی کشید و پرسید:</p><p>- میگم کتابِ رمانت چیشد؟ نشد ازت بپرسم چاپ شد یانه؟</p><p>همونطور که از خیابون و بینِ عابران و ماشینها رد میشدیم؛ با دردی که از یادآوری اون اتفاقی که برای ماریان افتاد مصادف شد با روز چاپِ کتابم، فقط زیر لب گفتم:</p><p>- چاپ شده.</p><p>به درب کلیسا رسیده بودیم.</p><p>دستش رو از دستم کشید بیرون و با خوشحالی بغلم کرد:</p><p>- وای جدی؟ این عالیه!</p><p>از بغلم خارج شد و اینبار با صدایی که کمی بغض هم بینش بود گفت:</p><p>- خوشحالم که کتابت چاپ شد و نیاز نیست تو رو هم مثل ماری از دست بدم... .</p><p>صداش میلرزید وقتی این حرفا رو زد.</p><p>نگاهش نمیکردم مبادا چشمم به اشکاش بیافته.</p><p>خودمم داغون بودم و با یاد آوری اینکه ماری بخاطر رد شدن رمانش توسط انتشارات، خودکشی کرده بود؛ قلبم رو مچاله میکرد.</p><p>برای بار هزارم توی این مدت، آرزو کردم که هی کاش رمان من رد و رمان ماریان چاپ میشد، فقط الآن کنارمون میبود.</p><p>افکارم رو کنار میزنم و بی معطلی دوباره دستش رو میگیرم و دستگیره فلزی درب اصلی کلیسا رو میفشارم و واردش میشم.</p><p>تریسی هم مثل بچهای که دستش توی دست مادرشه، دنبالم کشیده میشه و بی هیچ حرف و اعتراضی میآد.</p><p>کسی توی کلیسا نیست و کشیش هم توی دید نیست!</p><p>صدا میزنم:</p><p>- پدر... .</p><p>به اطراف کلیسا و صندلیهای خالیش نیم نگاهی میندازم و صدام رو میبرم بالا:</p><p>- پدر روحانی!</p><p>مردی بلند قامت با لباسی مشکیفام و بلند که طرحی خاکستری از یه الهه رو داره و لباس مخصوص کشیشهای آیشلند هستش، به طرفمون میاد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="GHOGHA.YAGHI, post: 131587, member: 8021"] *** «مولی سانچز» همونطور که باهم به طرف درب خروجیِ کافی شاپ میرفتیم، ازش پرسیدم: - الآن بریم کلیسا؟ لبهاشو غنچه میکنه و میگه: - آره دیگه! راهی برای رهایی از شر افکار خرافاتیش نبود، پس ناچاراً سر تکون دادم و به سمت ماشینم قدم برداشتیم و با رسیدن به ماشین، سوار شدیم و کیفهامون رو پرت کردیم صندلی عقب. استارت زدم و ماشین راه افتاد به سمت کلیسا. *** به کلیسای بزرگی که توی مرکز شهرِ آیشلند واقع شده بود، رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم. تریسی اومد کنارم ایستاد و پرسید: - قبلاً هم اینجا اومدی؟ - آره، یکی دو بار برای دعا. با آرنجش میزنه توی پهلوم و میگه: - تو که از خرافات خوشت نمیاد... آها حتماً کلیسا خرافات نیست! سرم رو بی معنی براش تکون میدم، دستش رو میگیرم و همزمان که به طرف کلیسا میریم میگم: - راه بیُفت تریسی، کمتر حرف بزن! - مولـی؟ - جونم؟ آهی کشید و پرسید: - میگم کتابِ رمانت چیشد؟ نشد ازت بپرسم چاپ شد یانه؟ همونطور که از خیابون و بینِ عابران و ماشینها رد میشدیم؛ با دردی که از یادآوری اون اتفاقی که برای ماریان افتاد مصادف شد با روز چاپِ کتابم، فقط زیر لب گفتم: - چاپ شده. به درب کلیسا رسیده بودیم. دستش رو از دستم کشید بیرون و با خوشحالی بغلم کرد: - وای جدی؟ این عالیه! از بغلم خارج شد و اینبار با صدایی که کمی بغض هم بینش بود گفت: - خوشحالم که کتابت چاپ شد و نیاز نیست تو رو هم مثل ماری از دست بدم... . صداش میلرزید وقتی این حرفا رو زد. نگاهش نمیکردم مبادا چشمم به اشکاش بیافته. خودمم داغون بودم و با یاد آوری اینکه ماری بخاطر رد شدن رمانش توسط انتشارات، خودکشی کرده بود؛ قلبم رو مچاله میکرد. برای بار هزارم توی این مدت، آرزو کردم که هی کاش رمان من رد و رمان ماریان چاپ میشد، فقط الآن کنارمون میبود. افکارم رو کنار میزنم و بی معطلی دوباره دستش رو میگیرم و دستگیره فلزی درب اصلی کلیسا رو میفشارم و واردش میشم. تریسی هم مثل بچهای که دستش توی دست مادرشه، دنبالم کشیده میشه و بی هیچ حرف و اعتراضی میآد. کسی توی کلیسا نیست و کشیش هم توی دید نیست! صدا میزنم: - پدر... . به اطراف کلیسا و صندلیهای خالیش نیم نگاهی میندازم و صدام رو میبرم بالا: - پدر روحانی! مردی بلند قامت با لباسی مشکیفام و بلند که طرحی خاکستری از یه الهه رو داره و لباس مخصوص کشیشهای آیشلند هستش، به طرفمون میاد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر چشم جنگلی | سارا بهار
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین