انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر چشم جنگلی | سارا بهار
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="GHOGHA.YAGHI" data-source="post: 130853" data-attributes="member: 8021"><p>***</p><p>«مولی سانچز»</p><p>- هوی ی×ا×ب×و، با توام!</p><p>با صدای تریسی از افکارم بیرون کشیده میشم.</p><p>- جانجان... بنال هاپوی عزیزم!</p><p>- مولی... .</p><p>با مهربونی بهش خیره شدم و گفتم:</p><p>- جانِ مولی؟</p><p>درحالیکه دستاش رو بی هدف بین موهای قشنگش حرکت میداد گفت:</p><p>- من... من میخوام دانشگاه رو ول کنم.</p><p>حیرت و تعجب توی چشمام جاش رو با مهربونی عوض میکنه و لب میزنم:</p><p>- چی؟! زده به سرت؟</p><p>- مولی من نمیتونم از پس درس و دانشگاه بر بیام میفهمی؟</p><p>با حرص میگم:</p><p>- نه نمیفهمم! چطور قبلاً میتونستی الآن نمی... .</p><p>پرید وسط حرفم و با چشمای اشکآلودش نالید:</p><p>- قبلاً ماریان زنده بود... .</p><p>با این حرفش دلم میخواست بغلش کنم و همینجا بشینم زار بزنم ولی این راهش نبود.</p><p>دستهاشو میگیرم و مهربون میشم و میگم:</p><p>- تریس... قشنگِدلم؛ فکر میکنی ماریان میخواد تو از پیشرفتت بزنی بهخاطر مرگش؟</p><p>جوابم رو نداد هیچ که حتی خودشو یکم روی میز کشید جلوتر و سرشو گذاشت روی دستام و زد زیر گریه... .</p><p>آه لعنتی! خودمم دست کمی از حال اون نداشتم و میخواستم همراهیش کنم اما من مولی بودم؛ یه دخترِ خود ساخته و محکم، یکی که معتقده حتی نباید جلوی دوست ضعف نشون بدی چه برسه جلوی دشمن!</p><p>واسه همین الآن که روحم داشت برای نبودِ ماریان و درد کشیدن تریسی؛ اشک میریخت، ظاهراً تمام تلاشم روی این بود که محکم باشم و حتی قطرهای اشک توی چشمام حلقه نزنه.</p><p>صداش زدم:</p><p>- گوش کن تریسی؛ روحِ ماری با دیدن این حالت خیلی اذیت میشه، تو که اینو نمیخوای؟</p><p>سرش رو بلند کرد و با دستای خوشفرمش اشکاش رو پاک کرد و با چشمای غرق در اشکش بهم خیره شد.</p><p>برای چهره معصوم و مظلومش دلم ضعف رفت.</p><p>دستاش رو دوباره تو دستم گرفتم و بهش گفتم:</p><p>- لطفاً به خودت بیا!</p><p>معصومانه گفت:</p><p>- میدونی چند روزه ندیدمش... چهقدر دلم براش تنگ شده، وای خدای من... من چطور بدونِ ماری زندگی... .</p><p>ناامیدی توی صداش داشت دیوونهم میکرد، نذاشتم حرفش رو کامل کنه و گفتم:</p><p>- دل منم براش تنگ شده خب... ولی نمیشه که کاری بکنیم جز اینکه بریم کلیسا براش شمع روشن کنیم و براش دعا کنیم.</p><p>درحالیکه داشت اشکاش رو از روی صورت قشنگش پاک میکرد نالید:</p><p>- آره فکر خوبیه ولی کاش میشد باهاش حرف بزنیم!</p><p>با مهربونی بهش لبخند زدم:</p><p>- عالی میشد ولی راهی نیست تریسی.</p><p>یه لحظه حس کردم تمام حال بدش از بین رفت و ذوق و شوق از چشماش فوران کرد:</p><p>- هستهست!</p><p>با تعجب پرسیدم:</p><p>- منظورت چیه تریس؟!</p><p>مثل یه بچه کوچیک با ذوقی توصیف نشدنی لب زد:</p><p>- آرهآره خودشه!</p><p>یه تای ابروم رو دادم بالا و بهش زل زدم که گفت:</p><p>- احضارش میکنیم!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="GHOGHA.YAGHI, post: 130853, member: 8021"] *** «مولی سانچز» - هوی ی×ا×ب×و، با توام! با صدای تریسی از افکارم بیرون کشیده میشم. - جانجان... بنال هاپوی عزیزم! - مولی... . با مهربونی بهش خیره شدم و گفتم: - جانِ مولی؟ درحالیکه دستاش رو بی هدف بین موهای قشنگش حرکت میداد گفت: - من... من میخوام دانشگاه رو ول کنم. حیرت و تعجب توی چشمام جاش رو با مهربونی عوض میکنه و لب میزنم: - چی؟! زده به سرت؟ - مولی من نمیتونم از پس درس و دانشگاه بر بیام میفهمی؟ با حرص میگم: - نه نمیفهمم! چطور قبلاً میتونستی الآن نمی... . پرید وسط حرفم و با چشمای اشکآلودش نالید: - قبلاً ماریان زنده بود... . با این حرفش دلم میخواست بغلش کنم و همینجا بشینم زار بزنم ولی این راهش نبود. دستهاشو میگیرم و مهربون میشم و میگم: - تریس... قشنگِدلم؛ فکر میکنی ماریان میخواد تو از پیشرفتت بزنی بهخاطر مرگش؟ جوابم رو نداد هیچ که حتی خودشو یکم روی میز کشید جلوتر و سرشو گذاشت روی دستام و زد زیر گریه... . آه لعنتی! خودمم دست کمی از حال اون نداشتم و میخواستم همراهیش کنم اما من مولی بودم؛ یه دخترِ خود ساخته و محکم، یکی که معتقده حتی نباید جلوی دوست ضعف نشون بدی چه برسه جلوی دشمن! واسه همین الآن که روحم داشت برای نبودِ ماریان و درد کشیدن تریسی؛ اشک میریخت، ظاهراً تمام تلاشم روی این بود که محکم باشم و حتی قطرهای اشک توی چشمام حلقه نزنه. صداش زدم: - گوش کن تریسی؛ روحِ ماری با دیدن این حالت خیلی اذیت میشه، تو که اینو نمیخوای؟ سرش رو بلند کرد و با دستای خوشفرمش اشکاش رو پاک کرد و با چشمای غرق در اشکش بهم خیره شد. برای چهره معصوم و مظلومش دلم ضعف رفت. دستاش رو دوباره تو دستم گرفتم و بهش گفتم: - لطفاً به خودت بیا! معصومانه گفت: - میدونی چند روزه ندیدمش... چهقدر دلم براش تنگ شده، وای خدای من... من چطور بدونِ ماری زندگی... . ناامیدی توی صداش داشت دیوونهم میکرد، نذاشتم حرفش رو کامل کنه و گفتم: - دل منم براش تنگ شده خب... ولی نمیشه که کاری بکنیم جز اینکه بریم کلیسا براش شمع روشن کنیم و براش دعا کنیم. درحالیکه داشت اشکاش رو از روی صورت قشنگش پاک میکرد نالید: - آره فکر خوبیه ولی کاش میشد باهاش حرف بزنیم! با مهربونی بهش لبخند زدم: - عالی میشد ولی راهی نیست تریسی. یه لحظه حس کردم تمام حال بدش از بین رفت و ذوق و شوق از چشماش فوران کرد: - هستهست! با تعجب پرسیدم: - منظورت چیه تریس؟! مثل یه بچه کوچیک با ذوقی توصیف نشدنی لب زد: - آرهآره خودشه! یه تای ابروم رو دادم بالا و بهش زل زدم که گفت: - احضارش میکنیم! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر چشم جنگلی | سارا بهار
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین