انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر چشم جنگلی | سارا بهار
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="GHOGHA.YAGHI" data-source="post: 130430" data-attributes="member: 8021"><p>***</p><p>«آندرا جانسون»</p><p>صدای گلوله به شدت روی اعصابمه. حتی بیشتر از گلولهای که خوراکِ بازوم شده بود!</p><p>رابین بهم گفته بود چون زخمی شدم، از اینجایی که هستم تکون نخورم.</p><p>ولی مگه من حالیم میشد اینچیزا رو، اونم وقتی که خودش، فقط و فقط کمی با گیر افتادن فاصله داشت.</p><p>تک نفره در مقابلِ حوالی 30 نفر!</p><p>درحالیکه قیافهام از شدت درد مُدام مچاله میشد، عزمم رو جزم کردم و هفتتیرم رو با دست راستم چنگ زدم.</p><p>نگاهی به تیشرت قرمزِ خونآلود و شلوار جینِ مشکیِ خاکآلودم انداختم، بازوی چپم بدجوری خونریزی داشت.</p><p>بیخیال زخمم، سری به نشانه تأسف برای لباسام تکون دادم و از پشت دیوار خرابهای که قایم... چیز آها نه! منو قایم شدن؟! سنگر گرفته بودم، خارج شدم!</p><p>بازوم از درد داشت جیغ و ویغ میکرد طفلکم!</p><p>- بازوی قشنگم، قشنگِ بازوم... چارهای نیست باید بریم عموتو نجات بدیم!</p><p>همونطور که به سمت ساختمان نیمهکاره جلوم که رابین توش، درحال مقاومت بود قدم برمیداشتم نفس راحتی کشیدم از اینکه بازوی راستم زخمیه و نمیتونه بزنه فکمو بیاره پایین و بگه از کی تا حالا رابین شده عموی من؟! پووفی کشیدم از دست خودم و خود درگیریهای همیشگیم.</p><p>آرومآروم وارد ساختمان نیمهکاره شدم.</p><p>اسلحه بهدست، جلوتر رفتم.</p><p>میخواستم کاملاً نامحسوس پیش برم تا کسی خِرم رو نگیره و ناکاوت نشم!</p><p>از پروازِ گلولههای بیشمار به سمت مقابل، متوجه شدم رابین اونسمته.</p><p>یکم بیشتر به اون سمت نزدیک شدم و با همون بازوی زخمی، پُشتکزنان خودم رو از بین بارشِ گلولهها رد کردم و</p><p>خودمو انداختم توی اطاق نیمهکاره، بیدر و پیکر و گور به گور شدهای که رابین توش درحال تیراندازی بود!</p><p>- بهبه چه پهلوونیم من!</p><p>صدای رابین در جوابم، زد تو برجکم:</p><p>- پهلوونی بخوره تو سرت... مگه بهت نگفتم بمون تو همون جهنم؟!</p><p>سرخوشانه خندیدم و گفتم:</p><p>- آهان... بمونم تو جهنم که تو اینجا از بهشت لذت ببری؟!</p><p>اونم خندید و گفت:</p><p>- اوه آره چه بهشتی... بهشتی که حورهاش گلوله اند!</p><p>کنارهم پایینِ پنجرهای که رابین ازش شلیک میکرد نشستیم.</p><p>از قیافهش ع×ر×ق و خستگی میبارید.</p><p>با درد نالیدم:</p><p>- چطور از اینجا خارج بشیم؟!</p><p>خیره به اسلحهی یوزیِ توی دستش گفت:</p><p>- نیاز به یه نقشه داریم.</p><p>- من یه نقشه دارم... .</p><p>با ذوق برگشت طرفم که درجا گفتم:</p><p>- شوخی کردم!</p><p>بی توجه به زخمم، یه پسگردنی نثارم کرد و زیر لب غرغر کرد.</p><p>قبل اینکه دهن باز کنم صدای چندنفری که داشتن وارد اطاقی که ما توش بودیم میشدن ما رو به خودمون آورد:</p><p>- بلند شید دستاتونو ببرید بالا!</p><p>متعجب ولی بیخیال بلند شدیم و خیره شدیم بهشون؛ دوازدهنفر بودند همشونم تا دندون مسلح!</p><p>- گورتونو کندید! دِ یالا اسلحههاتونو بندازین زمین و دستاتونو ببرید بالا!</p><p>منو رابین طبق روال همیشگی، آخرین نگاه رو به هم انداختیم و رابین با لحن و نیشخند خاص خودش رو به اونا گفت:</p><p>- باشهباشه دستامونو میبریم بالا، ولی شرمنده رُفقا... دستای ما فقط واسه شلیک کردن میره بالا!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="GHOGHA.YAGHI, post: 130430, member: 8021"] *** «آندرا جانسون» صدای گلوله به شدت روی اعصابمه. حتی بیشتر از گلولهای که خوراکِ بازوم شده بود! رابین بهم گفته بود چون زخمی شدم، از اینجایی که هستم تکون نخورم. ولی مگه من حالیم میشد اینچیزا رو، اونم وقتی که خودش، فقط و فقط کمی با گیر افتادن فاصله داشت. تک نفره در مقابلِ حوالی 30 نفر! درحالیکه قیافهام از شدت درد مُدام مچاله میشد، عزمم رو جزم کردم و هفتتیرم رو با دست راستم چنگ زدم. نگاهی به تیشرت قرمزِ خونآلود و شلوار جینِ مشکیِ خاکآلودم انداختم، بازوی چپم بدجوری خونریزی داشت. بیخیال زخمم، سری به نشانه تأسف برای لباسام تکون دادم و از پشت دیوار خرابهای که قایم... چیز آها نه! منو قایم شدن؟! سنگر گرفته بودم، خارج شدم! بازوم از درد داشت جیغ و ویغ میکرد طفلکم! - بازوی قشنگم، قشنگِ بازوم... چارهای نیست باید بریم عموتو نجات بدیم! همونطور که به سمت ساختمان نیمهکاره جلوم که رابین توش، درحال مقاومت بود قدم برمیداشتم نفس راحتی کشیدم از اینکه بازوی راستم زخمیه و نمیتونه بزنه فکمو بیاره پایین و بگه از کی تا حالا رابین شده عموی من؟! پووفی کشیدم از دست خودم و خود درگیریهای همیشگیم. آرومآروم وارد ساختمان نیمهکاره شدم. اسلحه بهدست، جلوتر رفتم. میخواستم کاملاً نامحسوس پیش برم تا کسی خِرم رو نگیره و ناکاوت نشم! از پروازِ گلولههای بیشمار به سمت مقابل، متوجه شدم رابین اونسمته. یکم بیشتر به اون سمت نزدیک شدم و با همون بازوی زخمی، پُشتکزنان خودم رو از بین بارشِ گلولهها رد کردم و خودمو انداختم توی اطاق نیمهکاره، بیدر و پیکر و گور به گور شدهای که رابین توش درحال تیراندازی بود! - بهبه چه پهلوونیم من! صدای رابین در جوابم، زد تو برجکم: - پهلوونی بخوره تو سرت... مگه بهت نگفتم بمون تو همون جهنم؟! سرخوشانه خندیدم و گفتم: - آهان... بمونم تو جهنم که تو اینجا از بهشت لذت ببری؟! اونم خندید و گفت: - اوه آره چه بهشتی... بهشتی که حورهاش گلوله اند! کنارهم پایینِ پنجرهای که رابین ازش شلیک میکرد نشستیم. از قیافهش ع×ر×ق و خستگی میبارید. با درد نالیدم: - چطور از اینجا خارج بشیم؟! خیره به اسلحهی یوزیِ توی دستش گفت: - نیاز به یه نقشه داریم. - من یه نقشه دارم... . با ذوق برگشت طرفم که درجا گفتم: - شوخی کردم! بی توجه به زخمم، یه پسگردنی نثارم کرد و زیر لب غرغر کرد. قبل اینکه دهن باز کنم صدای چندنفری که داشتن وارد اطاقی که ما توش بودیم میشدن ما رو به خودمون آورد: - بلند شید دستاتونو ببرید بالا! متعجب ولی بیخیال بلند شدیم و خیره شدیم بهشون؛ دوازدهنفر بودند همشونم تا دندون مسلح! - گورتونو کندید! دِ یالا اسلحههاتونو بندازین زمین و دستاتونو ببرید بالا! منو رابین طبق روال همیشگی، آخرین نگاه رو به هم انداختیم و رابین با لحن و نیشخند خاص خودش رو به اونا گفت: - باشهباشه دستامونو میبریم بالا، ولی شرمنده رُفقا... دستای ما فقط واسه شلیک کردن میره بالا! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر چشم جنگلی | سارا بهار
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین