انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر چشم جنگلی | سارا بهار
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="GHOGHA.YAGHI" data-source="post: 130349" data-attributes="member: 8021"><p>لوکیشن:«قارهی ایکس_کشور آیشلند»</p><p></p><p>7 آوریل 2028.</p><p></p><p>دیوونهوار فریاد کشیدم:</p><p>- اگه اینجایی، یه حرکتی بزن بفهمم... .</p><p>هنوز حرفم کامل نشده بود که، تلویزیون با ضرب و به شدت پرت شد زمین!</p><p>از تصور نابودیِ صفحهش آهی کشیدم.</p><p>با قدمهای آهسته به سمت تلویزیون رفتم، یکآن خونه تماماً در خاموشی فرو رفت!</p><p>همیشه حس عمیق و غیرقابل توصیفی به تاریکی داشتم.</p><p>انقدر این حس برام نامفهوم بود که فوبیا گرفته بودم به تاریکی.</p><p>الآنم که خونه تک و تنها بودم، به شانس خودم لعنت فرستادم که چرا با مامان و بابا و پوتلی نرفتم رستوران.</p><p>دیگه بچه نبودم، یه دختر نوجوان بودم.</p><p>یعنی بازم باید میترسیدم از تاریکی؟! کسی خونه نبود که گوشیم یا شمع و چراغ قوهای برام روشن کنه و در آغوشم بگیره تا نترسم از تاریکی.</p><p>سعی کردم نفس عمیق بکشم و از دل تاریکی برم به سمت درِ ورودی خونه.</p><p>هیچی نمیدیدم! تنها چیزی که حس میکردم بوی عطر وود خودم و گرمای نیمبوتهام بود که پاهام رو محکم توی خودش حفظ کرده بود، انقدر محکم که مصممتر میشدم برای حرکت به سمت در.</p><p>هنوز دوسه قدم بیشتر برنداشته بودم که دستی قوی و نرم، بازوم رو گرفت!</p><p>جیغم حتی گوشهای خودم رو کر که هیچ کور کرد!</p><p>مگه چارهای جز ترسیدن داشتم؟!</p><p>نفسهای سردش کنار گوشم، بهم حس مرگ میداد... صداش و حرفاش بیشتر از حس مرگ، بوی خودِ مرگ میدادند:</p><p>- مولی سانچز، تو خواهی... .</p><p>قبل اینکه ادامه حرفش رو بشنوم، سیاهی منو بلعید!</p><p>***</p><p>10 مه 2034.</p><p>«مولی سانچز»</p><p>با ذوق و شوقی که از سر تا پام میبارید، از درب شیشهایِ معتبرترین انتشارات آیشلند، بیرون زدم.</p><p>با افتخار قدم برمیداشتم.</p><p>کتاب رمانِ جنائیم چاپ شده بود و این بهترین خبر بیست و دو سال عمرمه!</p><p>باید به خانوادم و از همه مهمتر به ماریان و تریسی خبر بدم.</p><p>اون دوتا همیشه بیشتر از خانوادم تشویق و حمایتم کردند برای پر و بال دادن به قوه تخیل بالایی که همیشه داشتم.</p><p>از خیابون که رد میشم تا برسم به ماشینم، خانمی با موهای بورِ بلند و چشمانی عسلی که تیپ سرتا پا شیرکاکائویی زده، با یه کالسکه بچه از مقابلم رد میشه.</p><p>به هم لبخند میزنیم و من لحظهای هم خودم رو هم اون مادر و بچه رو متوقف میکنم و به سمت نینیِ توی کالسکه میرم.</p><p>یه بچهی ملوس و تُپل مُپل، شبیه یه پنبه نرم.</p><p>علاقه شدیدی به چیزهای پاک و صاف دارم الخصوص بچهها، طبیعت و حیوونها.</p><p>با اجازه مامانش، با پنبه کوچولو سلفی میگیرم تا بعدا پست کنم تو اینستام.</p><p>با لبخند ازشون دور میشم و خودم رو، روی صندلی ماشینم پرت میکنم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="GHOGHA.YAGHI, post: 130349, member: 8021"] لوکیشن:«قارهی ایکس_کشور آیشلند» 7 آوریل 2028. دیوونهوار فریاد کشیدم: - اگه اینجایی، یه حرکتی بزن بفهمم... . هنوز حرفم کامل نشده بود که، تلویزیون با ضرب و به شدت پرت شد زمین! از تصور نابودیِ صفحهش آهی کشیدم. با قدمهای آهسته به سمت تلویزیون رفتم، یکآن خونه تماماً در خاموشی فرو رفت! همیشه حس عمیق و غیرقابل توصیفی به تاریکی داشتم. انقدر این حس برام نامفهوم بود که فوبیا گرفته بودم به تاریکی. الآنم که خونه تک و تنها بودم، به شانس خودم لعنت فرستادم که چرا با مامان و بابا و پوتلی نرفتم رستوران. دیگه بچه نبودم، یه دختر نوجوان بودم. یعنی بازم باید میترسیدم از تاریکی؟! کسی خونه نبود که گوشیم یا شمع و چراغ قوهای برام روشن کنه و در آغوشم بگیره تا نترسم از تاریکی. سعی کردم نفس عمیق بکشم و از دل تاریکی برم به سمت درِ ورودی خونه. هیچی نمیدیدم! تنها چیزی که حس میکردم بوی عطر وود خودم و گرمای نیمبوتهام بود که پاهام رو محکم توی خودش حفظ کرده بود، انقدر محکم که مصممتر میشدم برای حرکت به سمت در. هنوز دوسه قدم بیشتر برنداشته بودم که دستی قوی و نرم، بازوم رو گرفت! جیغم حتی گوشهای خودم رو کر که هیچ کور کرد! مگه چارهای جز ترسیدن داشتم؟! نفسهای سردش کنار گوشم، بهم حس مرگ میداد... صداش و حرفاش بیشتر از حس مرگ، بوی خودِ مرگ میدادند: - مولی سانچز، تو خواهی... . قبل اینکه ادامه حرفش رو بشنوم، سیاهی منو بلعید! *** 10 مه 2034. «مولی سانچز» با ذوق و شوقی که از سر تا پام میبارید، از درب شیشهایِ معتبرترین انتشارات آیشلند، بیرون زدم. با افتخار قدم برمیداشتم. کتاب رمانِ جنائیم چاپ شده بود و این بهترین خبر بیست و دو سال عمرمه! باید به خانوادم و از همه مهمتر به ماریان و تریسی خبر بدم. اون دوتا همیشه بیشتر از خانوادم تشویق و حمایتم کردند برای پر و بال دادن به قوه تخیل بالایی که همیشه داشتم. از خیابون که رد میشم تا برسم به ماشینم، خانمی با موهای بورِ بلند و چشمانی عسلی که تیپ سرتا پا شیرکاکائویی زده، با یه کالسکه بچه از مقابلم رد میشه. به هم لبخند میزنیم و من لحظهای هم خودم رو هم اون مادر و بچه رو متوقف میکنم و به سمت نینیِ توی کالسکه میرم. یه بچهی ملوس و تُپل مُپل، شبیه یه پنبه نرم. علاقه شدیدی به چیزهای پاک و صاف دارم الخصوص بچهها، طبیعت و حیوونها. با اجازه مامانش، با پنبه کوچولو سلفی میگیرم تا بعدا پست کنم تو اینستام. با لبخند ازشون دور میشم و خودم رو، روی صندلی ماشینم پرت میکنم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر چشم جنگلی | سارا بهار
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین