انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="شاهزاده آبی مرداد" data-source="post: 82199" data-attributes="member: 1221"><p>پارت بیست و هشتم</p><p></p><p>حس خوب توی بدنم انگار دوامی نداشت . نمیدونم چند دقیقه از خوابیدن ام گذشته بود که با حس سنگین شدن نفسم و این که نمی تونستم نفس بکشم بیدار شدم . توی یه اتاق شاید ده دوازده متری که سبک خونه های قدیمی بود و سقف کوتاهی داشت و به دونه یخچال قدیمی از این ها که سبک یخچال های کارخونه ارج و یک گلیم کهنه و رخت خواب های که کف اتاق پهن بودن از خواب بیدار شدم. کسی که کنار دستم یکی از دوستان قدیمی م به اسم حکمت الله پاری یاد بود که توی خواب عمیقی قرارداشت .</p><p>توی رخت خواب نشستم و حس کردم یه چیزی خودش رو به کمرم چسبونده بود! یه چیزی مثل میمون های اسباب بازی که آویزون باشن ولی گرمای وجود اون میمون یا هر موجودی که بود رو حس می کردم . دستاش دور گردنم حلقه شده بود و انگاری می خواست خفه ام کنه ، سعی کردم دستاش رو باز کنم انگار هر لحظه دستاش بیشتر به گردنم فشار وارد می کردو تنگی نفس من بیش تر می شد . از شدت نفس تنگی بدنم شل شده بود و کم کم نفسم داشت تموم می شد ، نمی دونم چه کوفتی بود ولی هر چی بود دستاش مثل مار پیتون گلو و حنجره ام رو فشار می داد . هرچی خواستم داد بزنم صدای شبیه به خس-خس از گلوم فقط خارج می شد . نمی دونم قدرت ناگهانی ام رو از کجا پیدا کردم ولی نعره خیلی بلندی زدم و یک دفعه رها شدم و تنها چیزی که دیدم کف اتاق بیمارستان با کاشی های سفید بود و من که چشمام تار می دید و دستم رو بالا آوردم که گلو و حنجره ام رو بگیرم و از شر نفس تنگی که گلوم رو اذیت می کرد ، نجات بدم . سوزش عجیبی توی دستم پیچیده بود وقتی سرم از توی دستم افتاد فهمیدم سوزنش توی دستم شکسته ! پرستارها و پزشک های شیفت بیمارستان با حالت دو خودشون رو به داخل اتاق رسوندن و من و اوضاع ام رو راست و ریست کردن و رفتن .</p><p></p><p>_ یعنی افتادن تو از روی تخت ، براشون مهم نبود ؟</p><p></p><p>کمی مکث کردم تا لب های خشک شده ام رو کمی تر کنم ، بازبونم لب هام کمی حالت تر شدگی گرفت و حرف هام رو ادامه دادم.</p><p></p><p>_ خب نمی دونم دکتر شاید هم نبود ،ولی اون ها فقط وظیفه اشون مراقبت از من بود نه درد و دل کردن با من ، این که جزو وظایف تعریف شده پرستاری نیست .</p><p>دکتر نگاهی عجیب و مکشوفانه بهم انداخت و برای لحظاتی به فکر فرو رفت . یه نگاهی به اطرافم انداختم هوا تاریک شده بود و من انگاری ساعت ها در حال تعریف کردن بودم .برق سه فاز از سرم پرید . ساعت هشت باید خودم رو به بیمارستان می رسوندم .</p><p></p><p>قبل از این که دکتر چیزی بگه من به حرف اومدم و حرف ام رو گفتم</p><p></p><p>_ دکتر جان ، من باید برم بالای سرش نهال معذرت میخوام</p><p></p><p>دکتر نگاهی به ساعت شب رنگ و قشنگ روی دستش انداخت و با همون سرپایین جوابم رو داد</p><p></p><p>_ خب پس به این ترتیب جلسه ماهم همین جا فعلا خاتمه پیدا می کنه !</p><p></p><p>از حرف دکتر تعجب کردم ، مگه قرار بود من بازم به اونجا برم ؟</p><p></p><p>_ بله جناب امیر علی ولی برای راحتی شما ، لطف کنید آدرس بیمارستان رو بهم بدید تا من مزاحمتون بشم !</p><p></p><p>فکر می کنم باز هم با صدای بلند فکر کرده بودم ولی به هر حال این پیشنهاد خیلی بهتر بود، پس روی یک تیکه کاغذ آدرس بیمارستان رو نوشتم و جلوی دکتر گذاشتم ، دکتر از جاش بلند شد و باهم دست دادیم و به حالت عجله و دو از مطب بیرون رفتم ، حتی جواب خداحافظی منشی دکتر رو هم ندادم .</p><p></p><p>هوای بیرون عجب دلنشین بود و طاهرا بارون زده بود و بوی خیابان خیس حس تازگی بهم می داد ، ولی من سوار بر ماشین ام شدم و با فشار پدال گاز به سمت بیمارستان پرواز کردم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="شاهزاده آبی مرداد, post: 82199, member: 1221"] پارت بیست و هشتم حس خوب توی بدنم انگار دوامی نداشت . نمیدونم چند دقیقه از خوابیدن ام گذشته بود که با حس سنگین شدن نفسم و این که نمی تونستم نفس بکشم بیدار شدم . توی یه اتاق شاید ده دوازده متری که سبک خونه های قدیمی بود و سقف کوتاهی داشت و به دونه یخچال قدیمی از این ها که سبک یخچال های کارخونه ارج و یک گلیم کهنه و رخت خواب های که کف اتاق پهن بودن از خواب بیدار شدم. کسی که کنار دستم یکی از دوستان قدیمی م به اسم حکمت الله پاری یاد بود که توی خواب عمیقی قرارداشت . توی رخت خواب نشستم و حس کردم یه چیزی خودش رو به کمرم چسبونده بود! یه چیزی مثل میمون های اسباب بازی که آویزون باشن ولی گرمای وجود اون میمون یا هر موجودی که بود رو حس می کردم . دستاش دور گردنم حلقه شده بود و انگاری می خواست خفه ام کنه ، سعی کردم دستاش رو باز کنم انگار هر لحظه دستاش بیشتر به گردنم فشار وارد می کردو تنگی نفس من بیش تر می شد . از شدت نفس تنگی بدنم شل شده بود و کم کم نفسم داشت تموم می شد ، نمی دونم چه کوفتی بود ولی هر چی بود دستاش مثل مار پیتون گلو و حنجره ام رو فشار می داد . هرچی خواستم داد بزنم صدای شبیه به خس-خس از گلوم فقط خارج می شد . نمی دونم قدرت ناگهانی ام رو از کجا پیدا کردم ولی نعره خیلی بلندی زدم و یک دفعه رها شدم و تنها چیزی که دیدم کف اتاق بیمارستان با کاشی های سفید بود و من که چشمام تار می دید و دستم رو بالا آوردم که گلو و حنجره ام رو بگیرم و از شر نفس تنگی که گلوم رو اذیت می کرد ، نجات بدم . سوزش عجیبی توی دستم پیچیده بود وقتی سرم از توی دستم افتاد فهمیدم سوزنش توی دستم شکسته ! پرستارها و پزشک های شیفت بیمارستان با حالت دو خودشون رو به داخل اتاق رسوندن و من و اوضاع ام رو راست و ریست کردن و رفتن . _ یعنی افتادن تو از روی تخت ، براشون مهم نبود ؟ کمی مکث کردم تا لب های خشک شده ام رو کمی تر کنم ، بازبونم لب هام کمی حالت تر شدگی گرفت و حرف هام رو ادامه دادم. _ خب نمی دونم دکتر شاید هم نبود ،ولی اون ها فقط وظیفه اشون مراقبت از من بود نه درد و دل کردن با من ، این که جزو وظایف تعریف شده پرستاری نیست . دکتر نگاهی عجیب و مکشوفانه بهم انداخت و برای لحظاتی به فکر فرو رفت . یه نگاهی به اطرافم انداختم هوا تاریک شده بود و من انگاری ساعت ها در حال تعریف کردن بودم .برق سه فاز از سرم پرید . ساعت هشت باید خودم رو به بیمارستان می رسوندم . قبل از این که دکتر چیزی بگه من به حرف اومدم و حرف ام رو گفتم _ دکتر جان ، من باید برم بالای سرش نهال معذرت میخوام دکتر نگاهی به ساعت شب رنگ و قشنگ روی دستش انداخت و با همون سرپایین جوابم رو داد _ خب پس به این ترتیب جلسه ماهم همین جا فعلا خاتمه پیدا می کنه ! از حرف دکتر تعجب کردم ، مگه قرار بود من بازم به اونجا برم ؟ _ بله جناب امیر علی ولی برای راحتی شما ، لطف کنید آدرس بیمارستان رو بهم بدید تا من مزاحمتون بشم ! فکر می کنم باز هم با صدای بلند فکر کرده بودم ولی به هر حال این پیشنهاد خیلی بهتر بود، پس روی یک تیکه کاغذ آدرس بیمارستان رو نوشتم و جلوی دکتر گذاشتم ، دکتر از جاش بلند شد و باهم دست دادیم و به حالت عجله و دو از مطب بیرون رفتم ، حتی جواب خداحافظی منشی دکتر رو هم ندادم . هوای بیرون عجب دلنشین بود و طاهرا بارون زده بود و بوی خیابان خیس حس تازگی بهم می داد ، ولی من سوار بر ماشین ام شدم و با فشار پدال گاز به سمت بیمارستان پرواز کردم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین