انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="شاهزاده آبی مرداد" data-source="post: 79553" data-attributes="member: 1221"><p>پارت بیست و چهارم</p><p></p><p></p><p></p><p>راهی که هر لحظه سنگ فرش هاش به زیر مذاب فرو می رفتن و بیرون می اومدن ، تا چشم کار می کرد ، فقط مذاب بود و مذاب بود و مذاب و هیچ چیز دیگه ای به چشم نمی اومد. توی فاصله ای نه چندان دور صحنه ای جلوی چشمم اومد که تصورش هم غیرقابل باور بود . روی صخره ای از جنس سنگ سیاه پیرمردی نحیف که میشد گفت بدنش چند تکه استخوان بود که روش روکشی از پوست سوخته کشیده شده بود و موجودی بال دار و کریه با بدنی تماماً از آتش بالای سرش ایستاده بود و با شلاقی از جنس آتش به کمر اون مرد ضربه های سنگین و شدیداً محکم می زد که وقتی ضربه ها روی بدنش می نشست دادی می کشید که لرزشی مثل زلزله اتفاق می افتاد. نمی دونم چرا فاصله من با اونا که خیلی دور بود الان نزدیک ، نزدیک شده بود . اون مرد وقتی شلاق به بدنش می نشست از جای زخمش آتش بلند می شد و خون به سمت بالا پرتاب می شد. اون موجود بالدار همون طور که بالای سر اون آدم ایستاده بود سرش به طور نود درجه به سمت من چرخید و به من نگاهی انداخت . باورم نمی شد که اون موجود زن باشه . چهره اش ، لباسش از جنس آتش بود ، چهره اش ترکیبی از رنگ زرد و قرمز بود و مژه هاش ریز و به رنگ زرد بودن . صدای مثل فس فس مار ولی ممتد و بدون توقف به گوشم رسید . بعد از چند شایدهزارم ثانیه باسرعتی غیرقابل باوراون موجود به سمتم اومدو از جام بلندم کرد. دستی از جنس آتش گلوم رو گرفته بود و فشار می داد ! کاملاً حس می کردم استخوان های که دستش رو تشکیل داده بودن، صدای خنده کریهه اون زن بالدار شدیدترین صدایی بود که تا الان شنیده بودم . حس کردم از گوش هام چیزی مثل یک مایع در حال بیرون ریخته ، گلوم و سرم از شدت داغی آتش دست اون زن به معنای واقعی درحال کباب شدن و سوختن بود . مرگ رو باچشم خودم داشتم می دیدم توی آخرین لحظات چشمم به اون مرد درحال عذاب افتاد . مثل حیوانی که در حال موت باشه داشت نفس های آخرش رو می کشید . حس کردم اون مرد و تموم شدولی اون زن دست دیگه اش رو به سمتش دراز کرد و دوباره اون پیرمرد جون گرفت . باز هم سرش رو به سمت من گرفت و من رو به بالاترین حد برد و وسط ماگما های و مواد مذاب رها کرد!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="شاهزاده آبی مرداد, post: 79553, member: 1221"] پارت بیست و چهارم راهی که هر لحظه سنگ فرش هاش به زیر مذاب فرو می رفتن و بیرون می اومدن ، تا چشم کار می کرد ، فقط مذاب بود و مذاب بود و مذاب و هیچ چیز دیگه ای به چشم نمی اومد. توی فاصله ای نه چندان دور صحنه ای جلوی چشمم اومد که تصورش هم غیرقابل باور بود . روی صخره ای از جنس سنگ سیاه پیرمردی نحیف که میشد گفت بدنش چند تکه استخوان بود که روش روکشی از پوست سوخته کشیده شده بود و موجودی بال دار و کریه با بدنی تماماً از آتش بالای سرش ایستاده بود و با شلاقی از جنس آتش به کمر اون مرد ضربه های سنگین و شدیداً محکم می زد که وقتی ضربه ها روی بدنش می نشست دادی می کشید که لرزشی مثل زلزله اتفاق می افتاد. نمی دونم چرا فاصله من با اونا که خیلی دور بود الان نزدیک ، نزدیک شده بود . اون مرد وقتی شلاق به بدنش می نشست از جای زخمش آتش بلند می شد و خون به سمت بالا پرتاب می شد. اون موجود بالدار همون طور که بالای سر اون آدم ایستاده بود سرش به طور نود درجه به سمت من چرخید و به من نگاهی انداخت . باورم نمی شد که اون موجود زن باشه . چهره اش ، لباسش از جنس آتش بود ، چهره اش ترکیبی از رنگ زرد و قرمز بود و مژه هاش ریز و به رنگ زرد بودن . صدای مثل فس فس مار ولی ممتد و بدون توقف به گوشم رسید . بعد از چند شایدهزارم ثانیه باسرعتی غیرقابل باوراون موجود به سمتم اومدو از جام بلندم کرد. دستی از جنس آتش گلوم رو گرفته بود و فشار می داد ! کاملاً حس می کردم استخوان های که دستش رو تشکیل داده بودن، صدای خنده کریهه اون زن بالدار شدیدترین صدایی بود که تا الان شنیده بودم . حس کردم از گوش هام چیزی مثل یک مایع در حال بیرون ریخته ، گلوم و سرم از شدت داغی آتش دست اون زن به معنای واقعی درحال کباب شدن و سوختن بود . مرگ رو باچشم خودم داشتم می دیدم توی آخرین لحظات چشمم به اون مرد درحال عذاب افتاد . مثل حیوانی که در حال موت باشه داشت نفس های آخرش رو می کشید . حس کردم اون مرد و تموم شدولی اون زن دست دیگه اش رو به سمتش دراز کرد و دوباره اون پیرمرد جون گرفت . باز هم سرش رو به سمت من گرفت و من رو به بالاترین حد برد و وسط ماگما های و مواد مذاب رها کرد! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین