انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="شاهزاده آبی مرداد" data-source="post: 79398" data-attributes="member: 1221"><p>پارت بیست و سوم</p><p>احساسی سبکی زیادی داشتم ولی انگار توی یک خلأ بودم یک فضای خالی که هیچ چیز وجود نداشت . چشمام رو کم کم باز کردم و به دور و اطرافم نگاهی انداختم ، بین هوا و زمین معلق بودم البته هوا و زمین من فکر می کردم ، سعی کردم از جام بلند بشم که نتونستم و بدنم کم کم به سمت پایین رفت و روی سطحی قرار گرفت . نیمی از بدنم روی سطحی مثل شیشه خورده قرار داشت و نیمی دیگرش روی سطح نرمی مثل شن ، از جای که بودم بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم . یک طرفم باغی به بزرگی که نمی تونی فکر کنی قرار داشت که صدای خنده و شادی از توش به گوش می رسید ، چشمام رو بستم و خواستم اون صدای گوش نواز رو به ذهنم بسپارم ولی در کسری از ثانیه اون منظره محو شد و جاش رو اقیانوس بزرگی از ماگما و مواد مذاب گرفت که هر لحظه شعله های آتشی به بزرگی کوه دماوند یا شاید هم اورست از اون زبانه می کشید و به آسمون می رفت . آسمونی که از رنگ زرد شروع می شد و به رنگ قرمز می رسید و میشه گفت به جز تکه های کوچکی تمام اون آسمون رو ابر های سیاه گرفته بودن و هراز گاهی چیزی مثل مورچه از دور دست ابر ها به پایین می افتاد . جلوی من جاده ای از تکه های ذغال ساخته شده بود که کامل گداخته بودن . انگار توانایی تفکرو درک م از من گرفته شده بود و نمی تونستم تحلیل کنم دقیقا کجا هستم و چه کاری انجام میدم . چند دقیقه ای که انگار صدها سال و شاید هزار سال طول کشید . صدای فریاد گوش خراشی من رو به خودم آورد ، صدای فریاد ها از هرگوشه به گوش می رسید ، انگار صدا رو از روی اسپیکر قطع کرده بودن و حالا دقیقا صدای روی اسپیکر قرار داشت اونم با بالاترین ولوم ممکن و داشت پرده های گوشم رو پاره می کرد . یه حسی توی گوشم فریاد زد</p><p></p><p>_ فرار کن ، از اینجا برو !!</p><p></p><p>و دقیقا کمی بعد از شنیدن این صدا سنگ فرش های که مثل ذغال بودن شروع به جدا شدن از هم کردن و مثل فیلم های ماورایی هر کدوم با فاصله از هم ایستادن سنگ ها توی فاصله معینی از هم بودن و انگار راهی ساخته بودن که عبورازش تقریباًغیرممکن بود.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="شاهزاده آبی مرداد, post: 79398, member: 1221"] پارت بیست و سوم احساسی سبکی زیادی داشتم ولی انگار توی یک خلأ بودم یک فضای خالی که هیچ چیز وجود نداشت . چشمام رو کم کم باز کردم و به دور و اطرافم نگاهی انداختم ، بین هوا و زمین معلق بودم البته هوا و زمین من فکر می کردم ، سعی کردم از جام بلند بشم که نتونستم و بدنم کم کم به سمت پایین رفت و روی سطحی قرار گرفت . نیمی از بدنم روی سطحی مثل شیشه خورده قرار داشت و نیمی دیگرش روی سطح نرمی مثل شن ، از جای که بودم بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم . یک طرفم باغی به بزرگی که نمی تونی فکر کنی قرار داشت که صدای خنده و شادی از توش به گوش می رسید ، چشمام رو بستم و خواستم اون صدای گوش نواز رو به ذهنم بسپارم ولی در کسری از ثانیه اون منظره محو شد و جاش رو اقیانوس بزرگی از ماگما و مواد مذاب گرفت که هر لحظه شعله های آتشی به بزرگی کوه دماوند یا شاید هم اورست از اون زبانه می کشید و به آسمون می رفت . آسمونی که از رنگ زرد شروع می شد و به رنگ قرمز می رسید و میشه گفت به جز تکه های کوچکی تمام اون آسمون رو ابر های سیاه گرفته بودن و هراز گاهی چیزی مثل مورچه از دور دست ابر ها به پایین می افتاد . جلوی من جاده ای از تکه های ذغال ساخته شده بود که کامل گداخته بودن . انگار توانایی تفکرو درک م از من گرفته شده بود و نمی تونستم تحلیل کنم دقیقا کجا هستم و چه کاری انجام میدم . چند دقیقه ای که انگار صدها سال و شاید هزار سال طول کشید . صدای فریاد گوش خراشی من رو به خودم آورد ، صدای فریاد ها از هرگوشه به گوش می رسید ، انگار صدا رو از روی اسپیکر قطع کرده بودن و حالا دقیقا صدای روی اسپیکر قرار داشت اونم با بالاترین ولوم ممکن و داشت پرده های گوشم رو پاره می کرد . یه حسی توی گوشم فریاد زد _ فرار کن ، از اینجا برو !! و دقیقا کمی بعد از شنیدن این صدا سنگ فرش های که مثل ذغال بودن شروع به جدا شدن از هم کردن و مثل فیلم های ماورایی هر کدوم با فاصله از هم ایستادن سنگ ها توی فاصله معینی از هم بودن و انگار راهی ساخته بودن که عبورازش تقریباًغیرممکن بود. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین