انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="شاهزاده آبی مرداد" data-source="post: 77734" data-attributes="member: 1221"><p>پارت هجدهم </p><p></p><p>هر دومون می دونستیم چی توی ذهنمون داره پرسه می زنه ، ولی نمی خواستیم به زبون بیاریم .</p><p>حس مور مور خاصی از ترسر زیر پوستم احساس می کردم . یک بار دیگه این ماجرا رو با خودم مرور کردم و چیزی دستگیرم نشد . هوا کم کم داشت به سمت روشنایی روز می رفت که نهال کنار یک کافه بین راهی نگه داشت و هر دو پیاده شدیم . کافه متشکل از دوتا دونه اتاقک بود که یکیش رو یه رستوران کوچیک کرده بودن و اسم جالب و خنده داری داشت و روی در ورودیش نوشته بود </p><p></p><p>_ رستوران رستم سیبیل </p><p></p><p>البته خداروشکر بسته بود و اگر چشممون به جمال رستم سیبیل هم روشن می شد . از تصوراتی که توی ذهنم بود تک خنده ای زدم ، خنده من از چشم نهال دور نموند . اون قسمت دیگه هم دکه کوچیکی بود که دم درش پر از چیپس و پفک بود و دوتا تخت زهوار در رفته هم گذاشته بودن ، دوتا پشتی گرد و گلیم های رنگ و رو رفته و مندرس صحنه جالبی رو خلق نمی کرد اما از هیچی بهتر بود و برای استراحت چند دقیقه ای بدک نبود .</p><p></p><p>_ امیر جان ، امیرم </p><p></p><p>نهال اسمم رو صدا زد که باعث شد از فکر کردن بیرون بیام و دست از تجزیه و تحلیل اون مکان بردارم و به سمتش برم . بازم به چشم هاش چشم دوختم و دنیا برام جور دیگه ای شد و باعث همه اتفاقات رو برای چند لحظه فراموش کنم . نهال دستش رو جلوی چشمم تکون داد و حواسم رو شش دانگ معطوف به خودش کرد .</p><p></p><p>_ جانم نهالم ؟</p><p></p><p>_ بیا بریم سمت این دکه ، یه چیزی برای صبحونه بخوریم و تصمیم بگیریم چیکار کنیم ؟</p><p></p><p>بی حوصلگی و کلافگی از صدای نهال فریاد می کشید و من صبر بیش از این رو جایز ندونستم . دستش رو گرفتم و روی یکی از همون تخت ها نشستیم . برای صبحونه املت و چای سفارش دادم و دکه دار بعد از چند دقیقه برامون آورد . هر چند قیافه قشنگی نداشت اما به جرئت می تونم بگم خیلی چسبید بدجوری هم چسبید. </p><p></p><p>به منظره نیمه جنگلی اطراف رستوران نگاه کردم ، دقیقاً پشت رستوران دره قرار داشت و بعد از اون هم کوهی که درختان سبز اون رو پوشونده بودن ، نهال نگاهش به سمت پایین بود و مشغول صبحونه خوردن یک دفعه گوشیم رو درآوردم و توی همونجا ازش عکس گرفتم . متوجه فلاش دوربین نشد و به صبحونه خوردنش ادامه داد . از جام بلند شدم و نهال متوجه شد و بهم نگاه کرد </p><p></p><p>_ امیرم ،صبحونه نمی خوری؟</p><p></p><p>_ نه عزیز دلم سیر شدم </p><p></p><p>نهال به صبحونه ای که تقریبا نصف بیشترش مونده بود نگاه کرد و سری تکون داد </p><p>_ باشه امیرم ، پس یه زنگ به مامان بزن </p><p></p><p>لبخندی به صورت نهال زدم و به سمت دکه حرکت کردم صبحونه رو حساب کردم و گوشیم رو درآوردم و بی توجه به ساعت به مامان زنگ زدم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="شاهزاده آبی مرداد, post: 77734, member: 1221"] پارت هجدهم هر دومون می دونستیم چی توی ذهنمون داره پرسه می زنه ، ولی نمی خواستیم به زبون بیاریم . حس مور مور خاصی از ترسر زیر پوستم احساس می کردم . یک بار دیگه این ماجرا رو با خودم مرور کردم و چیزی دستگیرم نشد . هوا کم کم داشت به سمت روشنایی روز می رفت که نهال کنار یک کافه بین راهی نگه داشت و هر دو پیاده شدیم . کافه متشکل از دوتا دونه اتاقک بود که یکیش رو یه رستوران کوچیک کرده بودن و اسم جالب و خنده داری داشت و روی در ورودیش نوشته بود _ رستوران رستم سیبیل البته خداروشکر بسته بود و اگر چشممون به جمال رستم سیبیل هم روشن می شد . از تصوراتی که توی ذهنم بود تک خنده ای زدم ، خنده من از چشم نهال دور نموند . اون قسمت دیگه هم دکه کوچیکی بود که دم درش پر از چیپس و پفک بود و دوتا تخت زهوار در رفته هم گذاشته بودن ، دوتا پشتی گرد و گلیم های رنگ و رو رفته و مندرس صحنه جالبی رو خلق نمی کرد اما از هیچی بهتر بود و برای استراحت چند دقیقه ای بدک نبود . _ امیر جان ، امیرم نهال اسمم رو صدا زد که باعث شد از فکر کردن بیرون بیام و دست از تجزیه و تحلیل اون مکان بردارم و به سمتش برم . بازم به چشم هاش چشم دوختم و دنیا برام جور دیگه ای شد و باعث همه اتفاقات رو برای چند لحظه فراموش کنم . نهال دستش رو جلوی چشمم تکون داد و حواسم رو شش دانگ معطوف به خودش کرد . _ جانم نهالم ؟ _ بیا بریم سمت این دکه ، یه چیزی برای صبحونه بخوریم و تصمیم بگیریم چیکار کنیم ؟ بی حوصلگی و کلافگی از صدای نهال فریاد می کشید و من صبر بیش از این رو جایز ندونستم . دستش رو گرفتم و روی یکی از همون تخت ها نشستیم . برای صبحونه املت و چای سفارش دادم و دکه دار بعد از چند دقیقه برامون آورد . هر چند قیافه قشنگی نداشت اما به جرئت می تونم بگم خیلی چسبید بدجوری هم چسبید. به منظره نیمه جنگلی اطراف رستوران نگاه کردم ، دقیقاً پشت رستوران دره قرار داشت و بعد از اون هم کوهی که درختان سبز اون رو پوشونده بودن ، نهال نگاهش به سمت پایین بود و مشغول صبحونه خوردن یک دفعه گوشیم رو درآوردم و توی همونجا ازش عکس گرفتم . متوجه فلاش دوربین نشد و به صبحونه خوردنش ادامه داد . از جام بلند شدم و نهال متوجه شد و بهم نگاه کرد _ امیرم ،صبحونه نمی خوری؟ _ نه عزیز دلم سیر شدم نهال به صبحونه ای که تقریبا نصف بیشترش مونده بود نگاه کرد و سری تکون داد _ باشه امیرم ، پس یه زنگ به مامان بزن لبخندی به صورت نهال زدم و به سمت دکه حرکت کردم صبحونه رو حساب کردم و گوشیم رو درآوردم و بی توجه به ساعت به مامان زنگ زدم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین