انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="شاهزاده آبی مرداد" data-source="post: 76200" data-attributes="member: 1221"><p>پارت پانزدهم</p><p></p><p></p><p></p><p>سیستم ماشین رو خاموش کردم و آروم طوری که نهال از خواب بیدار نشه نرم روی ترمز ماشین زدم و ماشین رو نگه داشتم . شب تقریباً از نیمه گذشته بود که به عمارت رسیدیم . نمایی عمارت از بیرون و از ورای جاده باریک و پر درختی که در میله ای عمارت رو به عمارت اصلی وصل کرده بود ،صحنه ای ترسناک و مشابه فیلم های ترسناک و جادوگری درست کرده بود و با توجه به این که قسمت ابتدای عمارت بخاطر رسیدگی کمتر تعدادی از درخت هاش خشکیده بود بر ترس چنگ می زد . عمارت به خاطر دوری افتادن از شهر نگهبان نداشت و یک خانواده مسئول نظافت عمارت بودن که اون ها هم اون طور که بابا گفته بود با یکسری دلیل های واهی چند وقتی بود که برای تمیز کردن عمارت نیومده بودن و بعد از اون معلوم نبود به مردم نزدیک ترین آبادی که ده کیلومتری فاصله داشت چی گفته بودن که هیچ کس حتی با وعده پول کلان حاضر به قبول کردن مسئولیت این عمارت نبود .</p><p></p><p></p><p></p><p>آب دهنم رو قورت دادم و خودم رو به در اصلی عمارت رسوندم و به زنجیری که به طرز عجیبی بسته شده بود نگاه کردم . قفل رو به هر زحمتی بود به سمت خودم چرخوندم و کلید رو توی قفل کردم . کلید توی قفل نمی چرخید انگار قفل سالها بود که باز نشده بود و این برای من عجیب بود . چون اون طوری که اطلاع داشتم پدر و خانواده زود به زود به عمارت سر میزدن به هر حال چاره ای نبود و نمی شد کاری کرد . به ماشین و نهال نگاه کردم هنوز چشم های نهال بسته بود و از خواب بیدار نشده بود . از پنجره سمت راننده گوشی موبایلم رو برداشتم تا به بابا زنگ بزنم و مشکل قفل رو بگم ولی متاسفانه گوشیم دو درصد باتری داشت و کلا این قسمت گوشی یا هرچیزی که منبع الکترونیک داشته باشه آنتن نداشت و قابل رد گیری نبود . توی بد مخمصه ای افتاده بودم و اگر می خواستم به شهر برگردم که حدود یه ربعی راه بود و اگر می خواستم همین جا بایستم که کاری از دستم بر نمی اومد .</p><p></p><p></p><p></p><p>به سمت ماشین برگشتم و به در تکیه دادم . دستی توی موهای تقریبا پر پشتم کشیدم. کلافه شده بودم و مغزم انگار آنتن نمی داد.</p><p></p><p></p><p></p><p>_ پسرم چیزی می خوای ؟</p><p></p><p></p><p></p><p>صدای که مشخص بود سن بالایی داره این جمله رو گفت و من به دنبال منبع صدا می گشتم که یک بار دیگه صدام زد</p><p></p><p></p><p></p><p>_ امیر خان به جلوی پاتون نگاه کنید !</p><p></p><p></p><p></p><p>سرم رو پایین گرفتم و چشمم به پیرزن کوتاه قدی افتاد که از شدت پیری کمرم تقریباً تا شده بود .درسته که فضا تاریک بود و درست نمی شد دید ولی از این حرف مطمئنم که اون پیرزن دقیقاً همون طوری بود که توصیف کردم . لباس ها و صورتش مشخص نبود ولی ظاهرش نشون می داد لباسش روستاییه</p><p></p><p></p><p></p><p>_جانم مادر چیزی نشده؟</p><p></p><p></p><p></p><p>_ نه پسرم آشنا نیستی ، از شهر میای؟</p><p></p><p></p><p></p><p>_ آره مادر از شهر میام</p><p></p><p></p><p></p><p>دستش رو به سختی از چوب دستیش گرفت و سمت عمارت پدری رو نشون داد:</p><p></p><p></p><p></p><p>_ مال این عمارتی ؟</p><p></p><p></p><p></p><p>_بله</p><p></p><p></p><p></p><p>-فلک ناز خاتون دختر الله قلی خان پایین دره رو می شناسی ؟</p><p></p><p></p><p></p><p>پیرزن داشت مشخصات عمه ام رو می داد و من متعجب که پیرزنی به این فرتوتی عمه ام رو می شناسه. قبل از این که حرفی بزنم پیرزن خودش به حرف اومد</p><p></p><p></p><p></p><p>_ متعجب نشو پسرم اون بدهی سنگینی به من داره !</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="شاهزاده آبی مرداد, post: 76200, member: 1221"] پارت پانزدهم سیستم ماشین رو خاموش کردم و آروم طوری که نهال از خواب بیدار نشه نرم روی ترمز ماشین زدم و ماشین رو نگه داشتم . شب تقریباً از نیمه گذشته بود که به عمارت رسیدیم . نمایی عمارت از بیرون و از ورای جاده باریک و پر درختی که در میله ای عمارت رو به عمارت اصلی وصل کرده بود ،صحنه ای ترسناک و مشابه فیلم های ترسناک و جادوگری درست کرده بود و با توجه به این که قسمت ابتدای عمارت بخاطر رسیدگی کمتر تعدادی از درخت هاش خشکیده بود بر ترس چنگ می زد . عمارت به خاطر دوری افتادن از شهر نگهبان نداشت و یک خانواده مسئول نظافت عمارت بودن که اون ها هم اون طور که بابا گفته بود با یکسری دلیل های واهی چند وقتی بود که برای تمیز کردن عمارت نیومده بودن و بعد از اون معلوم نبود به مردم نزدیک ترین آبادی که ده کیلومتری فاصله داشت چی گفته بودن که هیچ کس حتی با وعده پول کلان حاضر به قبول کردن مسئولیت این عمارت نبود . آب دهنم رو قورت دادم و خودم رو به در اصلی عمارت رسوندم و به زنجیری که به طرز عجیبی بسته شده بود نگاه کردم . قفل رو به هر زحمتی بود به سمت خودم چرخوندم و کلید رو توی قفل کردم . کلید توی قفل نمی چرخید انگار قفل سالها بود که باز نشده بود و این برای من عجیب بود . چون اون طوری که اطلاع داشتم پدر و خانواده زود به زود به عمارت سر میزدن به هر حال چاره ای نبود و نمی شد کاری کرد . به ماشین و نهال نگاه کردم هنوز چشم های نهال بسته بود و از خواب بیدار نشده بود . از پنجره سمت راننده گوشی موبایلم رو برداشتم تا به بابا زنگ بزنم و مشکل قفل رو بگم ولی متاسفانه گوشیم دو درصد باتری داشت و کلا این قسمت گوشی یا هرچیزی که منبع الکترونیک داشته باشه آنتن نداشت و قابل رد گیری نبود . توی بد مخمصه ای افتاده بودم و اگر می خواستم به شهر برگردم که حدود یه ربعی راه بود و اگر می خواستم همین جا بایستم که کاری از دستم بر نمی اومد . به سمت ماشین برگشتم و به در تکیه دادم . دستی توی موهای تقریبا پر پشتم کشیدم. کلافه شده بودم و مغزم انگار آنتن نمی داد. _ پسرم چیزی می خوای ؟ صدای که مشخص بود سن بالایی داره این جمله رو گفت و من به دنبال منبع صدا می گشتم که یک بار دیگه صدام زد _ امیر خان به جلوی پاتون نگاه کنید ! سرم رو پایین گرفتم و چشمم به پیرزن کوتاه قدی افتاد که از شدت پیری کمرم تقریباً تا شده بود .درسته که فضا تاریک بود و درست نمی شد دید ولی از این حرف مطمئنم که اون پیرزن دقیقاً همون طوری بود که توصیف کردم . لباس ها و صورتش مشخص نبود ولی ظاهرش نشون می داد لباسش روستاییه _جانم مادر چیزی نشده؟ _ نه پسرم آشنا نیستی ، از شهر میای؟ _ آره مادر از شهر میام دستش رو به سختی از چوب دستیش گرفت و سمت عمارت پدری رو نشون داد: _ مال این عمارتی ؟ _بله -فلک ناز خاتون دختر الله قلی خان پایین دره رو می شناسی ؟ پیرزن داشت مشخصات عمه ام رو می داد و من متعجب که پیرزنی به این فرتوتی عمه ام رو می شناسه. قبل از این که حرفی بزنم پیرزن خودش به حرف اومد _ متعجب نشو پسرم اون بدهی سنگینی به من داره ! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین