انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="شاهزاده آبی مرداد" data-source="post: 75065" data-attributes="member: 1221"><p>پارت یازدهم</p><p></p><p></p><p></p><p>و اصلاً از این حادثه چیزی تویی ذهنم نموند. جز خاطره ای محو از چند کابوس شاید تاریک و سیاه</p><p>بیست و سه سالگی برای خیلی از آدم ها سن و سال پا گذاشتن به دروازه ورود به جامعه است ولی برای من پا گذاشتن به این سن هم تلخ و هم شیرین بود ، یکی از اتفاقات شیرین بیست و سه سالگیم آشنایی با نهال بود . با نهال تویی دانشگاه آشنا شدم هم رشته ای و هم کلاسی بودیم ، من و نهال عاشقانه هم دیگه رو دوست داشتیم و دقیقاًمثل یک روح در دو بدن بودیم ، دختری با چشمانی به رنگ دریا و مو های به رنگ گندمزار های زرد و من پسری با انرژی فوق العاده زیاد و دیوانه وار عاشق نهال ، عشقم ،نهالم رو به خانواده ام معرفی کردم و خانواده من هم الارقم مخالفت زیادی که به خاطر فاصله طبقاتی مون و تفاوت فرهنگی مون داشتن و خانواده نهال رو وصله ناجور می دونستن ولی وقتی پافشاری من رو دیدن با کلی اخم و تخم رضایت دادن. با خانواده به خواستگاری رفتیم و نامزد کردیم . نمی دونم چرا مادر نهال در طول تمام مراسم خواستگاری رنگ به صورت نداشت و یه جورایی وحشت زده به پدرم نگاه می کرد ، وقتی هم که نهال ازش پرسید که چی شده مشکل قلبش رو بهانه کرد که با شنیدن این حرف پدر نهال و خودش صورتشون رنگ تعجب گرفت . پدر نهال با معذرت خواهی از جاش بلند شد</p><p></p><p>_ ببخشید خانوم بانو میشه بلند شید همراه من بیاید ؟</p><p></p><p>مادر نهال نگاهی به ما و نگاهی به پدر نهال کرد و از جاش بلند شد و همراه پدر نهال رفت .</p><p></p><p>عمه فلک ناز عمه کوچیکم که توی فامیل به نداشتن شخصیت و شعور معروف بود زبون باز کرد و به سمت نهال حرفش رو زد</p><p></p><p>_ نهال خانوم ببخشیدا حالا نمی شد پدر و مادر محترمتون حرف های خصوصی شون رو به بعد مراسم خواستگاری موکول کنن ؟!</p><p></p><p>از شنیدن این حرف از دهن عمه فلک آتیش از سرم می خواست به بیرون فواره بزنه . دستم رو مشت کردم و روی زانوم کوبیدم که پدرم و بقیه متوجه حرکت عصبیم شدن و عمم بازم این سری تیکه شو به من انداخت .</p><p></p><p>_ اوا عمه جان ، امیرم! تو هم مثل من از این حرکت اینا عصبانی شدی ؟ حق داری عمه اینا در شان خانواده سهرابی نیستن </p><p>دیگه نمیشد کاری کرد اومدم حرف بزنم و جواب بدم که پدر بزرگم زودتر جواب داد </p><p></p><p>_ بهتر خفه بشی فلک !</p><p></p><p>عمم انتظار نداشت این حرف رو بشنوه و از شنیدن این حرف از پدر بزرگم شوکه شد و زیر پوشش مظلومیت خودش رفت .</p><p></p><p>_ اوا ، آقاجون منو جلوی این دختره غربتی ،هر جای کوچیک می کنی !</p><p></p><p>آقاجون از جاش بلند شد و سیلی محکمی به عمه ام زد و اونم از شوک زیر گریه زد و کیفش رو روی کوله اش انداخت و از خونه خانواده نهال بیرون زد و رفت .</p><p></p><p>چشمای دریایی نهال به اشک نشسته بود . پدر بزرگم به سمتش رفت و سر نهال رو بوسید </p><p></p><p>_ دخترم نهال ، من ازت معذرت میخام ، فلک رو به من ببخش ،می بخشی؟</p><p></p><p>با شنیدن این حرف نهال زیر گریه زد و آقاجون نشسته بغلش کرد . نهال آروم شد و پدر و مادرش اومدن و نشستن . </p><p></p><p>پدر نهال چهره اخمو و عصبانی به خودش گرفته بود ولی سعی می کرد آروم باشه . همه حرف ها زده شد و پدر بزرگم خطبه عقد موقت رو به عنوان بزرگ جمع بینمون خوند و با توافق خانواده ها قرار شد برای آشنایی بیشتر به مدت یک هفته به مسافرت شمال و عمارت پدری بریم .</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="شاهزاده آبی مرداد, post: 75065, member: 1221"] پارت یازدهم و اصلاً از این حادثه چیزی تویی ذهنم نموند. جز خاطره ای محو از چند کابوس شاید تاریک و سیاه بیست و سه سالگی برای خیلی از آدم ها سن و سال پا گذاشتن به دروازه ورود به جامعه است ولی برای من پا گذاشتن به این سن هم تلخ و هم شیرین بود ، یکی از اتفاقات شیرین بیست و سه سالگیم آشنایی با نهال بود . با نهال تویی دانشگاه آشنا شدم هم رشته ای و هم کلاسی بودیم ، من و نهال عاشقانه هم دیگه رو دوست داشتیم و دقیقاًمثل یک روح در دو بدن بودیم ، دختری با چشمانی به رنگ دریا و مو های به رنگ گندمزار های زرد و من پسری با انرژی فوق العاده زیاد و دیوانه وار عاشق نهال ، عشقم ،نهالم رو به خانواده ام معرفی کردم و خانواده من هم الارقم مخالفت زیادی که به خاطر فاصله طبقاتی مون و تفاوت فرهنگی مون داشتن و خانواده نهال رو وصله ناجور می دونستن ولی وقتی پافشاری من رو دیدن با کلی اخم و تخم رضایت دادن. با خانواده به خواستگاری رفتیم و نامزد کردیم . نمی دونم چرا مادر نهال در طول تمام مراسم خواستگاری رنگ به صورت نداشت و یه جورایی وحشت زده به پدرم نگاه می کرد ، وقتی هم که نهال ازش پرسید که چی شده مشکل قلبش رو بهانه کرد که با شنیدن این حرف پدر نهال و خودش صورتشون رنگ تعجب گرفت . پدر نهال با معذرت خواهی از جاش بلند شد _ ببخشید خانوم بانو میشه بلند شید همراه من بیاید ؟ مادر نهال نگاهی به ما و نگاهی به پدر نهال کرد و از جاش بلند شد و همراه پدر نهال رفت . عمه فلک ناز عمه کوچیکم که توی فامیل به نداشتن شخصیت و شعور معروف بود زبون باز کرد و به سمت نهال حرفش رو زد _ نهال خانوم ببخشیدا حالا نمی شد پدر و مادر محترمتون حرف های خصوصی شون رو به بعد مراسم خواستگاری موکول کنن ؟! از شنیدن این حرف از دهن عمه فلک آتیش از سرم می خواست به بیرون فواره بزنه . دستم رو مشت کردم و روی زانوم کوبیدم که پدرم و بقیه متوجه حرکت عصبیم شدن و عمم بازم این سری تیکه شو به من انداخت . _ اوا عمه جان ، امیرم! تو هم مثل من از این حرکت اینا عصبانی شدی ؟ حق داری عمه اینا در شان خانواده سهرابی نیستن دیگه نمیشد کاری کرد اومدم حرف بزنم و جواب بدم که پدر بزرگم زودتر جواب داد _ بهتر خفه بشی فلک ! عمم انتظار نداشت این حرف رو بشنوه و از شنیدن این حرف از پدر بزرگم شوکه شد و زیر پوشش مظلومیت خودش رفت . _ اوا ، آقاجون منو جلوی این دختره غربتی ،هر جای کوچیک می کنی ! آقاجون از جاش بلند شد و سیلی محکمی به عمه ام زد و اونم از شوک زیر گریه زد و کیفش رو روی کوله اش انداخت و از خونه خانواده نهال بیرون زد و رفت . چشمای دریایی نهال به اشک نشسته بود . پدر بزرگم به سمتش رفت و سر نهال رو بوسید _ دخترم نهال ، من ازت معذرت میخام ، فلک رو به من ببخش ،می بخشی؟ با شنیدن این حرف نهال زیر گریه زد و آقاجون نشسته بغلش کرد . نهال آروم شد و پدر و مادرش اومدن و نشستن . پدر نهال چهره اخمو و عصبانی به خودش گرفته بود ولی سعی می کرد آروم باشه . همه حرف ها زده شد و پدر بزرگم خطبه عقد موقت رو به عنوان بزرگ جمع بینمون خوند و با توافق خانواده ها قرار شد برای آشنایی بیشتر به مدت یک هفته به مسافرت شمال و عمارت پدری بریم . [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین