انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="شاهزاده آبی مرداد" data-source="post: 74956" data-attributes="member: 1221"><p>پارت نهم</p><p></p><p></p><p></p><p>حس کسی رو داشتم که یه چیز خیلی مهم رو گم کرده ، ولی نمیدونه اون چیه ؟!</p><p></p><p>مث آدمای مسخ شده و کسایی که سحر و جادوشون کرده بودن ،ایستاده بودم در انباری و وسایل و خرت و پرتای توی انباری رو نگاه می کردم</p><p></p><p>انتظار داشتم ، همون موجود سفید و مهتابی پشت در باشه ، ولی نبود ، نمی دونم چقدر اونجا بودم که صدای مامان اومد</p><p></p><p>_امیر ، امیر علی</p><p></p><p>_ جانم مامان</p><p></p><p>_کجایی مامان ، داری چی کار می کنی ؟</p><p></p><p>مامان از من قول گرفته بود که دیگه سمت حیاط پشتی نرم و اونجا بازی نکنم . برای همین اگر بهش می گفتم اونجام ممکن بود حسابی دعوام بکنه پس اون جوابی که دلخواهش بود رو دادم</p><p></p><p>_ هیچی مامان ،هیچ کاری نمی کنم آلان میام</p><p></p><p>_پس زود بیا داخل عمارت هوا سرده</p><p></p><p>_ چشم مامان</p><p></p><p>سرخورده و بی حال با همون حس قبلی اومدم بیرون و در انبار رو بستم و قفلش رو بستم و به سمت در خروجی حیاط خلوت قدم برداشتم که یک دفعه و به طور ناگهانی آلفا شروع به پارس کردن کرد . برگشتم سمت آلفا ولی از چیزی که دیدم به معنای واقعی سکته کردم . ردایی به رنگ مشکی نزدیک درخت توی هوا معلق بود به جای سر اون ردا بود نگاه کردم چیزی اونجا به اسم سر وجود نداشت . هوا کم کم داشت تاریک می شد و همین هم وهم آور و ترسناک بود . ردا شروع به اومدن به سمتم کرد خیلی آهسته حرکت می کرد و من از ترس روی زمین افتادم و با کمک دست هام به سمت عقب می رفتم کمرم به فنسی که حیات خلوت رو از بقیه عمارت جدا می کرد خورد . اون ردا نزدیک و نزدیک تر می شد ولی نمی تونستم فرار کنم . انگاری یه چیزی چسبونده بودم سرجام ، دیگه راه فراری انگار نبود و اون موجود به نزدیکی من رسیده بود و می تونستم گرمای شدیدی که از نزدیکش بودن داشتم رو حس کنم ردا سرش رو نزدیکم آورد ، ع×ر×ق از سر و صورتم می بارید دیگه همه چیز رو تموم شده فرض کرده بودم و مرگ رو جلوی چشمام می دیدم . چشمام رو بستم و زیر زبونی اشهدم رو می خوندم که یه صدای نجات بخش من رو نجات داد و زندگی رو بهم برگردوند </p><p></p><p></p><p></p><p>_ امیر علی ؟</p><p></p><p></p><p></p><p>زبونم قفل شده بود و نمی تونستم جواب بدم . به سختی برگردوندم سمت در ی که اونجا بود ،مامان با دیدن صورتم رنگش مثل گچ شد ، در رو با سرعت باز کرد و دوید سمتم و بغلم کرد . </p><p></p><p> _ اون ردا چی شد ؟</p><p></p><p></p><p>از این که دکتر خیلی یهویی پریده بود وسط حرفم دلخور شدم ولی اونم احتمالاً اونم طاقتش طاق شده بود .</p><p></p><p>با زبونم لب هام رو تر کردم و جواب دکتر رو دادم</p><p></p><p>_ مامان که بالای سرم رسید ، برای یک لحظه اون موجود رو بالای انباری دیدم و اون موجود به پشت دیوار پرید و منم بی هوش شدم .</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="شاهزاده آبی مرداد, post: 74956, member: 1221"] پارت نهم حس کسی رو داشتم که یه چیز خیلی مهم رو گم کرده ، ولی نمیدونه اون چیه ؟! مث آدمای مسخ شده و کسایی که سحر و جادوشون کرده بودن ،ایستاده بودم در انباری و وسایل و خرت و پرتای توی انباری رو نگاه می کردم انتظار داشتم ، همون موجود سفید و مهتابی پشت در باشه ، ولی نبود ، نمی دونم چقدر اونجا بودم که صدای مامان اومد _امیر ، امیر علی _ جانم مامان _کجایی مامان ، داری چی کار می کنی ؟ مامان از من قول گرفته بود که دیگه سمت حیاط پشتی نرم و اونجا بازی نکنم . برای همین اگر بهش می گفتم اونجام ممکن بود حسابی دعوام بکنه پس اون جوابی که دلخواهش بود رو دادم _ هیچی مامان ،هیچ کاری نمی کنم آلان میام _پس زود بیا داخل عمارت هوا سرده _ چشم مامان سرخورده و بی حال با همون حس قبلی اومدم بیرون و در انبار رو بستم و قفلش رو بستم و به سمت در خروجی حیاط خلوت قدم برداشتم که یک دفعه و به طور ناگهانی آلفا شروع به پارس کردن کرد . برگشتم سمت آلفا ولی از چیزی که دیدم به معنای واقعی سکته کردم . ردایی به رنگ مشکی نزدیک درخت توی هوا معلق بود به جای سر اون ردا بود نگاه کردم چیزی اونجا به اسم سر وجود نداشت . هوا کم کم داشت تاریک می شد و همین هم وهم آور و ترسناک بود . ردا شروع به اومدن به سمتم کرد خیلی آهسته حرکت می کرد و من از ترس روی زمین افتادم و با کمک دست هام به سمت عقب می رفتم کمرم به فنسی که حیات خلوت رو از بقیه عمارت جدا می کرد خورد . اون ردا نزدیک و نزدیک تر می شد ولی نمی تونستم فرار کنم . انگاری یه چیزی چسبونده بودم سرجام ، دیگه راه فراری انگار نبود و اون موجود به نزدیکی من رسیده بود و می تونستم گرمای شدیدی که از نزدیکش بودن داشتم رو حس کنم ردا سرش رو نزدیکم آورد ، ع×ر×ق از سر و صورتم می بارید دیگه همه چیز رو تموم شده فرض کرده بودم و مرگ رو جلوی چشمام می دیدم . چشمام رو بستم و زیر زبونی اشهدم رو می خوندم که یه صدای نجات بخش من رو نجات داد و زندگی رو بهم برگردوند _ امیر علی ؟ زبونم قفل شده بود و نمی تونستم جواب بدم . به سختی برگردوندم سمت در ی که اونجا بود ،مامان با دیدن صورتم رنگش مثل گچ شد ، در رو با سرعت باز کرد و دوید سمتم و بغلم کرد . _ اون ردا چی شد ؟ از این که دکتر خیلی یهویی پریده بود وسط حرفم دلخور شدم ولی اونم احتمالاً اونم طاقتش طاق شده بود . با زبونم لب هام رو تر کردم و جواب دکتر رو دادم _ مامان که بالای سرم رسید ، برای یک لحظه اون موجود رو بالای انباری دیدم و اون موجود به پشت دیوار پرید و منم بی هوش شدم . [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین