انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="شاهزاده آبی مرداد" data-source="post: 74720" data-attributes="member: 1221"><p>پارت هفتم</p><p></p><p>شب بعدش باز هم اون کابوس تکرار شد و من همون خواب رو دیدم و بازهم خودم رو خیس کردم . مادرم وقتی فهمید خیلی منو سرزنش کرد ،رفتم لباس هام رو عوض کردم و با چهره ای مغموم راهی حموم شدم ، حتی توی حموم هم احساس آرامش نداشتم و حس می کردم اون موجود پشت سرمه و میخواد منو بکشه ! هر بار که حس می کردم اون تویی حمومه برمی گشتم و پشت سرم رو نگاه می کردم ولی چیزی نبود . به هر بدبختی بود حموم کردم و اومدم بیرون و به سمت جای خوابم رفتم مامان تشک و پتوم رو برداشته بود و بیرون انداخته بود . مادرم با پتو و تشک دیگه ای اومد و اون ها رو روی زمین انداخت .</p><p></p><p>با چهره ای ناراحت ؛ ولی عمیقاً مادرانه بهم نگاهی انداخت . دستم رو گرفت و به اتاق دیگه ای برد تا کسی ما رو نبینه یا حرفامونو نشنوه</p><p></p><p>_ امیر جان</p><p></p><p>_ بله ،مامان</p><p></p><p>_ ببین من حرفتو باور می کنم ، ولی در مورد این حرفای که بهم گفتی به هیچ کس نگو ، فامیل ما روت اسم میزارن ، فکر می کنن خل و چل و دیونه شدی و بخوان بستریت کنن بیمارستان روانی ها</p><p></p><p> با همون مغزم به حرف های مادرم فکر کردم درست بود . پس به حرفش گوش دادم و با هیچ کس در مورد این موجود سفید صحبت نکردم</p><p></p><p>_ خب ، بعد از اون چی شد ؟</p><p></p><p>_ هیچ ، خواب ها تکراری میشدن و همیشه این دوست ماورایی و غیر آدمیزاد من کمک از من میخواست ، اما چه کمکی نمیدونم ، با این اوضاع تقریبا کنار اومده بودم ، بعضی موقع ها فضای خونه سنگین میشد و نفس کشیدن رو سخت می کرد ، همیشه این جور موقع ها دندون قروچه می کردم و میگفتم با من کاری نداشته باش</p><p></p><p>بعد از اون دیگه جرائت نداشتم تکی توی اون عمارت بمونم ، حتی برای یک ثانیه</p><p></p><p>سه چهار ماهی از این موضوع گذشته بود و فصل روح بخش و زیبایی پاییز داشت زورای آخرش رو میزد که به زمستون تبدیل نشه ، ولی تبدیل شد و همه در تکاپوی اومدن فصل زمستون بودن ، نمیدونم چرا همیشه زمستون برام لذت بخش نبود و حس خوبی بهم نمی داد از بچگی این طوری بودم</p><p></p><p>کنجکاوی بی حد و حصری منو برای باز کردن در انباری فرا گرفته بود ، کنجکاویم تبدیل به جنون شده بود</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="شاهزاده آبی مرداد, post: 74720, member: 1221"] پارت هفتم شب بعدش باز هم اون کابوس تکرار شد و من همون خواب رو دیدم و بازهم خودم رو خیس کردم . مادرم وقتی فهمید خیلی منو سرزنش کرد ،رفتم لباس هام رو عوض کردم و با چهره ای مغموم راهی حموم شدم ، حتی توی حموم هم احساس آرامش نداشتم و حس می کردم اون موجود پشت سرمه و میخواد منو بکشه ! هر بار که حس می کردم اون تویی حمومه برمی گشتم و پشت سرم رو نگاه می کردم ولی چیزی نبود . به هر بدبختی بود حموم کردم و اومدم بیرون و به سمت جای خوابم رفتم مامان تشک و پتوم رو برداشته بود و بیرون انداخته بود . مادرم با پتو و تشک دیگه ای اومد و اون ها رو روی زمین انداخت . با چهره ای ناراحت ؛ ولی عمیقاً مادرانه بهم نگاهی انداخت . دستم رو گرفت و به اتاق دیگه ای برد تا کسی ما رو نبینه یا حرفامونو نشنوه _ امیر جان _ بله ،مامان _ ببین من حرفتو باور می کنم ، ولی در مورد این حرفای که بهم گفتی به هیچ کس نگو ، فامیل ما روت اسم میزارن ، فکر می کنن خل و چل و دیونه شدی و بخوان بستریت کنن بیمارستان روانی ها با همون مغزم به حرف های مادرم فکر کردم درست بود . پس به حرفش گوش دادم و با هیچ کس در مورد این موجود سفید صحبت نکردم _ خب ، بعد از اون چی شد ؟ _ هیچ ، خواب ها تکراری میشدن و همیشه این دوست ماورایی و غیر آدمیزاد من کمک از من میخواست ، اما چه کمکی نمیدونم ، با این اوضاع تقریبا کنار اومده بودم ، بعضی موقع ها فضای خونه سنگین میشد و نفس کشیدن رو سخت می کرد ، همیشه این جور موقع ها دندون قروچه می کردم و میگفتم با من کاری نداشته باش بعد از اون دیگه جرائت نداشتم تکی توی اون عمارت بمونم ، حتی برای یک ثانیه سه چهار ماهی از این موضوع گذشته بود و فصل روح بخش و زیبایی پاییز داشت زورای آخرش رو میزد که به زمستون تبدیل نشه ، ولی تبدیل شد و همه در تکاپوی اومدن فصل زمستون بودن ، نمیدونم چرا همیشه زمستون برام لذت بخش نبود و حس خوبی بهم نمی داد از بچگی این طوری بودم کنجکاوی بی حد و حصری منو برای باز کردن در انباری فرا گرفته بود ، کنجکاویم تبدیل به جنون شده بود [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین