انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="شاهزاده آبی مرداد" data-source="post: 74593" data-attributes="member: 1221"><p>پارت چهارم</p><p></p><p>چشمام رو باز کردم و خودم رو توی مطب دکتل دیدم انگار سبک شده بودم ، سبکبال مثل یه کبوتر سفید در حال پرواز توی آسمون آبی و بزرگ ولی هنوز گوشه اعظمی از ذهنم سیاه بود .</p><p></p><p>به دکتر نگاه کردم و لب زدم</p><p></p><p>_ ممنونم دکتر واقعاً آروم تر شدم .</p><p></p><p>دکتر با نگاهی که انگار می خواست بهم بفهمونه این آرامش ، آرامش قبل از طرفانه نگاهم کرد</p><p></p><p>_ ببین امیر جان لازمه چیز های بیشتری رو بهم بگی ، پس لطفاً بهم بگو چی توی انبار ، چه میدونم اون اتاقک دیدی ؟!</p><p></p><p>با نگاهی که سعی کردم عذاب کشیدن از تعریف ماجرا توی نگاهم دیده بشه به دکتر نگاه کردم</p><p></p><p>_ نمی خوام کابوسای شبانه تویی روز به سراغم بیاد !!</p><p></p><p>آنقدر آروم گفته بودم که شک داشتم دکتر شنیده باشه ؛ ولی انگار شنیده بود با جمله بعدیش این رو بهم فهموند</p><p></p><p>_ ببین امیر جان ، تو مگه نیومدی اینجا ، تا از شر اون کابوس خلاص بشی ؟</p><p></p><p></p><p>فقط دلم میخواست از شر این جلسه و گفتن حقایق راحت بشم و همون جا با خودم عهد کردم که دیگه پام رو به مطب دکتر نزارم چون واقعاً برام زجر آور بود !</p><p></p><p>_ بله دکتر</p><p></p><p>_ امین !</p><p></p><p>_ بله ،امین</p><p></p><p>به چهره دکتر نگاه کردم ، مصمم بود که بشنوه</p><p></p><p>دوباره چشمام رو بستم ، صحبت های چند دقیقه قبلم رو به یاد آوردم ، اون موقع تویی حالت خلصه بودم ، ولی الان تویی حالت عادیم بودم ،رفتم به گذشته ، رفتم به یازده سالگیم و اون انبار</p><p></p><p>توی اون زمان با توجه به سنم کنجکاوی زیادی داشتم و برام خیلی غیر قابل کنترل بود و برعکس قولی که داده بودم باز هم به سمت اون اتاقک کذایی رفتم . صندلی زهوار درسته ای رو پیدا کردم</p><p> پام رو ، روی صندلی گذاشتم و رفتم بالا ، دستام رو به گارد های محافظ در گرفتم و داخل رو نگاه کردم ، ناگهان دو تا چشم نورانی و سفید مثل لامپای کم مصرف دیدم ،سفید سفید ، باهام چشم تو چشم شد ، از ترس زمین افتادم</p><p></p><p>از ع×ر×ق خیس شده بودم ، خیس خیس ، پلکام رو آروم از روی هم برداشتم</p><p></p><p>چشم به صورت تقریبا تپل دکتر دوختم ، چهره اش سرتا سر سوال بود</p><p></p><p>_خب ، امیر</p><p></p><p> _بله</p><p></p><p>_ این حرفا رو برای کسی هم تعریف کردی ؟</p><p></p><p>_ اره تعریف کردم</p><p></p><p>_ خب برای کی تعریف کردی ؟</p><p></p><p>_ همون شب ، مادرم برای شام بیدارم کرد ، در حال شام خوردن ، یک دفعه نه بار ها و بارها شاید صد بار با تمام جزئیات برای مادرم و بقیه تعریف کردم ، برادرم با حیرت و چشمای گرد شده بهم نگاه می کرد و مادرم میخندید و بهم میگفت</p><p></p><p>_ حتما خسته بودی ، اشتباه دیدی ؟!</p><p></p><p>اما پدرم بر عکس مادرم بود</p><p></p><p>_ امیر جان ،شاید چیزی اونجاست ، دیگه اونجا نرو</p><p></p><p>اون شب از این که کسی حرفم رو باور نکرد ، دلخور شدم ، شام خورده نخورده ، دلخور از همه رفتم خوابیدم</p><p></p><p>آه کشیدم ، شاید یکم فقط یکم از سنگینی سینه ام کم بشه .</p><p></p><p>_ خب بعد از ماجرای دیدن اون موجود ، اون رو هم برای کسی گفتی ؟؟</p><p></p><p>_ نه دکتر می گفتم هم باز باور نمی کردن</p><p></p><p>دکتر نگاهی بهم انداخت و عینکش رو از روی چشمش برداشت.</p><p></p><p>_ خب ، فکر می کنم برای امروز کافیه ، بقیه حرفا رو توی یه جلسه دیگه بزنیم</p><p></p><p></p><p>دوست داشتم همه حرفا رو به دکتر بزنم ، ولی وقت نبود بین دوحس متفاوت گیر کرده بودم حسی که نمی خواست و می ترسید تعریف کنه و حسی که می خواست تعریف کنه تا راحت بشه !</p><p></p><p>از دکتر خداحافظی کردم و وقت بعدی رو با منشی دکتر برای دو روز دیگه هماهنگ کردم ، از مطب بیرون رفتم ، حس خوبی داشتم ، ولی نه خیلی خوب ، سبک تر شده بودم ، سوار ماشینم شدم و رفتم خونه</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="شاهزاده آبی مرداد, post: 74593, member: 1221"] پارت چهارم چشمام رو باز کردم و خودم رو توی مطب دکتل دیدم انگار سبک شده بودم ، سبکبال مثل یه کبوتر سفید در حال پرواز توی آسمون آبی و بزرگ ولی هنوز گوشه اعظمی از ذهنم سیاه بود . به دکتر نگاه کردم و لب زدم _ ممنونم دکتر واقعاً آروم تر شدم . دکتر با نگاهی که انگار می خواست بهم بفهمونه این آرامش ، آرامش قبل از طرفانه نگاهم کرد _ ببین امیر جان لازمه چیز های بیشتری رو بهم بگی ، پس لطفاً بهم بگو چی توی انبار ، چه میدونم اون اتاقک دیدی ؟! با نگاهی که سعی کردم عذاب کشیدن از تعریف ماجرا توی نگاهم دیده بشه به دکتر نگاه کردم _ نمی خوام کابوسای شبانه تویی روز به سراغم بیاد !! آنقدر آروم گفته بودم که شک داشتم دکتر شنیده باشه ؛ ولی انگار شنیده بود با جمله بعدیش این رو بهم فهموند _ ببین امیر جان ، تو مگه نیومدی اینجا ، تا از شر اون کابوس خلاص بشی ؟ فقط دلم میخواست از شر این جلسه و گفتن حقایق راحت بشم و همون جا با خودم عهد کردم که دیگه پام رو به مطب دکتر نزارم چون واقعاً برام زجر آور بود ! _ بله دکتر _ امین ! _ بله ،امین به چهره دکتر نگاه کردم ، مصمم بود که بشنوه دوباره چشمام رو بستم ، صحبت های چند دقیقه قبلم رو به یاد آوردم ، اون موقع تویی حالت خلصه بودم ، ولی الان تویی حالت عادیم بودم ،رفتم به گذشته ، رفتم به یازده سالگیم و اون انبار توی اون زمان با توجه به سنم کنجکاوی زیادی داشتم و برام خیلی غیر قابل کنترل بود و برعکس قولی که داده بودم باز هم به سمت اون اتاقک کذایی رفتم . صندلی زهوار درسته ای رو پیدا کردم پام رو ، روی صندلی گذاشتم و رفتم بالا ، دستام رو به گارد های محافظ در گرفتم و داخل رو نگاه کردم ، ناگهان دو تا چشم نورانی و سفید مثل لامپای کم مصرف دیدم ،سفید سفید ، باهام چشم تو چشم شد ، از ترس زمین افتادم از ع×ر×ق خیس شده بودم ، خیس خیس ، پلکام رو آروم از روی هم برداشتم چشم به صورت تقریبا تپل دکتر دوختم ، چهره اش سرتا سر سوال بود _خب ، امیر _بله _ این حرفا رو برای کسی هم تعریف کردی ؟ _ اره تعریف کردم _ خب برای کی تعریف کردی ؟ _ همون شب ، مادرم برای شام بیدارم کرد ، در حال شام خوردن ، یک دفعه نه بار ها و بارها شاید صد بار با تمام جزئیات برای مادرم و بقیه تعریف کردم ، برادرم با حیرت و چشمای گرد شده بهم نگاه می کرد و مادرم میخندید و بهم میگفت _ حتما خسته بودی ، اشتباه دیدی ؟! اما پدرم بر عکس مادرم بود _ امیر جان ،شاید چیزی اونجاست ، دیگه اونجا نرو اون شب از این که کسی حرفم رو باور نکرد ، دلخور شدم ، شام خورده نخورده ، دلخور از همه رفتم خوابیدم آه کشیدم ، شاید یکم فقط یکم از سنگینی سینه ام کم بشه . _ خب بعد از ماجرای دیدن اون موجود ، اون رو هم برای کسی گفتی ؟؟ _ نه دکتر می گفتم هم باز باور نمی کردن دکتر نگاهی بهم انداخت و عینکش رو از روی چشمش برداشت. _ خب ، فکر می کنم برای امروز کافیه ، بقیه حرفا رو توی یه جلسه دیگه بزنیم دوست داشتم همه حرفا رو به دکتر بزنم ، ولی وقت نبود بین دوحس متفاوت گیر کرده بودم حسی که نمی خواست و می ترسید تعریف کنه و حسی که می خواست تعریف کنه تا راحت بشه ! از دکتر خداحافظی کردم و وقت بعدی رو با منشی دکتر برای دو روز دیگه هماهنگ کردم ، از مطب بیرون رفتم ، حس خوبی داشتم ، ولی نه خیلی خوب ، سبک تر شده بودم ، سوار ماشینم شدم و رفتم خونه [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین