انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="شاهزاده آبی مرداد" data-source="post: 74579" data-attributes="member: 1221"><p>پارت سوم</p><p></p><p>نمیدونم چقدر طول کشید ، اما با نفس ها و لیسیدن های الفا ، به خودم اومدم و بلند شدم ، توی بدنم جونی نمونده بود ، انگار از یه ساختمان ده طبقه افتاده باشم پایین یا یه قالب سنگین بتونی روم افتاده باشه ، جرائت نگاه کردن به پشت سرم رو نداشتم ، صحنه های عجیب و غریبی که توی بی هوشی دیده بودم ، حس خوبی رو بهم نمی داد .</p><p></p><p>یک صدای نجوا گونه ؛ ولی انگال کمی عصبانی پشت سرم شنیدم ، اون صدا یک کلمه رو تکرال می کرد فرار کن ،اینجا نمون ، اینجا جایی تو نیست .</p><p></p><p>احساس می کردم هوای برای نفس کشیدن ندارم ، حس خفگی به سراغم اومده بود فقط می خواستم پا به فرار بزارم . از محوطه حیاط پشتی برم بیرون که آلفا شروع کرد خرناس کشیدن ، یه صدای خیلی اروم ، مثل صدای باد و نسیم توی گوشم پیچید</p><p></p><p>_ما کاری به تو نداریم ، ما کاری به تو نداریم ، به حرف هاش گوش نده اون خیر خواه تو نیست !</p><p></p><p>این صدا کشدار تکرار می شد برعکس صدای قبلی آروم بود .</p><p></p><p>به ثانیه نکشید که اون صدای دوم هم به گوشم رسید</p><p></p><p>_ فرار کن ، فرار کن اینجا جای تو نیست !</p><p></p><p>ترس و وحشت برم مستولی شد ، فرمانروای ترس و وحشت و سیاهی به من سایه انداخت</p><p></p><p>یه لحظه حس کنجکاوی بچه گانه ای که داشتم بر فرمانروای ترس غالب شد ، تمام جونی که تو بدنم ، مونده بود رو بکار گرفتم ، صدای نازک و دخترونه ای از حنجره ام بیرون اومد</p><p></p><p>_ شما کی هستید ، از جون من چی میخای ؟!</p><p></p><p>_ در رو باز کن ،کمکمون کن ،ما هم کمکت می کنیم ، ما بد و شر نیستیم</p><p></p><p>_ به اون گوش نده اون خود خود شیطانه به اون گوش نده</p><p></p><p>دیگه واقعاً ترسیده بودم اون ها هر چی بودن ، آدم و آدمیزاد نبودن .</p><p></p><p>راهم رو کج کردم و با تمام سرعتم اونجا رو ترک کردم و رفتم سمت عمارت ، چند باری برگشتم و پشت سرم رو نگاه می کردم حتی یک بار سکندری خوردم و به زمین افتادم ؛ ولی از جام بلند شدم فقط دلم می خواست توی اون محیط نباشم ، توی راه که میرفتم سمت عمارت هزار بار به خودم لعنت فرستادم که دیگه سمت اون حیاط نفرین شده نمی رفتم ، نمی دونم چرا حس می کردم اون حیاط نفرین شده است و میترسیدم گریبان من رو هم بگیره ، هزاران هزار بار به خودم گفتم که دیگه توی اون حیاط پام رو نمی زارم ، وارد عمارت شدم و رفتم تویی اتاقم حالم مثل حال جن زده ها شده بود ،حس می کردم چشم های زیادی داشتن بهم نگاه می کردن شاید هزاران جفت چشم و گاهی سایه های عجیب و غریب رو حس می کردم و همه اینا باعث می شد سرم رو از ترس زیر پتو ببرم ولی نتونم بخوابم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="شاهزاده آبی مرداد, post: 74579, member: 1221"] پارت سوم نمیدونم چقدر طول کشید ، اما با نفس ها و لیسیدن های الفا ، به خودم اومدم و بلند شدم ، توی بدنم جونی نمونده بود ، انگار از یه ساختمان ده طبقه افتاده باشم پایین یا یه قالب سنگین بتونی روم افتاده باشه ، جرائت نگاه کردن به پشت سرم رو نداشتم ، صحنه های عجیب و غریبی که توی بی هوشی دیده بودم ، حس خوبی رو بهم نمی داد . یک صدای نجوا گونه ؛ ولی انگال کمی عصبانی پشت سرم شنیدم ، اون صدا یک کلمه رو تکرال می کرد فرار کن ،اینجا نمون ، اینجا جایی تو نیست . احساس می کردم هوای برای نفس کشیدن ندارم ، حس خفگی به سراغم اومده بود فقط می خواستم پا به فرار بزارم . از محوطه حیاط پشتی برم بیرون که آلفا شروع کرد خرناس کشیدن ، یه صدای خیلی اروم ، مثل صدای باد و نسیم توی گوشم پیچید _ما کاری به تو نداریم ، ما کاری به تو نداریم ، به حرف هاش گوش نده اون خیر خواه تو نیست ! این صدا کشدار تکرار می شد برعکس صدای قبلی آروم بود . به ثانیه نکشید که اون صدای دوم هم به گوشم رسید _ فرار کن ، فرار کن اینجا جای تو نیست ! ترس و وحشت برم مستولی شد ، فرمانروای ترس و وحشت و سیاهی به من سایه انداخت یه لحظه حس کنجکاوی بچه گانه ای که داشتم بر فرمانروای ترس غالب شد ، تمام جونی که تو بدنم ، مونده بود رو بکار گرفتم ، صدای نازک و دخترونه ای از حنجره ام بیرون اومد _ شما کی هستید ، از جون من چی میخای ؟! _ در رو باز کن ،کمکمون کن ،ما هم کمکت می کنیم ، ما بد و شر نیستیم _ به اون گوش نده اون خود خود شیطانه به اون گوش نده دیگه واقعاً ترسیده بودم اون ها هر چی بودن ، آدم و آدمیزاد نبودن . راهم رو کج کردم و با تمام سرعتم اونجا رو ترک کردم و رفتم سمت عمارت ، چند باری برگشتم و پشت سرم رو نگاه می کردم حتی یک بار سکندری خوردم و به زمین افتادم ؛ ولی از جام بلند شدم فقط دلم می خواست توی اون محیط نباشم ، توی راه که میرفتم سمت عمارت هزار بار به خودم لعنت فرستادم که دیگه سمت اون حیاط نفرین شده نمی رفتم ، نمی دونم چرا حس می کردم اون حیاط نفرین شده است و میترسیدم گریبان من رو هم بگیره ، هزاران هزار بار به خودم گفتم که دیگه توی اون حیاط پام رو نمی زارم ، وارد عمارت شدم و رفتم تویی اتاقم حالم مثل حال جن زده ها شده بود ،حس می کردم چشم های زیادی داشتن بهم نگاه می کردن شاید هزاران جفت چشم و گاهی سایه های عجیب و غریب رو حس می کردم و همه اینا باعث می شد سرم رو از ترس زیر پتو ببرم ولی نتونم بخوابم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین