انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان حکم گناه | زری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARNI." data-source="post: 131445" data-attributes="member: 8080"><p>پسر کوچکم در آ*غ*و*شِ کوین خون گریه میکند نمیتوانم کاری کنم، آخ که کاری از من ساخته نیست، پرستارها راهم را سد میکنند و دو نفر از آنها زیر بغلم را میگیرند و با اجبار میکشند. هر مادری که رد میشود کودک خود را محکم در آ*غ*و*ش گرفته است و عطرِ تنش را بو میکشد و بر دست و صورتشان ب*وسه میزنند.</p><p>اما من حتی نتوانستم کودک خود را در آ*غ*و*ش بگیرم. من حتی نتوانستم عطرِ تنِ او را بو بکشم من حتی نتوانستم او را ببوسم. پرستارها جسمِ بیجانم را میخواهند به حرکت در آورند، من یک مادرم چرا مرا درک نمیکنند؟ چهطور گذاشتند کوین پسرکم را با خود به یتیم خانه ببرد، مارک من چه میشود؟ خدا میداند بعد از من کدام زن مادرش خواهد بود. خدا میداند که او گرسنه خواهد بود یا شکمش سیر خواهد بود؟ خدا میداند که درد نامادری با او چهها خواهد کرد؟ نه من نمیگذارم پسرکم را با خود ببرد. من این بیمارستان و این شهر را به آتش خواهم کشید. من پسرکم را پس خواهم گرفت. من حتی آن یتیم خانه را به آتش خواهم کشید.</p><p>مارتیک مردمک چشمانش را از نوشتهی رویِ دفترچه خاطرات مادرش برمیدارد و آرام زیر لب زمزمه میکند:</p><p>- مارک؟</p><p>کمی بیشتر فکر میکند و نوشتهها را در ذهنش تجسم و مرور میکند و زیر لب زمزمه میکند:</p><p>- یعنی اون برادر بزرگتر از منه؟ پس اون کجاست؟</p><p>دفترچه خاطرات را میبندد، سیل اشکانش جاری میشود. چمدانِ مادرش را باز میکند. وقتی آلبومها را کنار میزند عکسی از وسطِ آلبومها بر روی زمین میافتد. خم میشود و عکس را برمیدارد و با خود زمزمه میکند:</p><p>- این مارک برادر منه؟ چهقدر قیافهاش با من فرق میکنه!</p><p>به این فکر میکند که برادرش این همه سال کجاست؟ یعنی او زنده است یا مرده؟ به این فکر میکند که پدرش قرار بود برای یک قرارداد کاری از خانه بیرون بزند چیشد که خبر رسید او مرده است؟ مادرش قرار بود برود از بقالی سر کوچه خرید کند چیشد که او بر اثر تصادف مُرد؟ در همین فکرها بود که سابین به اتاق آمد و مارتیک را محکم در آغوش گرفت. اما او باز در دریایِ فکرش غرق میشود. او باز هم به این فکر میکند چهطور ممکن است پدر و مادرش را در یک روز از دست بدهد؟ یک جایِ کار میلنگد. باید سیر تا پیازِ قضیه را بفهمد. با صدایِ سابین از فکر بیرون میآید:</p><p>- داداش، چیزی شده؟ چرا به من نمیگی؟</p><p>مارتیک با دستانش صورتِ سابین را قاب میگیرد و میگوید:</p><p>- چیزی نیست، فقط متوجه شدهام که من یه برادر بزرگتر از خودم دارم.</p><p>سابین خوشحال میشود و میگوید:</p><p>- میشه عکسش رو نشونم بدی؟</p><p>مارتیک که هنوز کامل اطمینان ندارد که او برادرش باشد یا که زنده باشد عکسی که حال در دستش مچاله شده است را به سمت سابین میگیرد و لب میزند:</p><p>- این برادرمه.</p><p>سابین نگاهی به چهرهی مارتیک و بعد نگاهی به چهرهی برادر او میکند و چند باری این حرکات را تکرار میکند و بعد میگوید:</p><p>- اصلاً شبیه به هم نیستین، حتی از نظر اخلاق هم حدس میزنم که ذرهای مثل هم نیستین.</p><p>مارتیک کمی میخندد و نگاهی به چمدانی که به هم ریخته است میکند و میگوید:</p><p>- درسته، اما این موضوع سخت گلوم رو میفشاره. باید بدونم برادرم کجاست.</p><p>سابین کمی در خانه قدم برمیدارد و بعد از گذشت پنج دقیقهای برمیگردد و میگوید:</p><p>- کلِ نوشتهها رو خوندی؟</p><p>مارتیک در عجب است که چرا سابین آنقدر از او سئوال میپرسد اما جوابش را میدهد چون خیال میکند سابین با اینکه سنش کم است میتواند به او کمک کند تا سرِ نخی پیدا کند و کمی از این قضیه بویی ببرد. سرش که بر اثر ناامیدی و دل شکستیاش پایین آمده بود با انگشتانِ نرم و لطیف و کوچکِ سابین بالا میآید و چشمانِ آبی رنگِ زیبایِ سابین متقابل و راس چشمانِ تیلههای مشکی رنگِ سابین قرار میگیرد. لبهایِ خشک شدهاش را کمی با زبانش تر میکند و میگوید:</p><p>- نه نخوندم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARNI., post: 131445, member: 8080"] پسر کوچکم در آ*غ*و*شِ کوین خون گریه میکند نمیتوانم کاری کنم، آخ که کاری از من ساخته نیست، پرستارها راهم را سد میکنند و دو نفر از آنها زیر بغلم را میگیرند و با اجبار میکشند. هر مادری که رد میشود کودک خود را محکم در آ*غ*و*ش گرفته است و عطرِ تنش را بو میکشد و بر دست و صورتشان ب*وسه میزنند. اما من حتی نتوانستم کودک خود را در آ*غ*و*ش بگیرم. من حتی نتوانستم عطرِ تنِ او را بو بکشم من حتی نتوانستم او را ببوسم. پرستارها جسمِ بیجانم را میخواهند به حرکت در آورند، من یک مادرم چرا مرا درک نمیکنند؟ چهطور گذاشتند کوین پسرکم را با خود به یتیم خانه ببرد، مارک من چه میشود؟ خدا میداند بعد از من کدام زن مادرش خواهد بود. خدا میداند که او گرسنه خواهد بود یا شکمش سیر خواهد بود؟ خدا میداند که درد نامادری با او چهها خواهد کرد؟ نه من نمیگذارم پسرکم را با خود ببرد. من این بیمارستان و این شهر را به آتش خواهم کشید. من پسرکم را پس خواهم گرفت. من حتی آن یتیم خانه را به آتش خواهم کشید. مارتیک مردمک چشمانش را از نوشتهی رویِ دفترچه خاطرات مادرش برمیدارد و آرام زیر لب زمزمه میکند: - مارک؟ کمی بیشتر فکر میکند و نوشتهها را در ذهنش تجسم و مرور میکند و زیر لب زمزمه میکند: - یعنی اون برادر بزرگتر از منه؟ پس اون کجاست؟ دفترچه خاطرات را میبندد، سیل اشکانش جاری میشود. چمدانِ مادرش را باز میکند. وقتی آلبومها را کنار میزند عکسی از وسطِ آلبومها بر روی زمین میافتد. خم میشود و عکس را برمیدارد و با خود زمزمه میکند: - این مارک برادر منه؟ چهقدر قیافهاش با من فرق میکنه! به این فکر میکند که برادرش این همه سال کجاست؟ یعنی او زنده است یا مرده؟ به این فکر میکند که پدرش قرار بود برای یک قرارداد کاری از خانه بیرون بزند چیشد که خبر رسید او مرده است؟ مادرش قرار بود برود از بقالی سر کوچه خرید کند چیشد که او بر اثر تصادف مُرد؟ در همین فکرها بود که سابین به اتاق آمد و مارتیک را محکم در آغوش گرفت. اما او باز در دریایِ فکرش غرق میشود. او باز هم به این فکر میکند چهطور ممکن است پدر و مادرش را در یک روز از دست بدهد؟ یک جایِ کار میلنگد. باید سیر تا پیازِ قضیه را بفهمد. با صدایِ سابین از فکر بیرون میآید: - داداش، چیزی شده؟ چرا به من نمیگی؟ مارتیک با دستانش صورتِ سابین را قاب میگیرد و میگوید: - چیزی نیست، فقط متوجه شدهام که من یه برادر بزرگتر از خودم دارم. سابین خوشحال میشود و میگوید: - میشه عکسش رو نشونم بدی؟ مارتیک که هنوز کامل اطمینان ندارد که او برادرش باشد یا که زنده باشد عکسی که حال در دستش مچاله شده است را به سمت سابین میگیرد و لب میزند: - این برادرمه. سابین نگاهی به چهرهی مارتیک و بعد نگاهی به چهرهی برادر او میکند و چند باری این حرکات را تکرار میکند و بعد میگوید: - اصلاً شبیه به هم نیستین، حتی از نظر اخلاق هم حدس میزنم که ذرهای مثل هم نیستین. مارتیک کمی میخندد و نگاهی به چمدانی که به هم ریخته است میکند و میگوید: - درسته، اما این موضوع سخت گلوم رو میفشاره. باید بدونم برادرم کجاست. سابین کمی در خانه قدم برمیدارد و بعد از گذشت پنج دقیقهای برمیگردد و میگوید: - کلِ نوشتهها رو خوندی؟ مارتیک در عجب است که چرا سابین آنقدر از او سئوال میپرسد اما جوابش را میدهد چون خیال میکند سابین با اینکه سنش کم است میتواند به او کمک کند تا سرِ نخی پیدا کند و کمی از این قضیه بویی ببرد. سرش که بر اثر ناامیدی و دل شکستیاش پایین آمده بود با انگشتانِ نرم و لطیف و کوچکِ سابین بالا میآید و چشمانِ آبی رنگِ زیبایِ سابین متقابل و راس چشمانِ تیلههای مشکی رنگِ سابین قرار میگیرد. لبهایِ خشک شدهاش را کمی با زبانش تر میکند و میگوید: - نه نخوندم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان حکم گناه | زری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین