انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان حکم گناه | زری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARNI." data-source="post: 131444" data-attributes="member: 8080"><p>اول مرا در تاکسی گذاشت و بعد خودش سوار شد. یکم از ترسم کم شده بود ولی آبراهام دست بردار ما نخواهد بود، تا کوین را نکشد و مرا زنده به گور نکند هرگز رهایمان نخواهد کرد. راننده تاکسی در آینه نگاهی به ما انداخت و گفت:</p><p>- کجا پیاده میشید؟</p><p>کوین نگاهی به من و بعد نگاهی گذرا به راننده تاکسی کرد و گفت:</p><p>- همینجا پیاده میشیم.</p><p>راننده تاکسی در کنار یک پیکانبار ایستاد و ل*ب زد:</p><p>- بفرمایید.</p><p>کوین مقداری پول از تهِ جیبش بیرون آورد و به طرفِ راننده تاکسی گرفت. از ماشین پیاده شدیم نگاهی به اطرافم کردم و ل*ب زدم:</p><p>- حالا کجا میریم؟</p><p>مارتیک چند صفحه دیگر را ورق زد انگار دلش نمیخواست حرفهایِ دلِ مادرش را گوش دهد. شاید هم نمیتوانست به او حق دهد اما هر آنچه که بود چند نوشتههایی که در صفحهی قبل توسط مادرش نوشته شده بود را نخواند؛ وقتی چشمش به نوشتهای که مربوط به خودش در خط اول بود خورد. شروع به خواندن کرد:</p><p>- آبراهام هنوز هم بیخیال ما نشده بود. اما دیگر دنبال شر و دردسر هم نبود. شاید فعلاً میخواهد آفتابی نشود، چند ماهی از ازدواجِ من و کوین گذشته است، حال من دیگر میخواهم پسردار شوم. برای او خیلی ذوق و شوق دارم مدام با او حرف میزنم مدام با او بازی میکنم حتی از او سئوال میپرسم که تو کی میخواهی به دنیا بیایی؟ و چشمانِ زیبایت را بگشایی و ثمرهی عشق ما شوی؟ چند ماه میگذرد و حال انگار پسرکم میخواهد به دنیا آید، هم خوشحالم و هم ترس و دلهره دارم. پرستارها با من هم صحبت شدهاند که مرا از این ترس و استرس دور کنند؛ من با گذشت این همه سال باز هم سن و سالی ندارم. از مادری چیزی نمیدانم ولی سرنوشت جوری رغم خورد که من دیگر یک پسر خواهم داشت. وقتی گریههای پسرکم در گوشم پیچید سیلِ چشمانم جاری شد. پرستار او را در آ*غ*و*ش گرفته است و با خنده به طرفِ من قدم برمیدارد و من به دستانی که بر دور پسرکم حصار و حلقه شده است چشم دوختهام او را در آ*غ*و*ش میگیرم و کوین به طرفم میآید و میگوید:</p><p>- اون پسر ما نیست، اون باید در یتیم خونه بزرگ بشه.</p><p>اشکهایم بیشتر میشود، کوین او را از آغوشم میگیرد و با خشم به چشمانِ طفل معصومم خیره میشود، او پسر ماست چرا او را میخواهد به یتیم خانه بفرستد؟ حتی نگذاشت برای او نامی انتخاب کنم. اما رو به پرستار گفتم:</p><p>- نام او را بر روی کاغذ بنویسید، نام او مارک است.</p><p>پرستار کاری را که ازش خواستهام انجام میدهد. کوین نگاهی به من میکند و میگوید:</p><p>- این پسر ما نیست، پسر آبراهامه!</p><p>اون رو به یتیم خونه میفرستم.</p><p>سرم را از دستانم جدا میکنم و بیتوجه به فریادهای پرستار پشتِ سر کوین میدوم و میگویم:</p><p>- خواهش میکنم این کار رو نکن، اون پسر ماست اون پسر آبراهام نیست. خواهش میکنم این کار رو نکن. اما کوین مرا هل میدهد و کلفتی صدایش را به رخم میکشد و میگوید:</p><p>- برو کنار، اون پسر ما نیست!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARNI., post: 131444, member: 8080"] اول مرا در تاکسی گذاشت و بعد خودش سوار شد. یکم از ترسم کم شده بود ولی آبراهام دست بردار ما نخواهد بود، تا کوین را نکشد و مرا زنده به گور نکند هرگز رهایمان نخواهد کرد. راننده تاکسی در آینه نگاهی به ما انداخت و گفت: - کجا پیاده میشید؟ کوین نگاهی به من و بعد نگاهی گذرا به راننده تاکسی کرد و گفت: - همینجا پیاده میشیم. راننده تاکسی در کنار یک پیکانبار ایستاد و ل*ب زد: - بفرمایید. کوین مقداری پول از تهِ جیبش بیرون آورد و به طرفِ راننده تاکسی گرفت. از ماشین پیاده شدیم نگاهی به اطرافم کردم و ل*ب زدم: - حالا کجا میریم؟ مارتیک چند صفحه دیگر را ورق زد انگار دلش نمیخواست حرفهایِ دلِ مادرش را گوش دهد. شاید هم نمیتوانست به او حق دهد اما هر آنچه که بود چند نوشتههایی که در صفحهی قبل توسط مادرش نوشته شده بود را نخواند؛ وقتی چشمش به نوشتهای که مربوط به خودش در خط اول بود خورد. شروع به خواندن کرد: - آبراهام هنوز هم بیخیال ما نشده بود. اما دیگر دنبال شر و دردسر هم نبود. شاید فعلاً میخواهد آفتابی نشود، چند ماهی از ازدواجِ من و کوین گذشته است، حال من دیگر میخواهم پسردار شوم. برای او خیلی ذوق و شوق دارم مدام با او حرف میزنم مدام با او بازی میکنم حتی از او سئوال میپرسم که تو کی میخواهی به دنیا بیایی؟ و چشمانِ زیبایت را بگشایی و ثمرهی عشق ما شوی؟ چند ماه میگذرد و حال انگار پسرکم میخواهد به دنیا آید، هم خوشحالم و هم ترس و دلهره دارم. پرستارها با من هم صحبت شدهاند که مرا از این ترس و استرس دور کنند؛ من با گذشت این همه سال باز هم سن و سالی ندارم. از مادری چیزی نمیدانم ولی سرنوشت جوری رغم خورد که من دیگر یک پسر خواهم داشت. وقتی گریههای پسرکم در گوشم پیچید سیلِ چشمانم جاری شد. پرستار او را در آ*غ*و*ش گرفته است و با خنده به طرفِ من قدم برمیدارد و من به دستانی که بر دور پسرکم حصار و حلقه شده است چشم دوختهام او را در آ*غ*و*ش میگیرم و کوین به طرفم میآید و میگوید: - اون پسر ما نیست، اون باید در یتیم خونه بزرگ بشه. اشکهایم بیشتر میشود، کوین او را از آغوشم میگیرد و با خشم به چشمانِ طفل معصومم خیره میشود، او پسر ماست چرا او را میخواهد به یتیم خانه بفرستد؟ حتی نگذاشت برای او نامی انتخاب کنم. اما رو به پرستار گفتم: - نام او را بر روی کاغذ بنویسید، نام او مارک است. پرستار کاری را که ازش خواستهام انجام میدهد. کوین نگاهی به من میکند و میگوید: - این پسر ما نیست، پسر آبراهامه! اون رو به یتیم خونه میفرستم. سرم را از دستانم جدا میکنم و بیتوجه به فریادهای پرستار پشتِ سر کوین میدوم و میگویم: - خواهش میکنم این کار رو نکن، اون پسر ماست اون پسر آبراهام نیست. خواهش میکنم این کار رو نکن. اما کوین مرا هل میدهد و کلفتی صدایش را به رخم میکشد و میگوید: - برو کنار، اون پسر ما نیست! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان حکم گناه | زری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین