انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان حکم گناه | زری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARNI." data-source="post: 130938" data-attributes="member: 8080"><p><strong>در همین حین که به راه فرار فکر میکنم در گوشِ آبراهام زمزمه میکنم:</strong></p><p><strong>- اگر بله را نگم، چه میشه؟</strong></p><p><strong>آبراهام تا متوجهی نگاههایِ دیگران به ما میشود کمی میخندد و رو به مهمانها میگوید:</strong></p><p><strong>- عروسمون یکم خجالتیه، الان بله را میگه.</strong></p><p><strong>با این حرف خندهام میگیرد؛ جوری که نمیتوانم جلویِ خندههایم را بگیرم و بلند قهقهه میزنم. وقتی به خندههایم پایان میدهم و دیگران به یکدیگر نگاه میکنند و با سر سئوال میپرسند بلند میگویم:</strong></p><p><strong>- برای هر چیزی پررو هستم، من نمیخوام با این مرد وصلت کنم. </strong></p><p><strong>در همین حین که آبراهام از کوره در میرود و اخمهایش در هم گره میخورد از رویِ صندلی بلند میشود و لب میزند:</strong></p><p><strong>- این مسخره بازیها چیه؟ تویِ پلهها منتظرتم بیا با هم حرف بزنیم.</strong></p><p><strong>از مهمانها معذرت خواهی میکند و تا میآید برود صدایِ شیشه خورده در سالنِ محضر میپیچد. میتوانستم خیلیخوب حدس بزنم که کوین با آدمهایش آمدهاند. از قبل اطلاع نداشتم اما میدانستم هرگز نمیگذارد من با چنین فردی وصلت کنم. تمامِ مهمانها با سر و صدا از محضر با سختی بیرون رفتند؛ ترس کلِ تنِ خانوادهام را فرا گرفته بود. اما من دیگر ترسی نداشتم چون میدانستم به کوین خواهم رسید. همسر آبراهام به طرفم آمد دو دستانم را گرفت. تا گرمایِ دستش را رویِ پوستِ سردم حس کردم سرم را به طرفِ صورتِ خندانش چرخاندم، انگار او هم مثلِ من خوشحال بود. لحظهای که دستانم را ب×و×س×ه باران میکرد گفت:</strong></p><p><strong>- من کوین را خبردار کردم، من از او خواستم به محضر بیاد. بابت این کارم هم خیلی تشکر کرد اما در عوض باید من از او تشکر میکردم.</strong></p><p><strong>حتی نامش را هم نمیدانستم حتی نمیدانستم او چهطور زنی است؛ اما معلوم بود که زندگی مرا نجات داده است. او را در آغوش گرفتم، به راستی او از مادر هم به من نزدیکتر بود؛ هم زندگی خودش را نجات داد و هم زندگیِ مرا. </strong></p><p><strong>حتی پسرانش هم خیلی خوشحال بودند. اما از محضر بیرون رفتند؛ من تنها در محضر ماندم. رویم را به طرفِ پنجره برگرداندم، خیلی خوشحال بودم انگار تمامِ دنیا را به من داده بودند؛ گرمایِ دستی را رویِ شانههایِ سرد و بـر×ه×ن×هام احساس کردم، این گرما به تنم حس آرامبخشی را تزریق کرد. این حس با تمامِ حسهایی که تجربه کرده بودم فرق داشت. انگار به روحم آرامش بخشید. اینبار دستانِ دیگرش را هم رویِ شانههایم قرار داد و مرا در آغوش کشید؛ میدانستم کوین است او را همراهی کردم و رویم را برگرداندم. بیشک حدسم درست از آب در آمده بود او کوین بود. در خواب و خیال نبودم؛ اما همه چیز آنقدر پشت سرِ هم و ناگهانی اتفاق افتاد که خیال کردم خواب و رویاست. در گوشم آرام زمزمه کرد:</strong></p><p><strong>- بله را که نگفتی، نه؟</strong></p><p><strong>چند بار سری به نشانهی نه تکان دادم، آنقدر شوکه شده بودم که انگار زبانم بند آمده بود. از طرفی هم جرعتِ حرف زدن نداشتم، میترسیدم چیزی بگویم که او از من برنجد. عاقد وسایلهایش را در کیفِ دستیاش گذاشت که از محضر بیرون برود. کوین دستانم را رها کرد و دوید و متقابل عاقد ایستاد و راهش را سد کرد و با لبخندی که کلِ صورتش را فرا گرفته بود و از خنده همانند لبو سرخ شده بود گفت:</strong></p><p><strong>- جناب عاقد، میشه خطبهی عقد را بخونی؟</strong></p><p><strong>عاقد نگاهی به من کرد و باز مردمک چشمانش را به طرفِ کوین چرخاند و در حالی که دستی بر تهریشهایش میکشید گفت:</strong></p><p><strong>- بله.</strong></p><p><strong>با چشمانم خواهش میکردم، با چشمانم از عاقد میخواستم که درخواستِ کوین را بپذیرد. انگار او هم خواهشهایم را از چشمانم خوانده بود، وقتی جواب مثبت داد خیلی خوشحال شدم. اولین نفر روی صندلی نشستم. با سر به صندلی اشاره کردم کوین خندهکنان به طرفم قدم برداشت؛ روی صندلی نشست به صورتِ خندان و خجلوارم خیره شد، حتی خنده تصویرِ زیبای او را هم نقاشی کرده بود. صورتم را با دو دستانش قاب گرفته بود، عاقد برای بار سوم خطبهی عقد را خواند. هنوز کامل خطبه را نخوانده بود هر دو با هم گفتیم:</strong></p><p><strong>- بله.</strong></p><p><strong>عاقد اولش تعجبزده شده بود؛ اما بعدش همراهِ ما بلندبلند خندید و تبریک گفت. حتی برایِ اینکه با مرد کثیف و بدجنسی مثلِ آبراهام ازدواج نکرده بودم مرا تحسین کرد. و گویی او هم در شادی ما شریک شده بود و میگفت از این قضیه خیلی خوشحال است. در آخر موقعهی رفتن باز هم به ما تبریک گفت و برایمان آرزویِ خوشبختی کرد و از محضر بیرون رفت. بادیگاردهایِ کوین وارد محضر شدن و یکییکی او را در آغوش گرفتند و تبریک گفتند.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARNI., post: 130938, member: 8080"] [B]در همین حین که به راه فرار فکر میکنم در گوشِ آبراهام زمزمه میکنم: - اگر بله را نگم، چه میشه؟ آبراهام تا متوجهی نگاههایِ دیگران به ما میشود کمی میخندد و رو به مهمانها میگوید: - عروسمون یکم خجالتیه، الان بله را میگه. با این حرف خندهام میگیرد؛ جوری که نمیتوانم جلویِ خندههایم را بگیرم و بلند قهقهه میزنم. وقتی به خندههایم پایان میدهم و دیگران به یکدیگر نگاه میکنند و با سر سئوال میپرسند بلند میگویم: - برای هر چیزی پررو هستم، من نمیخوام با این مرد وصلت کنم. در همین حین که آبراهام از کوره در میرود و اخمهایش در هم گره میخورد از رویِ صندلی بلند میشود و لب میزند: - این مسخره بازیها چیه؟ تویِ پلهها منتظرتم بیا با هم حرف بزنیم. از مهمانها معذرت خواهی میکند و تا میآید برود صدایِ شیشه خورده در سالنِ محضر میپیچد. میتوانستم خیلیخوب حدس بزنم که کوین با آدمهایش آمدهاند. از قبل اطلاع نداشتم اما میدانستم هرگز نمیگذارد من با چنین فردی وصلت کنم. تمامِ مهمانها با سر و صدا از محضر با سختی بیرون رفتند؛ ترس کلِ تنِ خانوادهام را فرا گرفته بود. اما من دیگر ترسی نداشتم چون میدانستم به کوین خواهم رسید. همسر آبراهام به طرفم آمد دو دستانم را گرفت. تا گرمایِ دستش را رویِ پوستِ سردم حس کردم سرم را به طرفِ صورتِ خندانش چرخاندم، انگار او هم مثلِ من خوشحال بود. لحظهای که دستانم را ب×و×س×ه باران میکرد گفت: - من کوین را خبردار کردم، من از او خواستم به محضر بیاد. بابت این کارم هم خیلی تشکر کرد اما در عوض باید من از او تشکر میکردم. حتی نامش را هم نمیدانستم حتی نمیدانستم او چهطور زنی است؛ اما معلوم بود که زندگی مرا نجات داده است. او را در آغوش گرفتم، به راستی او از مادر هم به من نزدیکتر بود؛ هم زندگی خودش را نجات داد و هم زندگیِ مرا. حتی پسرانش هم خیلی خوشحال بودند. اما از محضر بیرون رفتند؛ من تنها در محضر ماندم. رویم را به طرفِ پنجره برگرداندم، خیلی خوشحال بودم انگار تمامِ دنیا را به من داده بودند؛ گرمایِ دستی را رویِ شانههایِ سرد و بـر×ه×ن×هام احساس کردم، این گرما به تنم حس آرامبخشی را تزریق کرد. این حس با تمامِ حسهایی که تجربه کرده بودم فرق داشت. انگار به روحم آرامش بخشید. اینبار دستانِ دیگرش را هم رویِ شانههایم قرار داد و مرا در آغوش کشید؛ میدانستم کوین است او را همراهی کردم و رویم را برگرداندم. بیشک حدسم درست از آب در آمده بود او کوین بود. در خواب و خیال نبودم؛ اما همه چیز آنقدر پشت سرِ هم و ناگهانی اتفاق افتاد که خیال کردم خواب و رویاست. در گوشم آرام زمزمه کرد: - بله را که نگفتی، نه؟ چند بار سری به نشانهی نه تکان دادم، آنقدر شوکه شده بودم که انگار زبانم بند آمده بود. از طرفی هم جرعتِ حرف زدن نداشتم، میترسیدم چیزی بگویم که او از من برنجد. عاقد وسایلهایش را در کیفِ دستیاش گذاشت که از محضر بیرون برود. کوین دستانم را رها کرد و دوید و متقابل عاقد ایستاد و راهش را سد کرد و با لبخندی که کلِ صورتش را فرا گرفته بود و از خنده همانند لبو سرخ شده بود گفت: - جناب عاقد، میشه خطبهی عقد را بخونی؟ عاقد نگاهی به من کرد و باز مردمک چشمانش را به طرفِ کوین چرخاند و در حالی که دستی بر تهریشهایش میکشید گفت: - بله. با چشمانم خواهش میکردم، با چشمانم از عاقد میخواستم که درخواستِ کوین را بپذیرد. انگار او هم خواهشهایم را از چشمانم خوانده بود، وقتی جواب مثبت داد خیلی خوشحال شدم. اولین نفر روی صندلی نشستم. با سر به صندلی اشاره کردم کوین خندهکنان به طرفم قدم برداشت؛ روی صندلی نشست به صورتِ خندان و خجلوارم خیره شد، حتی خنده تصویرِ زیبای او را هم نقاشی کرده بود. صورتم را با دو دستانش قاب گرفته بود، عاقد برای بار سوم خطبهی عقد را خواند. هنوز کامل خطبه را نخوانده بود هر دو با هم گفتیم: - بله. عاقد اولش تعجبزده شده بود؛ اما بعدش همراهِ ما بلندبلند خندید و تبریک گفت. حتی برایِ اینکه با مرد کثیف و بدجنسی مثلِ آبراهام ازدواج نکرده بودم مرا تحسین کرد. و گویی او هم در شادی ما شریک شده بود و میگفت از این قضیه خیلی خوشحال است. در آخر موقعهی رفتن باز هم به ما تبریک گفت و برایمان آرزویِ خوشبختی کرد و از محضر بیرون رفت. بادیگاردهایِ کوین وارد محضر شدن و یکییکی او را در آغوش گرفتند و تبریک گفتند.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان حکم گناه | زری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین