انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان حکم گناه | زری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARNI." data-source="post: 130936" data-attributes="member: 8080"><p><strong>بر روی صندلی مینشینم، دیگر از این مرد خسته شدهام، چرا باید تمامِ لحظهها و دقیقههایم را با من شریک باشد؟ میخواهم کمی در خلوت خود جان دهم. میخواهم کمی به کوین فکر کنم؛ فکر کردن به او هرگز حالِ مرا بد نمیکند زیرا او همیشه دلیلِ حال خوبِ من بوده است. اما تا در فکرش فرو میروم آبراهام مزاحمِ افکارم میشود. او دستانم را میگیرد اما من نمیتوانم حتی تصورش را هم کنم که با او یک قدم بردارم. او مرا با اجبار از روی صندلی بلند میکند و با خود میکشد. درِ ماشین مشکی رنگش را برایم باز میکند و از من میخواهد که سوار شوم، او مردی است که زن دارد. حتی همسر او گریه میکرد که چرا دختر جوانی همسن و سالِ تو باید با همچین مردی پیر ازدواج کند. او دو برابر من سن و سال داشت. اما چه میتوانستم بکنم؟ تنها راهم این بود که بغضم را خفه کنم یا در خلوت خود اشک بریزم. اشک از رخسارم جاری میشود. آبراهام صورتم را محکم در دستانش میگیرد و میفشرد و میگوید:</strong></p><p><strong>- مبادا جلویِ مهمونهام گریه کنی یا اشک بریزی. امروز رو مجبوری حتی به اجبارم که شده بخندی مبادا آبروریزی کنی!</strong></p><p><strong>صورتم را رها میکند. ماشین توسط بادیگارد به حرکت در میآید و بعد از گذشت ده دقیقه میرسیم. درب را برایم باز میکند. دستانم را میگیرد و از ماشین پیاده میشوم دو پسر جوان اما تقربباً چند سال از من بزرگتر و دو دختر و زنی تقریباً چهل سالهای جلوی درب محضر ایستادهاند تا من را میبینند به طرفم میآیند. اما من آنها را نمیشناسم. آبراهام من را وادار میکند تا از پلهها بالا بروم. غمی که در چشمان همسرش است در چشمان من هم موج میزند. انگار او هم چندان از این اتفاق راضی نیست. </strong></p><p><strong>مارتیک با عصبانیت دفترچه خاطرات را میبندد. دستانش از شدت عصبانیت مشت شده است و میلرزد. کشِ موهایش را باز میکند و مشتی در شیشه میزند. صدای شیشه خوردههای روی زمین باعث میشود سابین بترسد. دو دستانش را بر روی گوشهایش میگذارد و به طرف مارتیک میدود و با گریه میگوید:</strong></p><p><strong>- داداش، چیشد؟ صدای چی بود؟</strong></p><p><strong>مارتیک نگاهی به دستان غرق از خونش میکند و رو به سابین میگوید:</strong></p><p><strong>- چیزی نیست، برو اتاق.</strong></p><p><strong>سابین میدود و از اتاق بیرون میرود. روی کاناپه مینشیند و آرام اشک میریزد. انگار ترسیده شده است. مارتیک نگاهی به دستانش میاندازد و از اتاق بیرون میرود و وارد اتاق خود میشود. جعبهی کمکهای اولیه را بیرون میآورد و دستان خود را باند پیچی میکند. هنوز هم باورش نمیشود دلش نمیخواهد ادامهی نوشتههای مادرش را بخواند اما بسیار کنجکاو است تا بداند در ادامهی نوشتهها چه اتفاقهایی برای مادرش رخ میدهد. پس باز وارد اتاق مادرش میشود. با دست دیگرش که زخمی نیست دفترچه خاطرات را باز میکند. ادامهی نوشتهها را میخواند:</strong></p><p><strong>وارد محضر شدیم دلم میخواست با کوین در چنین موقعیت و مکانی قرار بگیرم اصلاً از این وضعیت راضی نبودم. حتی چندین بار خودکشی کرده بودم اما باز هم بیفایده بود. انگار فقط خود را بیشتر عذاب و زجر دادم. ولی هیچ مشکلی از میان برداشته نشد. عاقد وارد میشود اول اسم من و آبراهام را میپرسد. چندان در محضر حضور ندارم و با خود مدام کلنجار میروم. با افکارهایم سر جنگ دارم و در عالم هپروت هستم. اما تا عاقد به خطبهی سوم میرسد آبراهام با عصبانیت در گوشم زمزمه میکند:</strong></p><p><strong>- بله رو بگو، نکنه منتظر معجزه هستی؟</strong></p><p><strong>در این حال از تیکه و طعنههایش به شدت عصبی میشوم. سعی میکنم خود را کنترل کنم اما دیگر آب از سرم گذشته است. فکرها در سرم رژه میروند. در این قفسی که مرا زندانی کردهاند به دنبال راه فرار هستم. اما چه حیف که تمام آدمها پشتم را خالی کردهاند و متقابل من و بر ضدم ایستادهاند.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARNI., post: 130936, member: 8080"] [B]بر روی صندلی مینشینم، دیگر از این مرد خسته شدهام، چرا باید تمامِ لحظهها و دقیقههایم را با من شریک باشد؟ میخواهم کمی در خلوت خود جان دهم. میخواهم کمی به کوین فکر کنم؛ فکر کردن به او هرگز حالِ مرا بد نمیکند زیرا او همیشه دلیلِ حال خوبِ من بوده است. اما تا در فکرش فرو میروم آبراهام مزاحمِ افکارم میشود. او دستانم را میگیرد اما من نمیتوانم حتی تصورش را هم کنم که با او یک قدم بردارم. او مرا با اجبار از روی صندلی بلند میکند و با خود میکشد. درِ ماشین مشکی رنگش را برایم باز میکند و از من میخواهد که سوار شوم، او مردی است که زن دارد. حتی همسر او گریه میکرد که چرا دختر جوانی همسن و سالِ تو باید با همچین مردی پیر ازدواج کند. او دو برابر من سن و سال داشت. اما چه میتوانستم بکنم؟ تنها راهم این بود که بغضم را خفه کنم یا در خلوت خود اشک بریزم. اشک از رخسارم جاری میشود. آبراهام صورتم را محکم در دستانش میگیرد و میفشرد و میگوید: - مبادا جلویِ مهمونهام گریه کنی یا اشک بریزی. امروز رو مجبوری حتی به اجبارم که شده بخندی مبادا آبروریزی کنی! صورتم را رها میکند. ماشین توسط بادیگارد به حرکت در میآید و بعد از گذشت ده دقیقه میرسیم. درب را برایم باز میکند. دستانم را میگیرد و از ماشین پیاده میشوم دو پسر جوان اما تقربباً چند سال از من بزرگتر و دو دختر و زنی تقریباً چهل سالهای جلوی درب محضر ایستادهاند تا من را میبینند به طرفم میآیند. اما من آنها را نمیشناسم. آبراهام من را وادار میکند تا از پلهها بالا بروم. غمی که در چشمان همسرش است در چشمان من هم موج میزند. انگار او هم چندان از این اتفاق راضی نیست. مارتیک با عصبانیت دفترچه خاطرات را میبندد. دستانش از شدت عصبانیت مشت شده است و میلرزد. کشِ موهایش را باز میکند و مشتی در شیشه میزند. صدای شیشه خوردههای روی زمین باعث میشود سابین بترسد. دو دستانش را بر روی گوشهایش میگذارد و به طرف مارتیک میدود و با گریه میگوید: - داداش، چیشد؟ صدای چی بود؟ مارتیک نگاهی به دستان غرق از خونش میکند و رو به سابین میگوید: - چیزی نیست، برو اتاق. سابین میدود و از اتاق بیرون میرود. روی کاناپه مینشیند و آرام اشک میریزد. انگار ترسیده شده است. مارتیک نگاهی به دستانش میاندازد و از اتاق بیرون میرود و وارد اتاق خود میشود. جعبهی کمکهای اولیه را بیرون میآورد و دستان خود را باند پیچی میکند. هنوز هم باورش نمیشود دلش نمیخواهد ادامهی نوشتههای مادرش را بخواند اما بسیار کنجکاو است تا بداند در ادامهی نوشتهها چه اتفاقهایی برای مادرش رخ میدهد. پس باز وارد اتاق مادرش میشود. با دست دیگرش که زخمی نیست دفترچه خاطرات را باز میکند. ادامهی نوشتهها را میخواند: وارد محضر شدیم دلم میخواست با کوین در چنین موقعیت و مکانی قرار بگیرم اصلاً از این وضعیت راضی نبودم. حتی چندین بار خودکشی کرده بودم اما باز هم بیفایده بود. انگار فقط خود را بیشتر عذاب و زجر دادم. ولی هیچ مشکلی از میان برداشته نشد. عاقد وارد میشود اول اسم من و آبراهام را میپرسد. چندان در محضر حضور ندارم و با خود مدام کلنجار میروم. با افکارهایم سر جنگ دارم و در عالم هپروت هستم. اما تا عاقد به خطبهی سوم میرسد آبراهام با عصبانیت در گوشم زمزمه میکند: - بله رو بگو، نکنه منتظر معجزه هستی؟ در این حال از تیکه و طعنههایش به شدت عصبی میشوم. سعی میکنم خود را کنترل کنم اما دیگر آب از سرم گذشته است. فکرها در سرم رژه میروند. در این قفسی که مرا زندانی کردهاند به دنبال راه فرار هستم. اما چه حیف که تمام آدمها پشتم را خالی کردهاند و متقابل من و بر ضدم ایستادهاند.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان حکم گناه | زری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین