انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان حکم گناه | زری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARNI." data-source="post: 130805" data-attributes="member: 8080"><p><strong>درحالی که خم شده بود تا دو پایهی صندلی را بردارد، لب زد:</strong></p><p><strong>- او را درست خواهم کرد.</strong></p><p><strong>رویِ صندلیِ چوبی نشست، اشکانش را با انگشتِ اشارهاش پاک کرد و درِ کشو را به آرامی باز کرد.</strong></p><p><strong>حدس میزد پیچهایِ میز شُل شده است و باید آنها را تعویض و تعمیر کند. چند پیچ از داخلِ قوطی بیرون آورد و پیچهایِ قدیمی را باز کرد و پیچِ نو را با دستانش لمس کرد و در حالی که او را نگاه میکرد لب زد:</strong></p><p><strong>- پیچِ خوبیه.</strong></p><p><strong>پیچ را در چهار طرفِ صندلی گذاشت و آنها را محکم بست و پایهی صندلی را هم درست کرد. چشمانش برقِ خاصی زد، حتی از روزِ اول هم زیباتر شده بود. از خوشحالی مثلِ کودکی چند ساله دستانش را بر هم کوبید و میز را در طاقچه گذاشت و چهار تا صندلی را هم دورش چید.</strong></p><p><strong>نگاهش به لباسی افتاد که مادرش او را روزِ تولدش برایش خریده بود که او را غافلگیر کند. از رویِ صندلی بلند شد و لباس را از آویزان جدا کرد؛ اول دستی بر رویِ لباس کشید و باز هم رویِ صندلی نشست و لباس را به صورتش نزدیک کرد، بویِ عطرِ خوشِ لباس را با کمالِ میل به مشامش فرستاد. حال که انگار بویِ خوشِ عطرِ لباس به مشامش رسیده بود. حس میکرد مشامش را قلقلک میدهد. هیچگاه دلش نیامد لباس را بر تن کند. زیرا میترسید روزی لباس پوسیده و پاره و کهنه شود. آنوقت دیگر نمیتوانست از مادرش یادگاریای داشته باشد. لباس را در جایِ خود آویز کرد و از اتاقِ مطالعه بیرون رفت و در را هم بست و قفل کرد. </strong></p><p><strong>شکمش صدایِ وحشتناکی میداد و این نشانهی این بود که از صبح تا الان که دیگر آفتاب پشتِ کوه رفته و غروب کرده است چیزی نخورده، به طرفِ آشپزخانه رفت. دلش برایِ بویِ غذایِ میت لوفی که مادرش برایش درست میکرد سخت تنگ شده بود. هرگاه از مدرسه به خانه میآمد مادرش غذاهایِ خوشمزهای را برایش درست میکرد. بارها سعی میکرد همانند مادرش میت لوف را درست کند؛ اما هرگز نتوانست. اما مادرش میگفت:</strong></p><p><strong>- گل پسرم، تو خیلی میت لوف رو خوشمزه درست کردی. هرگز مزهاش یادم نمیره و هنوز زیر دندانم گیر کرده و تا ابد مزهاش یادم میماند.</strong></p><p><strong>اشک از فراغش جاری شده بود. درِ یخچال را به آرامی باز کرد. نمیدانست چه بخورد! چند روزی بود که حس و حالِ اینکه کفشها را بدوزد و واکس بکشد را نداشت. در اصل کارش این نبود، اما چون پدرش به این کار علاقه داشت سعی میکرد راهِ پدرش را ادامه دهد. هر چند همانند پدرش اسطوره نبود، اما خود هم، هنرهایِ بسیاری داشت که هنرهایش همانند آفتاب میدرخشید، ظرفِ غذایی که در آن استیک سرخ کردهی گوشت و مرغ بود را، که برایِ شبِ قبل درست کرده بود گرم کرد و رویِ میزِ غذاخوری تویِ آشپزخانه گذاشت و مشغولِ خوردن شد. حتی دلش برایِ استیک سرخ کردهای که مادرش درست میکرد هم، تنگ شده بود. او دلش برایِ تمامِ مهربانیهایِ پدر و مادرش تنگ شده بود. افسوس میخورد آه میکشید.</strong></p><p><strong>دلش میخواست پدر و مادرش کنارش باشند اما چه حیف! آنها دیگر آسمانی شدهاند.</strong></p><p><strong>چند روزی میشد که فرصت نکرده بود به گلزار برود. اما انگار حال در دلش به خود قول داده بود که فردا به گلزار برود. همیشه با یک دسته گلِ رزِ قرمز به دیدنِ پدر و مادرش میرفت.</strong></p><p><strong>پس از خوردنِ غذا، دیگر خبری از صدایهایِ عمیق و وحشتناکِ شکمش نیست و صدایِ آن شنیده نمیشود. ظرفها را در سینک میگذارد و شیرِ آب را باز میکند و آنها را میشوید. دستانش را با دستمال خشک میکند و رویِ کاناپه مینشیند.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARNI., post: 130805, member: 8080"] [B]درحالی که خم شده بود تا دو پایهی صندلی را بردارد، لب زد: - او را درست خواهم کرد. رویِ صندلیِ چوبی نشست، اشکانش را با انگشتِ اشارهاش پاک کرد و درِ کشو را به آرامی باز کرد. حدس میزد پیچهایِ میز شُل شده است و باید آنها را تعویض و تعمیر کند. چند پیچ از داخلِ قوطی بیرون آورد و پیچهایِ قدیمی را باز کرد و پیچِ نو را با دستانش لمس کرد و در حالی که او را نگاه میکرد لب زد: - پیچِ خوبیه. پیچ را در چهار طرفِ صندلی گذاشت و آنها را محکم بست و پایهی صندلی را هم درست کرد. چشمانش برقِ خاصی زد، حتی از روزِ اول هم زیباتر شده بود. از خوشحالی مثلِ کودکی چند ساله دستانش را بر هم کوبید و میز را در طاقچه گذاشت و چهار تا صندلی را هم دورش چید. نگاهش به لباسی افتاد که مادرش او را روزِ تولدش برایش خریده بود که او را غافلگیر کند. از رویِ صندلی بلند شد و لباس را از آویزان جدا کرد؛ اول دستی بر رویِ لباس کشید و باز هم رویِ صندلی نشست و لباس را به صورتش نزدیک کرد، بویِ عطرِ خوشِ لباس را با کمالِ میل به مشامش فرستاد. حال که انگار بویِ خوشِ عطرِ لباس به مشامش رسیده بود. حس میکرد مشامش را قلقلک میدهد. هیچگاه دلش نیامد لباس را بر تن کند. زیرا میترسید روزی لباس پوسیده و پاره و کهنه شود. آنوقت دیگر نمیتوانست از مادرش یادگاریای داشته باشد. لباس را در جایِ خود آویز کرد و از اتاقِ مطالعه بیرون رفت و در را هم بست و قفل کرد. شکمش صدایِ وحشتناکی میداد و این نشانهی این بود که از صبح تا الان که دیگر آفتاب پشتِ کوه رفته و غروب کرده است چیزی نخورده، به طرفِ آشپزخانه رفت. دلش برایِ بویِ غذایِ میت لوفی که مادرش برایش درست میکرد سخت تنگ شده بود. هرگاه از مدرسه به خانه میآمد مادرش غذاهایِ خوشمزهای را برایش درست میکرد. بارها سعی میکرد همانند مادرش میت لوف را درست کند؛ اما هرگز نتوانست. اما مادرش میگفت: - گل پسرم، تو خیلی میت لوف رو خوشمزه درست کردی. هرگز مزهاش یادم نمیره و هنوز زیر دندانم گیر کرده و تا ابد مزهاش یادم میماند. اشک از فراغش جاری شده بود. درِ یخچال را به آرامی باز کرد. نمیدانست چه بخورد! چند روزی بود که حس و حالِ اینکه کفشها را بدوزد و واکس بکشد را نداشت. در اصل کارش این نبود، اما چون پدرش به این کار علاقه داشت سعی میکرد راهِ پدرش را ادامه دهد. هر چند همانند پدرش اسطوره نبود، اما خود هم، هنرهایِ بسیاری داشت که هنرهایش همانند آفتاب میدرخشید، ظرفِ غذایی که در آن استیک سرخ کردهی گوشت و مرغ بود را، که برایِ شبِ قبل درست کرده بود گرم کرد و رویِ میزِ غذاخوری تویِ آشپزخانه گذاشت و مشغولِ خوردن شد. حتی دلش برایِ استیک سرخ کردهای که مادرش درست میکرد هم، تنگ شده بود. او دلش برایِ تمامِ مهربانیهایِ پدر و مادرش تنگ شده بود. افسوس میخورد آه میکشید. دلش میخواست پدر و مادرش کنارش باشند اما چه حیف! آنها دیگر آسمانی شدهاند. چند روزی میشد که فرصت نکرده بود به گلزار برود. اما انگار حال در دلش به خود قول داده بود که فردا به گلزار برود. همیشه با یک دسته گلِ رزِ قرمز به دیدنِ پدر و مادرش میرفت. پس از خوردنِ غذا، دیگر خبری از صدایهایِ عمیق و وحشتناکِ شکمش نیست و صدایِ آن شنیده نمیشود. ظرفها را در سینک میگذارد و شیرِ آب را باز میکند و آنها را میشوید. دستانش را با دستمال خشک میکند و رویِ کاناپه مینشیند.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان حکم گناه | زری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین