انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان حکم گناه | زری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARNI." data-source="post: 130755" data-attributes="member: 8080"><p><strong>صدایِ به هم خوردنِ کلید در گوشش بارها نجوا میشود و میپیچد، کلید را در قفلِ در میکند و با چند حرکت او را باز میکند، اتاق؛ سرد و تاریک است جز سیاهی چیزی را نمیبیند، دستش را به طرفِ کلید برق میبرد اما انگار برق وصل نیست. زیر لب پوفی میکشد و به طرفِ اتاقش میرود، گوشیاش را از رویِ تختش برمیدارد و چراغقوهی گوشیاش را روشن میکند، نورِ چراغ را رویِ لامپ تنظیم میکند و صندلی را دقیق رو به رویِ لامپ قرار میدهد. از صندلی بالا میرود و لامپ را لمس میکند. انگار عمرِ لامپ دیگر تمام شده است. سالیانِ سال است که او کار کرده و حال دیگر انرژیاش تمام شده است. چند بار لامپ را میچرخاند و لامپی جدید و نو را جایگزینِ آن لامپِ قدیمی میکند. با روشن شدنِ لامپ و دیده شدنِ تمامِ دکوراسیونهایِ اتاق مطالعه لبخندی میزند و چند بار دستانش را بر هم میزند و میتکاند و آرام از رویِ صندلی پایین میآید. صندلی را در جایِ خود قرار میدهد و چراغِ گوشیاش را خاموش میکند و رویِ طاقچهی کناره پنجره میگذارد، پردههایِ سفید رنگ، رنگِ خاک را به خود گرفته بودند. اگر مادرش بود هرگز پرده اینقدر کثیف نمیشد و هرگز اجازه نمیداد اتاقِ مطالعهی خود و شوهرش این گونه باشد. مارتیک سری به نشانهی تاسف تکان داد و پردههایِ سفید رنگ را به آرامی کشید و آنها را بر رویِ دستهی صندلی گذاشت تا بعد با لباسهایِ دیگرش بشوید. حتی قفسههایِ کتاب را هم خاک فرا گرفته بود. بویِ خاک مشامش را قلقلک میداد. دستی بر رویِ کتابها کشید و لب زد:</strong></p><p><strong>- باید کتابها را از قفسه جدا کنم و دستمال را خیس کنم و قفسه را تمیز کنم.</strong></p><p><strong>به طرفِ آشپزخانه رفت، ظرفی را پر از آب کرد و تکه پارچهای را از کمد کشویی بیرون آورد و به طرفِ اتاقِ مطالعه قدم برداشت. تکه پارچه را در آبِ زلال فرو برد و وقتی همه طرفِ پارچه خیس شد. چند بار او را با مُشتش فشار داد تا آبِ اضافهی دستمال در ظرف بچکد. کتابها را یکییکی رویِ فرش گذاشت و وقتی کارش تمام شد؛ و قفسه خالی شد تکه پارچه را رویِ قفسه کشید و کمکم آنها را تمیز کرد. حتی تارهایِ عنکبوت هم در کنارههایِ قفسه جای خوش کرده بودن. آرام تارهایِ عنکبوت را با تکه پارچه تمیز کرد. درد بدی در ناحیهی عضلههایش احساس میکرد. کمی دستانش را باز و بسته کرد و تکان داد و وقتی درد کم شد باز به کارش ادامه داد. حال که کارش را به نحواحسنت به اتمام رسانیده بود و بابِ میلش بود کتابها را یکییکی با دستمال، جلدشان را تمیز کرد و در قفسه چید، ع×ر×ق از سر و پیشانیاش جاری شده بود. با بلندیِ سرِ آستینِ لباسش ع×ر×قِ پیشانیاش را پاک کرد. حال به سراغِ میز و صندلیای که پدرش با چوب آنها را درست کرده بود رفت. لبخندی کلِ صورتش را قاب گرفت. اما تا میز را بلند کرد دو تا از پایههایش از میز کنده شد و جلویِ پاهایش افتاد. لبخندش را خورد و لبش را آرام گزید اشک در چشمانش حلقه زده بود. انگار کودکی که رویِ اسباب بازیهایش حساس است و اگر خراب شود یا کسی به او نزدیک شود گریه و زاری میکند. او خطِ قرمزش چیزهایی بود که به پدر و مادرش ربط پیدا میکرد، تمامِ دنیایش همین اسباب بازیهایی است که پدر و مادرش خریده و یا برایِ او چیزهایی را درست کردهاند.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARNI., post: 130755, member: 8080"] [B]صدایِ به هم خوردنِ کلید در گوشش بارها نجوا میشود و میپیچد، کلید را در قفلِ در میکند و با چند حرکت او را باز میکند، اتاق؛ سرد و تاریک است جز سیاهی چیزی را نمیبیند، دستش را به طرفِ کلید برق میبرد اما انگار برق وصل نیست. زیر لب پوفی میکشد و به طرفِ اتاقش میرود، گوشیاش را از رویِ تختش برمیدارد و چراغقوهی گوشیاش را روشن میکند، نورِ چراغ را رویِ لامپ تنظیم میکند و صندلی را دقیق رو به رویِ لامپ قرار میدهد. از صندلی بالا میرود و لامپ را لمس میکند. انگار عمرِ لامپ دیگر تمام شده است. سالیانِ سال است که او کار کرده و حال دیگر انرژیاش تمام شده است. چند بار لامپ را میچرخاند و لامپی جدید و نو را جایگزینِ آن لامپِ قدیمی میکند. با روشن شدنِ لامپ و دیده شدنِ تمامِ دکوراسیونهایِ اتاق مطالعه لبخندی میزند و چند بار دستانش را بر هم میزند و میتکاند و آرام از رویِ صندلی پایین میآید. صندلی را در جایِ خود قرار میدهد و چراغِ گوشیاش را خاموش میکند و رویِ طاقچهی کناره پنجره میگذارد، پردههایِ سفید رنگ، رنگِ خاک را به خود گرفته بودند. اگر مادرش بود هرگز پرده اینقدر کثیف نمیشد و هرگز اجازه نمیداد اتاقِ مطالعهی خود و شوهرش این گونه باشد. مارتیک سری به نشانهی تاسف تکان داد و پردههایِ سفید رنگ را به آرامی کشید و آنها را بر رویِ دستهی صندلی گذاشت تا بعد با لباسهایِ دیگرش بشوید. حتی قفسههایِ کتاب را هم خاک فرا گرفته بود. بویِ خاک مشامش را قلقلک میداد. دستی بر رویِ کتابها کشید و لب زد: - باید کتابها را از قفسه جدا کنم و دستمال را خیس کنم و قفسه را تمیز کنم. به طرفِ آشپزخانه رفت، ظرفی را پر از آب کرد و تکه پارچهای را از کمد کشویی بیرون آورد و به طرفِ اتاقِ مطالعه قدم برداشت. تکه پارچه را در آبِ زلال فرو برد و وقتی همه طرفِ پارچه خیس شد. چند بار او را با مُشتش فشار داد تا آبِ اضافهی دستمال در ظرف بچکد. کتابها را یکییکی رویِ فرش گذاشت و وقتی کارش تمام شد؛ و قفسه خالی شد تکه پارچه را رویِ قفسه کشید و کمکم آنها را تمیز کرد. حتی تارهایِ عنکبوت هم در کنارههایِ قفسه جای خوش کرده بودن. آرام تارهایِ عنکبوت را با تکه پارچه تمیز کرد. درد بدی در ناحیهی عضلههایش احساس میکرد. کمی دستانش را باز و بسته کرد و تکان داد و وقتی درد کم شد باز به کارش ادامه داد. حال که کارش را به نحواحسنت به اتمام رسانیده بود و بابِ میلش بود کتابها را یکییکی با دستمال، جلدشان را تمیز کرد و در قفسه چید، ع×ر×ق از سر و پیشانیاش جاری شده بود. با بلندیِ سرِ آستینِ لباسش ع×ر×قِ پیشانیاش را پاک کرد. حال به سراغِ میز و صندلیای که پدرش با چوب آنها را درست کرده بود رفت. لبخندی کلِ صورتش را قاب گرفت. اما تا میز را بلند کرد دو تا از پایههایش از میز کنده شد و جلویِ پاهایش افتاد. لبخندش را خورد و لبش را آرام گزید اشک در چشمانش حلقه زده بود. انگار کودکی که رویِ اسباب بازیهایش حساس است و اگر خراب شود یا کسی به او نزدیک شود گریه و زاری میکند. او خطِ قرمزش چیزهایی بود که به پدر و مادرش ربط پیدا میکرد، تمامِ دنیایش همین اسباب بازیهایی است که پدر و مادرش خریده و یا برایِ او چیزهایی را درست کردهاند.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان حکم گناه | زری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین