انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان حکم گناه | زری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARNI." data-source="post: 130754" data-attributes="member: 8080"><p><strong>آلبومِ عکس را از کشو بیرون میآورد، جلدِ آلبوم قدیمی است. اما باز هم با همان قدیمی بودنش زیباست. جلد با سلیقهی مادرش انتخاب شده است، جلدِ اول را باز میکند. تمامِ خاطرات جلویِ چشمش زنده میشود و میگذرد، در حالی که اشک از رخسارش جاری میشود لب میزند:</strong></p><p><strong>- آه از آن روزها، آه از خاطراتها.</strong></p><p><strong>عکسی که جلویِ چشمش ظاهر میشود عکس مادر و پدرِ اوست. چهقدر عاشقانه همدیگه را در آغوش گرفتهاند و محکم میفشرند. دستانش را رویِ چهرهی زیبایِ آنها میکشد و گویی آن دو را به نوازشِ دستانِ گرم و لطیفش دعوت میکند.</strong></p><p><strong>زیرِ همان عکس، عکسِ کودکیهایِ خودش است، مردمکِ چشمش به طرفِ خندههایِ از تهدل و زیبایش میچرخد. حدس میزند شاید عکاسِ این عکس، مادرش باشد چون خوب بهخاطر دارد که هرگاه ناراحت میشد، مادرش او را به خندهای شیرین سوق میداد و دعوت میکرد. عکسهای بعدی را نگاه میاندازد، پدرش او را در آغوش گرفته و با دیدنِ خندههایِ پسرش میخندد. اشکانش را پاک میکند و حال میخندد. اما خندههایش از رویِ شوق نیست. انگار دلش به حالِ خودش میسوزد. دوست دارد مادر و پدرش کنارش باشند اما چه حیف که نیست! دلش میخواهد بقیهی عکسها را هم ببیند اما دیگر نمیتواند، خاطراتها انگار او را از پای در میآوردند. انگار گلویش را سخت میفشردند و نفسگیر بودن. آلبوم را میبندد، آن را رویِ کاناپهی سفید رنگ میگذارد و آرام قدم برمیدارد، در را به آرامی باز میکند، صدایِ آه و نالهی در، نشان میدهد در قدیمی است. دلش نمیآید حتی دکوراسیون خانه را عوض کند، شاید به چشم بیاید خانه قدیمی است. اما برای مارتیک خانه بویِ بهشت میدهد، بویِ عطرِ گلِ رازقی میدهد. دور تا دورِ حیاط خلوت پر از گلهایی است که توسطِ مادرش کاشته شدهاند. اما افسوس که گلها کمکم رو به پژمردهگی بودند. مارتیک آبپاشِ قرمز رنگ را از کناره درخت برمیدارد و آن را پر از آب میکند. یکییکی به گلها آب میدهد، </strong></p><p><strong>انگار وقتی آب به ریشهی گلها میرسد. برای او لبخند میزنند. حتی مارتیک هم با دیدنِ گلها که جانِ تازهای گرفتهاند لبخند میزند، تا قبل از اینکه به گلها آب دهد ترسی به دلِ کوچکش چنگ زده بود. اما تا به گلها آب داد و متوجه شد آنها دیگر پژمرده نخواهند شد ترسی که در دلش جای خوش کرده بود ناپدید شد. حال دیگر عذابِ وجدان نخواهد داشت. آبپاش را در زیرِ سایهی درخت میگذارد. دو صندلیِ چوبیِ زیبا که توسطِ پدرش ساخته شده بود بر زیرِ درختِ چنار جای خوش کرده بود. به طرفِ صندلیها رفت. دستی بر دستهی صندلی کشید و با ناراحتی به آنها خیره شد. حتی به زیباییهایِ این دو صندلی یقین داشت. حدس میزد پدرش آنها را بینقص و زیبا ساخته است. یادش میآمد در کودکی برایِ کارِ هنرش در مدرسه پدرش به او کمک کرد تا یک میز و صندلی درست کند. راستی آن میز و صندلی کجاست؟ اندکی به فکر فرو میرود، هرگز چنین چیزهایی را نخواهد فراموش کرد. دقایقی دیگر، سعی میکند بیشتر فکر کند و انگار که به یادش آمده باشد، لبخندی در کنجِ لبانش نقشِ زیبایی میبندد و با خود زیر لب زمزمه میکند:</strong></p><p><strong>- او را در اتاقِ مطالعه گذاشتهام.</strong></p><p><strong>شیلنگ آب را برمیدارد و آن را باز میکند و به درختها آب میدهد، صدایِ پرندگان گوشش را به نوازش میکشند، آفتاب از لا به لایِ درختان به صورتِ زیبایش میتابد. در همین حین اندکی باد که میوزد، موهایِ خرمایی رنگش را به رقصی زیبا در میآورد، باد انگار بازیاش گرفته است و بلندیِ لباسِ مارتیک را در دست گرفته و همراهِ خود به این سو و آن سو روانه میکند. حال که آب دادن به درختها و گلها تمام شده است. چند بار چنگی به موهایش میزند و وارد سالن میشود، در را به آرامی بر هم میزند و قفلِ در را با یک حرکت میبندد.</strong></p><p><strong>داشت به این فکر میکرد که کلیدِ اتاقِ مطالعه را کجا گذاشته است؟ هوش و ذکاوتش بالا بود اما این روزها سخت فکرش همه جا پر میکشید و برایِ همین باید اندکی فکر میکرد تا به جواب برسد. چند قدم برمیدارد و حال که به یاد میآورد کلید را کجا گذاشته است لبخندی میزند</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARNI., post: 130754, member: 8080"] [B]آلبومِ عکس را از کشو بیرون میآورد، جلدِ آلبوم قدیمی است. اما باز هم با همان قدیمی بودنش زیباست. جلد با سلیقهی مادرش انتخاب شده است، جلدِ اول را باز میکند. تمامِ خاطرات جلویِ چشمش زنده میشود و میگذرد، در حالی که اشک از رخسارش جاری میشود لب میزند: - آه از آن روزها، آه از خاطراتها. عکسی که جلویِ چشمش ظاهر میشود عکس مادر و پدرِ اوست. چهقدر عاشقانه همدیگه را در آغوش گرفتهاند و محکم میفشرند. دستانش را رویِ چهرهی زیبایِ آنها میکشد و گویی آن دو را به نوازشِ دستانِ گرم و لطیفش دعوت میکند. زیرِ همان عکس، عکسِ کودکیهایِ خودش است، مردمکِ چشمش به طرفِ خندههایِ از تهدل و زیبایش میچرخد. حدس میزند شاید عکاسِ این عکس، مادرش باشد چون خوب بهخاطر دارد که هرگاه ناراحت میشد، مادرش او را به خندهای شیرین سوق میداد و دعوت میکرد. عکسهای بعدی را نگاه میاندازد، پدرش او را در آغوش گرفته و با دیدنِ خندههایِ پسرش میخندد. اشکانش را پاک میکند و حال میخندد. اما خندههایش از رویِ شوق نیست. انگار دلش به حالِ خودش میسوزد. دوست دارد مادر و پدرش کنارش باشند اما چه حیف که نیست! دلش میخواهد بقیهی عکسها را هم ببیند اما دیگر نمیتواند، خاطراتها انگار او را از پای در میآوردند. انگار گلویش را سخت میفشردند و نفسگیر بودن. آلبوم را میبندد، آن را رویِ کاناپهی سفید رنگ میگذارد و آرام قدم برمیدارد، در را به آرامی باز میکند، صدایِ آه و نالهی در، نشان میدهد در قدیمی است. دلش نمیآید حتی دکوراسیون خانه را عوض کند، شاید به چشم بیاید خانه قدیمی است. اما برای مارتیک خانه بویِ بهشت میدهد، بویِ عطرِ گلِ رازقی میدهد. دور تا دورِ حیاط خلوت پر از گلهایی است که توسطِ مادرش کاشته شدهاند. اما افسوس که گلها کمکم رو به پژمردهگی بودند. مارتیک آبپاشِ قرمز رنگ را از کناره درخت برمیدارد و آن را پر از آب میکند. یکییکی به گلها آب میدهد، انگار وقتی آب به ریشهی گلها میرسد. برای او لبخند میزنند. حتی مارتیک هم با دیدنِ گلها که جانِ تازهای گرفتهاند لبخند میزند، تا قبل از اینکه به گلها آب دهد ترسی به دلِ کوچکش چنگ زده بود. اما تا به گلها آب داد و متوجه شد آنها دیگر پژمرده نخواهند شد ترسی که در دلش جای خوش کرده بود ناپدید شد. حال دیگر عذابِ وجدان نخواهد داشت. آبپاش را در زیرِ سایهی درخت میگذارد. دو صندلیِ چوبیِ زیبا که توسطِ پدرش ساخته شده بود بر زیرِ درختِ چنار جای خوش کرده بود. به طرفِ صندلیها رفت. دستی بر دستهی صندلی کشید و با ناراحتی به آنها خیره شد. حتی به زیباییهایِ این دو صندلی یقین داشت. حدس میزد پدرش آنها را بینقص و زیبا ساخته است. یادش میآمد در کودکی برایِ کارِ هنرش در مدرسه پدرش به او کمک کرد تا یک میز و صندلی درست کند. راستی آن میز و صندلی کجاست؟ اندکی به فکر فرو میرود، هرگز چنین چیزهایی را نخواهد فراموش کرد. دقایقی دیگر، سعی میکند بیشتر فکر کند و انگار که به یادش آمده باشد، لبخندی در کنجِ لبانش نقشِ زیبایی میبندد و با خود زیر لب زمزمه میکند: - او را در اتاقِ مطالعه گذاشتهام. شیلنگ آب را برمیدارد و آن را باز میکند و به درختها آب میدهد، صدایِ پرندگان گوشش را به نوازش میکشند، آفتاب از لا به لایِ درختان به صورتِ زیبایش میتابد. در همین حین اندکی باد که میوزد، موهایِ خرمایی رنگش را به رقصی زیبا در میآورد، باد انگار بازیاش گرفته است و بلندیِ لباسِ مارتیک را در دست گرفته و همراهِ خود به این سو و آن سو روانه میکند. حال که آب دادن به درختها و گلها تمام شده است. چند بار چنگی به موهایش میزند و وارد سالن میشود، در را به آرامی بر هم میزند و قفلِ در را با یک حرکت میبندد. داشت به این فکر میکرد که کلیدِ اتاقِ مطالعه را کجا گذاشته است؟ هوش و ذکاوتش بالا بود اما این روزها سخت فکرش همه جا پر میکشید و برایِ همین باید اندکی فکر میکرد تا به جواب برسد. چند قدم برمیدارد و حال که به یاد میآورد کلید را کجا گذاشته است لبخندی میزند[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان حکم گناه | زری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین