انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان حکم گناه | زری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARNI." data-source="post: 130752" data-attributes="member: 8080"><p><strong>کنارِ پنجره مینشیند و ذهنِ خستهاش را رها میکند، گویی آنقدر فکر کرده است که افکارِ ذهنش پاره شده، و نای ندارد. باد موهایِ طلایی رنگش را به رقصی زیبا در آورده بود. قطرات باران رویِ پنجرهی اتاقش میرقصیدند. دلش میخواست چند قطرهای از باران باشد تا بتواند غمِ پنجره را بشوید، درست است پشتِ پنجره نشسته است اما ناودانی چشمانش خیس از اشک است. باران گویی به زمینِ تشنه ب×و×س×ه میزدند، و گلهایی که رو به پژمردگی بودند جان تازهای میگرفتند و شکوفه میکردند.</strong></p><p><strong>انگار باران خاطراتهایِ گذشتهاش را از قلکِ ذهنش میشوید و کمکم با نمِهایش پاک میکند. وقتی که باران با قطراتش شیشهی پنجرهی اتاقش را میکوبد حس میکند دردی دیگر برایِ قلبِ سیاه و سردش آورده است. هرگز آن عطرِ شمعدانی را فراموش نخواهد کرد. انگار آن عطر را در شیشهای نگه داشته است و هر بار به بینیاش نزدیک میکند و بویِ خوشِ او را با غم به مشامش میکشد، بویِ عطر شمعدانی مشامش را هر بار قلقلک میدهد. اما این کار را بارها تکرار میکند ولی از تکراری بودنِ این کار هرگز خسته نمیشود. نور از لا به لایِ صافی پنجرهاش میگذشت، و به مردمکِ چشمهایِ غمآلودش میتابید. پشتِ این پنجرهی کهنهی باران خورده، هزاران خاطره مردند و زنده شدند، اما هیچکدام از قلکِ ذهنش پاک نشد. غمانگیزترین لحظهای است که باران ببارد و او تنهایی، به باران خیره بماند و ساعتها باران را تماشا کند. به این فکر میکند که حکمِ گناهش چیست؟ نمیداند از کدام گناه حرف میزند، ولی گویی در ذهنش حکمی میگذرد و گناهی گلویِ او را سخت میفشرد. اما نمیداند گناهش چیست؟!</strong></p><p><strong>گناهش آمدن به زندگی است که خود نمیداند برای چه بهدنیا آمده؟ شاید فکر میکند به این دنیا آمده که دیگران گناه کنند و او تقاصِ گناهانشان را پس دهد یا شاید نه... .</strong></p><p><strong>سئوالهایِ زیادی در قلکِ ذهنش جمع شده ولی نمیداند در برابرِ سئوالهایش چه جوابی بدهد! با قطع شدنِ باران، از رویِ صندلی بلند میشود و چند قدم برمیدارد، نگاهش به ماشینِ اسباب بازی میافتد، لبخندی ملیح مهمانِ چهرهی غمگینش میشود. درست به یاد نمیآورد چه کسی این ماشین را در کودکیاش برایش خریده. کمی ماشین را به جلو و عقب تکان میدهد و بعد از چند ثانیه این حرکتِ دستانش را متوقف میکند و ماشین به حرکت در میآید، بلندبلند قهقهه میزند. انگار کودکِ درونش فعال شده است. انگار دلش میخواهد به کودکیاش بازگردد، در کودکیاش تنها فقط اسباب بازیهایش را دنیایش میدید، دیگر جز خنده، و سرگرمی با اسباببازیهایش، مغزش به چیزی قد نمیداد. اما کمی که سنش بالاتر رفت و انگار دنیایش را غم فرا گرفت، دیگر شوقی نداشت که به طرفِ اسباببازیهایش برود. انگار دیگر حتی اسباببازیهایش هم نمیتوانست خندههایِ خاک شدهاش را زنده کند. ولی تصویرِ خندههایش در جایجایِ دیوار قاب شده بود. حال حتی، دلش برایِ خندههایش هم تنگ شده بود. با خود میگوید:</strong></p><p><strong>- کو خندههایِ کنجِ لبانم؟ مردهاند یا دیگر من نمیتوانم با شوق و ذوق بخندم؟!</strong></p><p><strong>باز هم سئوالهایش از ذهنش بیرون میآیند و او آنها را به زبان میآورد، ولی جوابی برای آنها ندارد. </strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARNI., post: 130752, member: 8080"] [B]کنارِ پنجره مینشیند و ذهنِ خستهاش را رها میکند، گویی آنقدر فکر کرده است که افکارِ ذهنش پاره شده، و نای ندارد. باد موهایِ طلایی رنگش را به رقصی زیبا در آورده بود. قطرات باران رویِ پنجرهی اتاقش میرقصیدند. دلش میخواست چند قطرهای از باران باشد تا بتواند غمِ پنجره را بشوید، درست است پشتِ پنجره نشسته است اما ناودانی چشمانش خیس از اشک است. باران گویی به زمینِ تشنه ب×و×س×ه میزدند، و گلهایی که رو به پژمردگی بودند جان تازهای میگرفتند و شکوفه میکردند. انگار باران خاطراتهایِ گذشتهاش را از قلکِ ذهنش میشوید و کمکم با نمِهایش پاک میکند. وقتی که باران با قطراتش شیشهی پنجرهی اتاقش را میکوبد حس میکند دردی دیگر برایِ قلبِ سیاه و سردش آورده است. هرگز آن عطرِ شمعدانی را فراموش نخواهد کرد. انگار آن عطر را در شیشهای نگه داشته است و هر بار به بینیاش نزدیک میکند و بویِ خوشِ او را با غم به مشامش میکشد، بویِ عطر شمعدانی مشامش را هر بار قلقلک میدهد. اما این کار را بارها تکرار میکند ولی از تکراری بودنِ این کار هرگز خسته نمیشود. نور از لا به لایِ صافی پنجرهاش میگذشت، و به مردمکِ چشمهایِ غمآلودش میتابید. پشتِ این پنجرهی کهنهی باران خورده، هزاران خاطره مردند و زنده شدند، اما هیچکدام از قلکِ ذهنش پاک نشد. غمانگیزترین لحظهای است که باران ببارد و او تنهایی، به باران خیره بماند و ساعتها باران را تماشا کند. به این فکر میکند که حکمِ گناهش چیست؟ نمیداند از کدام گناه حرف میزند، ولی گویی در ذهنش حکمی میگذرد و گناهی گلویِ او را سخت میفشرد. اما نمیداند گناهش چیست؟! گناهش آمدن به زندگی است که خود نمیداند برای چه بهدنیا آمده؟ شاید فکر میکند به این دنیا آمده که دیگران گناه کنند و او تقاصِ گناهانشان را پس دهد یا شاید نه... . سئوالهایِ زیادی در قلکِ ذهنش جمع شده ولی نمیداند در برابرِ سئوالهایش چه جوابی بدهد! با قطع شدنِ باران، از رویِ صندلی بلند میشود و چند قدم برمیدارد، نگاهش به ماشینِ اسباب بازی میافتد، لبخندی ملیح مهمانِ چهرهی غمگینش میشود. درست به یاد نمیآورد چه کسی این ماشین را در کودکیاش برایش خریده. کمی ماشین را به جلو و عقب تکان میدهد و بعد از چند ثانیه این حرکتِ دستانش را متوقف میکند و ماشین به حرکت در میآید، بلندبلند قهقهه میزند. انگار کودکِ درونش فعال شده است. انگار دلش میخواهد به کودکیاش بازگردد، در کودکیاش تنها فقط اسباب بازیهایش را دنیایش میدید، دیگر جز خنده، و سرگرمی با اسباببازیهایش، مغزش به چیزی قد نمیداد. اما کمی که سنش بالاتر رفت و انگار دنیایش را غم فرا گرفت، دیگر شوقی نداشت که به طرفِ اسباببازیهایش برود. انگار دیگر حتی اسباببازیهایش هم نمیتوانست خندههایِ خاک شدهاش را زنده کند. ولی تصویرِ خندههایش در جایجایِ دیوار قاب شده بود. حال حتی، دلش برایِ خندههایش هم تنگ شده بود. با خود میگوید: - کو خندههایِ کنجِ لبانم؟ مردهاند یا دیگر من نمیتوانم با شوق و ذوق بخندم؟! باز هم سئوالهایش از ذهنش بیرون میآیند و او آنها را به زبان میآورد، ولی جوابی برای آنها ندارد. [/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان حکم گناه | زری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین