انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان حکم گناه | زری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARNI." data-source="post: 130751" data-attributes="member: 8080"><p><strong>انگار آدمها، دلش را به چرک میآورند. و انگار گریبانش میشدن. اما ماندن در این چهار دیواری و نگاه کردن به موزائیکهایِ قهوهای رنگ، نمیتواند حالِ بدش را تسکین دهد. حتی کنارش هم، روحش را خستهتر میکند. حس میکرد در غربت است. غربتی که گویی یقهاش را گرفته است و سخت با آن گلویش را میفشرد. با صدایِ تیکِ قهوهساز از فکرهایی که در قلکِ ذهنش جمع شده است دل میکند. قهوه را در فنجونِ سفید رنگاش میریزد.</strong></p><p><strong>و او را به صورتش نزدیک میکند و بویِ خوشِ قهوه را به مشامش میفرستد و انگار بویِ قهوه که به مشامش رسیده قلقلکش میدهد. حتی گرمایِ قهوه به صورت و تنِ سردش گرما میبخشد و انگار وقتی قهوه را میخورد کمی روحش جان تازهای میگیرد. دلش میخواست در جنگلی سرد و دور از این شهر و مردمِ نامردِ جماعت قدم بزند، آنقدر قدم بزند تا شاید حالش خوب شود. شاید صدایِ خشخش برگها بتواند گوشش را به نوازش بکشد و شاید صدایِ نمنم باران بتواند روحش را آرام کند. شاید هم وقتی دلش گرفت و اشک ریخت نمنم باران بتواند اشکهایش را پنهان کند. شاید هم نشستن بر تکه سنگی و حرف زدن با خودش یا نه خلوت کردن با خود و روح و تنِ خستهاش بتواند حسِ التیامبخشی را به او تزریق کند. انگار بغض راهِ گلویش را سد کرده بود. انگار آخرین نفسهایش را بیرون میفرستاد. انگار دلش نمیخواست خود را به مردم نشان دهد. در خود عیب و نقصی کم و بیش میدید. اما او از این عیب و نقص بیم و هراس نداشت. او ترسش این بود که به دردهایش افزوده شود. او ترسش این بود که آدمها از او بیشتر متنفر شوند. با فکر کردن به این چیزها حس میکرد افکارِ ذهنش پاره شده است. این فکرها مغزش را میفشرد و انگار زیرِ پاهایش له میکرد. در قلبش حسی داشت که شاید هزاران فرد دیگر نتوانند این حس را درک کنند و بپذیرند. دلش مرگ میخواست. شاید هم سرنوشتش صندلیِ چوبیِ زیرِ پاهایش و طنابِ دار به دورِ گردنش باشد. اما از مرگ ترس ندارد چون بارها مرده است. او بارها خوبی کرد و در جوابِ خوبیهایش بدی دید، خود تقاصِ گناهِ دیگران را پس داد. گویی مثالِ مردی بود که بیگناه او را بالایِ چوبِ دار بردند و او را اعدام کردند. کسی که بارها مرگ را به چشم دیده صدایِ مرگ را با گوشش شنیده و مرگ را با دستانش لمس کرده. هیچگاه ترسی از مرگ ندارد. کسی که تمامِ عمرش را در تنهایی و ظلمتزایِ شبش در اتاقی سرد و تاریک گذرانده ترسی ندارد که پس از مرگش کسی با دسته گلی سرخ به دیدنش خواهد آمد یا نه.</strong></p><p><strong>کسی که بارها روحش را آزردند برایش هیچ اهمیتی ندارد که جایجایِ جسمش پر از زخمهایی است که عمیق است و خونریزیهایِ شدیدی را به همراه دارد. وصالِ او، مثلِ مردهی متحرک بود. نفس میکشید، میدید، میشنید. اما هیچ عکسالعملی نشان نمیداد. انگار سکوت را به حرف زدن ترجیح میداد وصالش همانندِ پرندهای است که اوایل شوقِ پرواز داشت، اما تا بالهایش را شکستند و زخمی کردن فکرِ پرواز را از سر و مغزش بیرون فرستاد. انگار فکر میکرد نمیتواند مثلِ بقیهی پرندگان دل را به دریا بزند و کلِ آسمان را در شبها پرسه بزند و پرواز کند. انگار عقربهی ساعت برای او متوقف شده بود. دلش نمیخواست زیرِ باران قدم بزند. چون باران اشکِ تویِ چشمهای اوست دلش نمیخواست باد صورتش را به نوازش بکشد چون هیچگاه کسی دست نوازش بر گونههایِ سردش نکشیده بود. ردِ سیلیها را هنوز میدید دیگر مثلِ سابق نمیتوانست جلویِ آینه باایستد دلش نمیخواست حتی خود را هم دقیقهای در آینه ببیند.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARNI., post: 130751, member: 8080"] [B]انگار آدمها، دلش را به چرک میآورند. و انگار گریبانش میشدن. اما ماندن در این چهار دیواری و نگاه کردن به موزائیکهایِ قهوهای رنگ، نمیتواند حالِ بدش را تسکین دهد. حتی کنارش هم، روحش را خستهتر میکند. حس میکرد در غربت است. غربتی که گویی یقهاش را گرفته است و سخت با آن گلویش را میفشرد. با صدایِ تیکِ قهوهساز از فکرهایی که در قلکِ ذهنش جمع شده است دل میکند. قهوه را در فنجونِ سفید رنگاش میریزد. و او را به صورتش نزدیک میکند و بویِ خوشِ قهوه را به مشامش میفرستد و انگار بویِ قهوه که به مشامش رسیده قلقلکش میدهد. حتی گرمایِ قهوه به صورت و تنِ سردش گرما میبخشد و انگار وقتی قهوه را میخورد کمی روحش جان تازهای میگیرد. دلش میخواست در جنگلی سرد و دور از این شهر و مردمِ نامردِ جماعت قدم بزند، آنقدر قدم بزند تا شاید حالش خوب شود. شاید صدایِ خشخش برگها بتواند گوشش را به نوازش بکشد و شاید صدایِ نمنم باران بتواند روحش را آرام کند. شاید هم وقتی دلش گرفت و اشک ریخت نمنم باران بتواند اشکهایش را پنهان کند. شاید هم نشستن بر تکه سنگی و حرف زدن با خودش یا نه خلوت کردن با خود و روح و تنِ خستهاش بتواند حسِ التیامبخشی را به او تزریق کند. انگار بغض راهِ گلویش را سد کرده بود. انگار آخرین نفسهایش را بیرون میفرستاد. انگار دلش نمیخواست خود را به مردم نشان دهد. در خود عیب و نقصی کم و بیش میدید. اما او از این عیب و نقص بیم و هراس نداشت. او ترسش این بود که به دردهایش افزوده شود. او ترسش این بود که آدمها از او بیشتر متنفر شوند. با فکر کردن به این چیزها حس میکرد افکارِ ذهنش پاره شده است. این فکرها مغزش را میفشرد و انگار زیرِ پاهایش له میکرد. در قلبش حسی داشت که شاید هزاران فرد دیگر نتوانند این حس را درک کنند و بپذیرند. دلش مرگ میخواست. شاید هم سرنوشتش صندلیِ چوبیِ زیرِ پاهایش و طنابِ دار به دورِ گردنش باشد. اما از مرگ ترس ندارد چون بارها مرده است. او بارها خوبی کرد و در جوابِ خوبیهایش بدی دید، خود تقاصِ گناهِ دیگران را پس داد. گویی مثالِ مردی بود که بیگناه او را بالایِ چوبِ دار بردند و او را اعدام کردند. کسی که بارها مرگ را به چشم دیده صدایِ مرگ را با گوشش شنیده و مرگ را با دستانش لمس کرده. هیچگاه ترسی از مرگ ندارد. کسی که تمامِ عمرش را در تنهایی و ظلمتزایِ شبش در اتاقی سرد و تاریک گذرانده ترسی ندارد که پس از مرگش کسی با دسته گلی سرخ به دیدنش خواهد آمد یا نه. کسی که بارها روحش را آزردند برایش هیچ اهمیتی ندارد که جایجایِ جسمش پر از زخمهایی است که عمیق است و خونریزیهایِ شدیدی را به همراه دارد. وصالِ او، مثلِ مردهی متحرک بود. نفس میکشید، میدید، میشنید. اما هیچ عکسالعملی نشان نمیداد. انگار سکوت را به حرف زدن ترجیح میداد وصالش همانندِ پرندهای است که اوایل شوقِ پرواز داشت، اما تا بالهایش را شکستند و زخمی کردن فکرِ پرواز را از سر و مغزش بیرون فرستاد. انگار فکر میکرد نمیتواند مثلِ بقیهی پرندگان دل را به دریا بزند و کلِ آسمان را در شبها پرسه بزند و پرواز کند. انگار عقربهی ساعت برای او متوقف شده بود. دلش نمیخواست زیرِ باران قدم بزند. چون باران اشکِ تویِ چشمهای اوست دلش نمیخواست باد صورتش را به نوازش بکشد چون هیچگاه کسی دست نوازش بر گونههایِ سردش نکشیده بود. ردِ سیلیها را هنوز میدید دیگر مثلِ سابق نمیتوانست جلویِ آینه باایستد دلش نمیخواست حتی خود را هم دقیقهای در آینه ببیند.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان حکم گناه | زری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین