انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان حکم گناه | زری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARNI." data-source="post: 130750" data-attributes="member: 8080"><p><strong>در سیاهی و ظلمتزای ذهنش، آواره و خسته پرسه میزند. به این طرف و آن طرف نگاه میکند در تاریکی وحشتزای ذهنش صدایی میآید و به آن گوش میسپارد.</strong></p><p><strong>صدا از کجا میآید؟</strong></p><p><strong>از کدام طرف؟ از کدام سو؟</strong></p><p><strong>- تو گناهکار هستی، تو برای دیگران مثلِ مرگ میمانی.</strong></p><p><strong>چشمانش را باز میکند و نگاهی به اطرافش میاندازد. زیر ل*ب زمزمه میکند:</strong></p><p><strong>- این فقط یه خواب بود.</strong></p><p><strong>ع*ر*قِ پیشانیاش را با بلندیِ سرِ آستینِ لباسش تمیز میکند و پتو را کنار میزند.</strong></p><p><strong>دردِ بدی در ناحیهی سر و پیشانیاش حس میکند از شدت سردرد ابروانش در هم گره میخورد.</strong></p><p><strong>آرام از رویِ تخت بلند میشود. با وجودِ شومینه باز هم اتاق سرد و تاریک است. به طرفِ پنجره میرود و از پشتِ پنجره بیرون را نگاه میکند.</strong></p><p><strong>آنچنان شهر برایش زیبایی ندارد چشمانش را از بیرون میدزدد و به طرفِ سالن میرود.</strong></p><p><strong>دستی بر موزائیکهای قهوهای رنگ میکشد و دستانش را مثلِ ماشین اسباب بازی روی موزائیکها میکشد و به انتهایِ سالن که میرسد دستانش را برمیدارد.</strong></p><p><strong>روی کاناپه مینشیند و آهی میکشد.</strong></p><p><strong>شاید میخواهد ذهنِ خستهی خود را رها کند.</strong></p><p><strong>شاید هم نه؛ خوردنِ یک فنجانِ گرمِ قهوه هنگامِ تماشای سریال بتواند تسکینی برایِ زخمها و دردهایش باشد.</strong></p><p><strong>کنترلِ تلوزیون که جلویِ پاهایش افتاده را برمیدارد و آن را روشن میکند.</strong></p><p><strong>دیدنِ یک فیلمِ تراژدی حسِ التیام بخشی را به تن و روحش تزریق میکند.</strong></p><p><strong>به طرفِ آشپزخانه میرود. همزمان با ریختن فنجانِ قهوه با لبخند به فیلم خیره میشود.</strong></p><p><strong>فنجانِ قهوه را در دست گرفته و روی کاناپه مینشیند و در حالی که فنجان را رویِ میزِ شیشهای رنگِ سفید میگذارد. به فیلم نگاه میکند.</strong></p><p><strong>زیرلب زمزمه میکند:</strong></p><p><strong>- فیلم باحالیه.</strong></p><p><strong>آنقدر غرقِ فیلم شده است که قهوهاش سرد میشود، اما انگار نوشیدنِ قهوه چندان مهم نیست و دیدنِ فیلم برایش در این ساعت، امرِ مهمی است. دستانش را رویِ چانهاش میگذارد و حال با ژستی دیگر به فیلم چشم میدوزد، شاید این زاویهی دید برای دیدنِ فیلمِ اکشن و مورد علاقهاش بهتر باشد.</strong></p><p><strong>در حالی که متوجه میشود فیلم تمام شده است. تلوزیون را خاموش میکند. نگاهی به قهوهاش میاندازد که حال رنگِ سیاهیای به خود گرفته است و به طرفِ آشپزخانه روانه میشود، برایِ خود از نو قهوه درست میکند و چند دقیقهای منتظر میماند تا آماده شود. دلش سخت در این چهار دیواری گرفته بود. انگار خود را در یک قفس زندانی کرده بود. و دلش نمیخواست با چشمانش بیرون را نگاه کند.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARNI., post: 130750, member: 8080"] [B]در سیاهی و ظلمتزای ذهنش، آواره و خسته پرسه میزند. به این طرف و آن طرف نگاه میکند در تاریکی وحشتزای ذهنش صدایی میآید و به آن گوش میسپارد. صدا از کجا میآید؟ از کدام طرف؟ از کدام سو؟ - تو گناهکار هستی، تو برای دیگران مثلِ مرگ میمانی. چشمانش را باز میکند و نگاهی به اطرافش میاندازد. زیر ل*ب زمزمه میکند: - این فقط یه خواب بود. ع*ر*قِ پیشانیاش را با بلندیِ سرِ آستینِ لباسش تمیز میکند و پتو را کنار میزند. دردِ بدی در ناحیهی سر و پیشانیاش حس میکند از شدت سردرد ابروانش در هم گره میخورد. آرام از رویِ تخت بلند میشود. با وجودِ شومینه باز هم اتاق سرد و تاریک است. به طرفِ پنجره میرود و از پشتِ پنجره بیرون را نگاه میکند. آنچنان شهر برایش زیبایی ندارد چشمانش را از بیرون میدزدد و به طرفِ سالن میرود. دستی بر موزائیکهای قهوهای رنگ میکشد و دستانش را مثلِ ماشین اسباب بازی روی موزائیکها میکشد و به انتهایِ سالن که میرسد دستانش را برمیدارد. روی کاناپه مینشیند و آهی میکشد. شاید میخواهد ذهنِ خستهی خود را رها کند. شاید هم نه؛ خوردنِ یک فنجانِ گرمِ قهوه هنگامِ تماشای سریال بتواند تسکینی برایِ زخمها و دردهایش باشد. کنترلِ تلوزیون که جلویِ پاهایش افتاده را برمیدارد و آن را روشن میکند. دیدنِ یک فیلمِ تراژدی حسِ التیام بخشی را به تن و روحش تزریق میکند. به طرفِ آشپزخانه میرود. همزمان با ریختن فنجانِ قهوه با لبخند به فیلم خیره میشود. فنجانِ قهوه را در دست گرفته و روی کاناپه مینشیند و در حالی که فنجان را رویِ میزِ شیشهای رنگِ سفید میگذارد. به فیلم نگاه میکند. زیرلب زمزمه میکند: - فیلم باحالیه. آنقدر غرقِ فیلم شده است که قهوهاش سرد میشود، اما انگار نوشیدنِ قهوه چندان مهم نیست و دیدنِ فیلم برایش در این ساعت، امرِ مهمی است. دستانش را رویِ چانهاش میگذارد و حال با ژستی دیگر به فیلم چشم میدوزد، شاید این زاویهی دید برای دیدنِ فیلمِ اکشن و مورد علاقهاش بهتر باشد. در حالی که متوجه میشود فیلم تمام شده است. تلوزیون را خاموش میکند. نگاهی به قهوهاش میاندازد که حال رنگِ سیاهیای به خود گرفته است و به طرفِ آشپزخانه روانه میشود، برایِ خود از نو قهوه درست میکند و چند دقیقهای منتظر میماند تا آماده شود. دلش سخت در این چهار دیواری گرفته بود. انگار خود را در یک قفس زندانی کرده بود. و دلش نمیخواست با چشمانش بیرون را نگاه کند.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان حکم گناه | زری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین