انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARA.O.O" data-source="post: 75124" data-attributes="member: 300"><p><strong>*_پارت شانزده_*</strong></p><p></p><p></p><p>- هانا!</p><p></p><p>جوابی ندادم. سعی کرد لحنش را نرمتر کند که فقط، باعث به گریه افتادنم شد.</p><p></p><p>- دختر، خودت رو عذاب نده. تو دو ماه از فرهاد خبر نداشتی و اصلاً برات مهم نبود، پس یعنی اون آدم از اهمیت خیلی بالاتری از زنِ برادرت در نگاهت برخوردار نبود که بخوای اینطور افسرده بشی! تو سر مرگ تارا خیلی قویتر بودی!</p><p></p><p>دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم. جیغی کشیدم و با کشیدن موهایم، فریاد زدم.</p><p></p><p>- آره ولی همهاش برای این بود که مرگ تارا هیچ ربطی به من نداشت! اما توی مرگ فرهاد من خیلی مقصر بودم و این عذاب وجدانه که راحتم نمیذاره، نه اهمیت داشتن و نداشتن فردی که مُرده! میتونی این رو بفهمی لعنتی؟!</p><p></p><p>و گریهام شدیدتر شد و ماهان، بهت زده نگاهم کرد. چرا، واقعاً چرا مرا نمیفهمیدند؟ چرا به زور میخواستند بگویند فرهاد اهمیتی نداشته و من هم در مرگش بیتقصیر بودم و باید همه چیز را فراموش کنم؟! بودم، خیلی بیشتر از چیزی که بشود فکر رد مقصر بودم یا لااقل، آن لحظه آنقدر درگیر این احساس عذاب وجدان بودم که متوجه حقیقت نمیشدم. شاید اگر مینشستند و جای امر و نهی، در غمی که داشتم، همراهیام میکردند، زودتر میتوانستم از آن سیاه چاله خلاص شوم. هرچند سر هیراد هم، من ننشستم پای دردش. چه زود دست تقدیر تلافی رفتار احتمالاً اشتباهم را سر خودم در آورد که بدون درک کردن برادرم، تنها میخواستم مرگ همسرش را بپذیرد. هرچند، او قوی بود و خودش با دردش کنار آمد؛ اما آیا من هم آنقدر شجاعت داشتم که با حقیقت مواجه شوم، به جای آنکه دو دستی روی سر خودم، همه چیز را بکوبم؟</p><p></p><p>هق هقم، با دیدن سکوت ماهان بند آمد و تنها، فین فینش ماند. ماهان هم کلافه، دستی درون موهایش کشید و درحالی که بلند میشد تا برود، با جدیت سردی جوابم را داد که تقریباً یخ کردم! ماهان، هیچ وقت جز با ملایمت با من حرف نزده بود و میدانستم اگر روزی چنین جدی شود، یعنی دیگر برایش مهم نیست چه میکنم!</p><p></p><p>- باشه، لااقل یکم تلاش کن!</p><p></p><p>و رفت. خوب، شاید لازم نیست که بگویم کماکان حالم منقلبتر نیز شد. بدترین چیزی که آزارم میداد، ابراز غمهایم مقابل عزیزانم بود و اینکه درکم نکنند و آخرش نیز از من سرد شوند! کم نمانده بود از خودم هم متنفر شوم! شاید احساس یک احمق بیچاره را داشتم که نمیتواند به شکلی درست با اندوههایش مواجه شود و یا با نزدیکانش، درست ارتباط برقرار کند.</p><p></p><p>دست از ور رفتن با موهایم کشیدم. دلم میخواست بیشتر و بیشتر گریه کنم و یا حتی از حرص و نفرت و خشم، تمام وسایلی که دم دستم میآمدند را، به گوشهای پرتاب کنم؛ اما نمیدانم چه شد که جلوی خودم را گرفتم و همانطور همانجا نشستم. شاید میخواستم کمی خوددارتر باشم، شاید هم حرصی که از آخرین جملهی ماهان با آن لحن به درونم تزریق شده بود و احساس حقارت به من داده بود، باعث میشد کمی برای بهتر به نظر آمدن، تلاش یا دست کم، تظاهر کنم.</p><p></p><p>کش مویم را از روی میز کنار تخت قاپیدم و درحالی که سمت آینهی دیواری میرفتم تا موهایم را شانه کنم، به تندی بینیام را بالا کشیدم تا شاید آب ریزشش بند بیاید. شانه را با اندکی حرص، تند و عصبی روی موهایم کشیدم تا از آن گره خوردگی در بیایند و با کش، بالای سرم جمع کردم. حقیقتاً در این دو هفته با مرگ تارا و فرهاد، خیلی بیشتر از حد تصورم، بد چهره شده بودم. دیگر حتی ذرهای هم آرایش نمیکردم و گودی زیر چشمانم، زیادی پیشرفت کرده بود.</p><p></p><p>از اتاق بیرون آمدم و سمت آشپزخانه رفتم. ماهان با تیشرت گشاد قدیمیای که خیلی دوستش داشت و شلوار ورزشی مچ دار، روی کاناپه ولو شده و با موبایلش کار میکرد. انتظار داشتم حداقل با بیرون آمدنم، سرش را بلند کند و شاید یک لبخند از سر تحسین یا رضایت بزند؛ اما نه! جدی جدی دیگر از من بریده بود!</p><p></p><p>خوب؛ شاید همان اوایل به نظرم میآمد اگر تمام کسانی که درکم نمیکردند، رهایم میکردند و میگذاشتند در درد خودم، با خودم کنار بیایم، برایم بهتر میشد؛ اما آن لحظه به اشتباه تصورم پی برده بودم! من تحمل طرد شدن از نگاه چنین کسانی را نداشتم؛ کسانی که دوستشان دارم! نفس ضعیف یا وابستگی شدید؟</p><p></p><p>سرم را به طرفین تکان دادم و سعی کردم اصلاً نشان ندهم از این بیتوجهیها دارد کفرم میگیرد. با خونسردی ساختگی و بغضی که هنوز درون گلویم خودش را نشان میداد، به سمت یخچال رفتم. بطری آب یخ را بیرون کشیدم و خواستم درون لیوان بریزم که صدای موبایلم از اتاق بلند شد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARA.O.O, post: 75124, member: 300"] [B]*_پارت شانزده_*[/B] - هانا! جوابی ندادم. سعی کرد لحنش را نرمتر کند که فقط، باعث به گریه افتادنم شد. - دختر، خودت رو عذاب نده. تو دو ماه از فرهاد خبر نداشتی و اصلاً برات مهم نبود، پس یعنی اون آدم از اهمیت خیلی بالاتری از زنِ برادرت در نگاهت برخوردار نبود که بخوای اینطور افسرده بشی! تو سر مرگ تارا خیلی قویتر بودی! دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم. جیغی کشیدم و با کشیدن موهایم، فریاد زدم. - آره ولی همهاش برای این بود که مرگ تارا هیچ ربطی به من نداشت! اما توی مرگ فرهاد من خیلی مقصر بودم و این عذاب وجدانه که راحتم نمیذاره، نه اهمیت داشتن و نداشتن فردی که مُرده! میتونی این رو بفهمی لعنتی؟! و گریهام شدیدتر شد و ماهان، بهت زده نگاهم کرد. چرا، واقعاً چرا مرا نمیفهمیدند؟ چرا به زور میخواستند بگویند فرهاد اهمیتی نداشته و من هم در مرگش بیتقصیر بودم و باید همه چیز را فراموش کنم؟! بودم، خیلی بیشتر از چیزی که بشود فکر رد مقصر بودم یا لااقل، آن لحظه آنقدر درگیر این احساس عذاب وجدان بودم که متوجه حقیقت نمیشدم. شاید اگر مینشستند و جای امر و نهی، در غمی که داشتم، همراهیام میکردند، زودتر میتوانستم از آن سیاه چاله خلاص شوم. هرچند سر هیراد هم، من ننشستم پای دردش. چه زود دست تقدیر تلافی رفتار احتمالاً اشتباهم را سر خودم در آورد که بدون درک کردن برادرم، تنها میخواستم مرگ همسرش را بپذیرد. هرچند، او قوی بود و خودش با دردش کنار آمد؛ اما آیا من هم آنقدر شجاعت داشتم که با حقیقت مواجه شوم، به جای آنکه دو دستی روی سر خودم، همه چیز را بکوبم؟ هق هقم، با دیدن سکوت ماهان بند آمد و تنها، فین فینش ماند. ماهان هم کلافه، دستی درون موهایش کشید و درحالی که بلند میشد تا برود، با جدیت سردی جوابم را داد که تقریباً یخ کردم! ماهان، هیچ وقت جز با ملایمت با من حرف نزده بود و میدانستم اگر روزی چنین جدی شود، یعنی دیگر برایش مهم نیست چه میکنم! - باشه، لااقل یکم تلاش کن! و رفت. خوب، شاید لازم نیست که بگویم کماکان حالم منقلبتر نیز شد. بدترین چیزی که آزارم میداد، ابراز غمهایم مقابل عزیزانم بود و اینکه درکم نکنند و آخرش نیز از من سرد شوند! کم نمانده بود از خودم هم متنفر شوم! شاید احساس یک احمق بیچاره را داشتم که نمیتواند به شکلی درست با اندوههایش مواجه شود و یا با نزدیکانش، درست ارتباط برقرار کند. دست از ور رفتن با موهایم کشیدم. دلم میخواست بیشتر و بیشتر گریه کنم و یا حتی از حرص و نفرت و خشم، تمام وسایلی که دم دستم میآمدند را، به گوشهای پرتاب کنم؛ اما نمیدانم چه شد که جلوی خودم را گرفتم و همانطور همانجا نشستم. شاید میخواستم کمی خوددارتر باشم، شاید هم حرصی که از آخرین جملهی ماهان با آن لحن به درونم تزریق شده بود و احساس حقارت به من داده بود، باعث میشد کمی برای بهتر به نظر آمدن، تلاش یا دست کم، تظاهر کنم. کش مویم را از روی میز کنار تخت قاپیدم و درحالی که سمت آینهی دیواری میرفتم تا موهایم را شانه کنم، به تندی بینیام را بالا کشیدم تا شاید آب ریزشش بند بیاید. شانه را با اندکی حرص، تند و عصبی روی موهایم کشیدم تا از آن گره خوردگی در بیایند و با کش، بالای سرم جمع کردم. حقیقتاً در این دو هفته با مرگ تارا و فرهاد، خیلی بیشتر از حد تصورم، بد چهره شده بودم. دیگر حتی ذرهای هم آرایش نمیکردم و گودی زیر چشمانم، زیادی پیشرفت کرده بود. از اتاق بیرون آمدم و سمت آشپزخانه رفتم. ماهان با تیشرت گشاد قدیمیای که خیلی دوستش داشت و شلوار ورزشی مچ دار، روی کاناپه ولو شده و با موبایلش کار میکرد. انتظار داشتم حداقل با بیرون آمدنم، سرش را بلند کند و شاید یک لبخند از سر تحسین یا رضایت بزند؛ اما نه! جدی جدی دیگر از من بریده بود! خوب؛ شاید همان اوایل به نظرم میآمد اگر تمام کسانی که درکم نمیکردند، رهایم میکردند و میگذاشتند در درد خودم، با خودم کنار بیایم، برایم بهتر میشد؛ اما آن لحظه به اشتباه تصورم پی برده بودم! من تحمل طرد شدن از نگاه چنین کسانی را نداشتم؛ کسانی که دوستشان دارم! نفس ضعیف یا وابستگی شدید؟ سرم را به طرفین تکان دادم و سعی کردم اصلاً نشان ندهم از این بیتوجهیها دارد کفرم میگیرد. با خونسردی ساختگی و بغضی که هنوز درون گلویم خودش را نشان میداد، به سمت یخچال رفتم. بطری آب یخ را بیرون کشیدم و خواستم درون لیوان بریزم که صدای موبایلم از اتاق بلند شد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین