انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARA.O.O" data-source="post: 72772" data-attributes="member: 300"><p><strong>*_پارت سیزده_*</strong></p><p></p><p></p><p>بغض کرده و با سر پایین افتاده، داخل رفتم. حتی نمیخواستم به هیرادی توجه کنم که با موهای خیسِ تازه بیرون آمده از زیر دوش، متعجب ما را نگاه میکرد. انگار دهانش را باز کرد چیزی بپرسد که ماهان با بلند کردن دستش، او را به سکوت دعوت کرد. مرا به اتاقم برد و ناگزیر، با درآوردن مانتو و مقنعهام، با ب×و×س×هی برادرانهای که روی پیشانیام نشاند، اتاق را ترک کرد. نگذاشتم بغضم بشکند و روی تخت خودم را انداخته، دست و پاهایم را در شکمم جمع کردم. سعی داشتم صدای ماهان را به خوبی بشنوم که چه بهانهای برای هیراد میآورد.</p><p></p><p>- چیزی نیست هیراد حالش خوب میشه شوکه شده!</p><p></p><p>- شوکه چی؟</p><p></p><p>حس میکردم ماهان بین گفتن و نگفتن حقیقت دو دل است؛ اما سرانجام دندان روی هم فشرد و لب زد.</p><p></p><p>- فرهاد بهش پیام داده بود و به عشقش اعتراف کرده بود... .</p><p></p><p>هیراد مجال نداد ماهان توضیحش را ادامه دهد. هنوز برایش آنقدر مهم بودم که حتی در زمان سوگ عشقش، رگ غیرتش برایم باد کند.</p><p></p><p>- غلط کرده! هیراد نیستم مادرش رو به عزاش نشونم که...</p><p></p><p>ماهان انگار با حرص شانهی هیراد را گرفت و دندان قروچه کرد.</p><p></p><p>- تو زحمت نکش همین الان هم مادرش به عزاش نشسته!</p><p></p><p>برای ثانیههایی طولانی، سکوت حاکم شد و هیراد، ناباور زمزمه کرد.</p><p></p><p>- یع... یعنی چی؟</p><p></p><p>- یعنی سر لج و لجبازی با هانا وقتی از عشقش گفت و هانا نپذیرفتش، جلوی چشمهامون خودش رو از بالای ساختمونشون پرت کرد پایین و... .</p><p></p><p>دیگر ادامه نداد. همینجا بود که به خود آمدم و دیدم اشکهایم بالشم را خیس کردهاند. فرهاد مرد؛ برای آنکه من ندیدمش، نفهمیدمش، کاش زودتر متوجه میشدم خدایا!</p><p></p><p>هق هقم را در بالش خفه کردم و پتو را روی سرم کشیدم. دیگر نمیکشیدم، باید دوایی بر دردم پیدا میکردم. فرهاد، چرا؟!</p><p></p><p>احساس کردم چیزی درب اتاقم را لمس کرد که کمی صدای قیژ لولایش بلند شد. شاید ماهان یا هیراد میخواستند ببینند خوبم یا نه. لرزش شانههایم نشان خوبی بودند یا بدحالی؟</p><p></p><p>دست گرمی روی شانهام نشست. سر نچرخاندم؛ اما از پهنیاش میتوانستم با جرئت بگویم هیراد است. زمزمهاش، گوشم را پر کرد.</p><p></p><p>- تو انسانی و حق انتخاب داری هانا، پس مقصر مرگ اون نبودی. قرار نیست از خواستهی خودت فقط برای زنده نگه داشتن آدمهایی که نفس ضعیفی دارن، بگذری.</p><p></p><p>حوصله سر تکان دادنم هم نداشتم، او هم دیگر چیزی نگفت و بیرون رفت. خدایا، اصلاً میشد از شوک این اتفاق خارج شوم؟</p><p></p><p><strong>***</strong></p><p></p><p>با وحشت دست روی گوشم گذاشتم و جیغ کشیدم. صدای توبیخهای فرهاد رهایم نمیکرد و داشتم دیوانه میشدم. صداها چنان بلند بودند که نمیتوانستم در جوابشان چیزی بگویم و فقط گریه میکردم.</p><p></p><p>- چی برات کم گذاشتم هانا چرا من رو نخواستی؟ تو باعث مرگ منی! تو من رو توی این عذاب اسیر کردی دختر لعنتی!</p><p></p><p>چشمانم را روی هم فشردم تا از درد سرم کم شود و وقتی باز کردم تا با جیغ و گریه بگویم من تقصیری نداشتم، صورتک خونی و له شدهی فرهاد که نصف فکش شکسته بود و دهانش له شده بود، روی صورتم افتاد و من از ترس، جیغی کشیدم و از خواب پریدم. در طول این یک هفته و اندی روز، این احتمالاً بار هزارم بود که با قرصهای خواب حال بهم زن میخوابیدم تا کمی آرامش پیدا کنم و بدتر، با کابوس صورت از هم پاشیدهی فرهاد و نفرینهایش، چنان از خواب میپریدم که میخواستم فقط بمیرم و همهی این عذاب کشیدن تمام شود!</p><p></p><p>با گریه و صورتی خیس از ع×ر×ق، لیوان روی پاتختیام را از آب داخل پارچ کنارش پر کردم و یک نفس سر کشیدم. این اواخر ماهان فهمیده بود اوضاع کابوسهایم چقدر وخیم است و مدام کنار تختم نوشیدنی و خوراکی میگذاشت.</p><p></p><p>در آن تاریکی کور کورانه دنبال موبایلم گشتم و آن را زیر بالشتم پیدا کردم. در مشتم فشردمش و از لای چشمان تارم، ساعت را خواندم. ساعت هفت و نیم شب بود و تمام خانه، تاریک. سکوت حاکم، خبر از نبودن هیچ کسی در خانه میداد. با اشکهایی که بیمهابا میریختند، شماره ماهان را گرفتم که پس از یکی-دوتا بوق، جواب داد. صدایش آرام بود و با صدای نوحه و مداحی و شیون زنان قاطی شده بود.</p><p></p><p>- جانم؟</p><p></p><p>[USER=716]@آلباتروس[/USER] </p><p>[USER=22]@Mabuchi__Kou[/USER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARA.O.O, post: 72772, member: 300"] [B]*_پارت سیزده_*[/B] بغض کرده و با سر پایین افتاده، داخل رفتم. حتی نمیخواستم به هیرادی توجه کنم که با موهای خیسِ تازه بیرون آمده از زیر دوش، متعجب ما را نگاه میکرد. انگار دهانش را باز کرد چیزی بپرسد که ماهان با بلند کردن دستش، او را به سکوت دعوت کرد. مرا به اتاقم برد و ناگزیر، با درآوردن مانتو و مقنعهام، با ب×و×س×هی برادرانهای که روی پیشانیام نشاند، اتاق را ترک کرد. نگذاشتم بغضم بشکند و روی تخت خودم را انداخته، دست و پاهایم را در شکمم جمع کردم. سعی داشتم صدای ماهان را به خوبی بشنوم که چه بهانهای برای هیراد میآورد. - چیزی نیست هیراد حالش خوب میشه شوکه شده! - شوکه چی؟ حس میکردم ماهان بین گفتن و نگفتن حقیقت دو دل است؛ اما سرانجام دندان روی هم فشرد و لب زد. - فرهاد بهش پیام داده بود و به عشقش اعتراف کرده بود... . هیراد مجال نداد ماهان توضیحش را ادامه دهد. هنوز برایش آنقدر مهم بودم که حتی در زمان سوگ عشقش، رگ غیرتش برایم باد کند. - غلط کرده! هیراد نیستم مادرش رو به عزاش نشونم که... ماهان انگار با حرص شانهی هیراد را گرفت و دندان قروچه کرد. - تو زحمت نکش همین الان هم مادرش به عزاش نشسته! برای ثانیههایی طولانی، سکوت حاکم شد و هیراد، ناباور زمزمه کرد. - یع... یعنی چی؟ - یعنی سر لج و لجبازی با هانا وقتی از عشقش گفت و هانا نپذیرفتش، جلوی چشمهامون خودش رو از بالای ساختمونشون پرت کرد پایین و... . دیگر ادامه نداد. همینجا بود که به خود آمدم و دیدم اشکهایم بالشم را خیس کردهاند. فرهاد مرد؛ برای آنکه من ندیدمش، نفهمیدمش، کاش زودتر متوجه میشدم خدایا! هق هقم را در بالش خفه کردم و پتو را روی سرم کشیدم. دیگر نمیکشیدم، باید دوایی بر دردم پیدا میکردم. فرهاد، چرا؟! احساس کردم چیزی درب اتاقم را لمس کرد که کمی صدای قیژ لولایش بلند شد. شاید ماهان یا هیراد میخواستند ببینند خوبم یا نه. لرزش شانههایم نشان خوبی بودند یا بدحالی؟ دست گرمی روی شانهام نشست. سر نچرخاندم؛ اما از پهنیاش میتوانستم با جرئت بگویم هیراد است. زمزمهاش، گوشم را پر کرد. - تو انسانی و حق انتخاب داری هانا، پس مقصر مرگ اون نبودی. قرار نیست از خواستهی خودت فقط برای زنده نگه داشتن آدمهایی که نفس ضعیفی دارن، بگذری. حوصله سر تکان دادنم هم نداشتم، او هم دیگر چیزی نگفت و بیرون رفت. خدایا، اصلاً میشد از شوک این اتفاق خارج شوم؟ [B]***[/B] با وحشت دست روی گوشم گذاشتم و جیغ کشیدم. صدای توبیخهای فرهاد رهایم نمیکرد و داشتم دیوانه میشدم. صداها چنان بلند بودند که نمیتوانستم در جوابشان چیزی بگویم و فقط گریه میکردم. - چی برات کم گذاشتم هانا چرا من رو نخواستی؟ تو باعث مرگ منی! تو من رو توی این عذاب اسیر کردی دختر لعنتی! چشمانم را روی هم فشردم تا از درد سرم کم شود و وقتی باز کردم تا با جیغ و گریه بگویم من تقصیری نداشتم، صورتک خونی و له شدهی فرهاد که نصف فکش شکسته بود و دهانش له شده بود، روی صورتم افتاد و من از ترس، جیغی کشیدم و از خواب پریدم. در طول این یک هفته و اندی روز، این احتمالاً بار هزارم بود که با قرصهای خواب حال بهم زن میخوابیدم تا کمی آرامش پیدا کنم و بدتر، با کابوس صورت از هم پاشیدهی فرهاد و نفرینهایش، چنان از خواب میپریدم که میخواستم فقط بمیرم و همهی این عذاب کشیدن تمام شود! با گریه و صورتی خیس از ع×ر×ق، لیوان روی پاتختیام را از آب داخل پارچ کنارش پر کردم و یک نفس سر کشیدم. این اواخر ماهان فهمیده بود اوضاع کابوسهایم چقدر وخیم است و مدام کنار تختم نوشیدنی و خوراکی میگذاشت. در آن تاریکی کور کورانه دنبال موبایلم گشتم و آن را زیر بالشتم پیدا کردم. در مشتم فشردمش و از لای چشمان تارم، ساعت را خواندم. ساعت هفت و نیم شب بود و تمام خانه، تاریک. سکوت حاکم، خبر از نبودن هیچ کسی در خانه میداد. با اشکهایی که بیمهابا میریختند، شماره ماهان را گرفتم که پس از یکی-دوتا بوق، جواب داد. صدایش آرام بود و با صدای نوحه و مداحی و شیون زنان قاطی شده بود. - جانم؟ [USER=716]@آلباتروس[/USER] [USER=22]@Mabuchi__Kou[/USER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین