انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARA.O.O" data-source="post: 71846" data-attributes="member: 300"><p><strong>*_پارت دوازده_*</strong></p><p></p><p></p><p>پلک کوتاهی زدم و از ورای تاری دید نگاهم، ماهان را دیدم که تفی بر زمین انداخت و با تکان دستش سوی فرهود به معنای «برو بابا»، روی چرخاند و گامهای تندش را سوی ماشینش راند. با حرص، درب راننده را گشوده، پشت فرمان جای گرفت و با بستنش، نگاهی به چهرهی رنگ پریدهام انداخت که حتم داشتم به مردگان میمانست.</p><p></p><p>با دیدنم، کلافگی در حرکاتش مشهود شد و ترحم، در نگاهش پیدا. دستش، ترهی موهای پریشانم را که به قسمت خیس از ع×ر×ق پیشانیام چسبیده بود، کنار زد و با لحن ملایمی، آرام زمزمه کرد.</p><p></p><p>- هانا، قبول دارم اتفاق تلخی بوده، اما تو داری به خودت آسیب میزنی! یادت رفته امروز خودت به هیراد چی میگفتی؟ غم زده بودن تو، فرهاد رو بر نمیگردونه! حماقت خودش چنین بلایی به سرش آورد.</p><p></p><p>لحن برادرانهاش و تک به تک واژگانی که بیان کرد، بغض گلویم را سنگین و سنگینتر ساخت و درحالی که خفگی خودش را به گلویم آویخته بود، لب زدم.</p><p></p><p>- اون... اون فرق داشت ماهان! مقصر مرگ تارا، هیراد نبود. اما توی مرگ فرهاد، من نقش داشتم... من هم مقصرم! اگه یه ذره زودتر فهمیده بودم، اگه گوشی لعنتیم رو سایلنت نکرده بودم، اگه... .</p><p></p><p>ماهان، عصبی مشتی نه چندان محکم روی فرمان کوبید و حرفم را برید.</p><p></p><p>- ابداً این اتفاق تفاوتی با مرگ تارا نداره! اینهایی که میگی تقصیرکار بودنِ تو نیستن، همه اگههای پوچی هستن که بخش منفی باف ذهنت درونت شکل میده. هیراد هم همینطور فکر میکنه که اگه زودتر متوجه باز بودن گاز میشد، اگه زودتر برای خاموش کردن آتیش اقدام میکرد و خیلی اگههای دیگه، الان تارا زنده بود یا درصد کمتری از بدنش میسوخت و میشد زنده نگهش داشت! اما خودت هم میدونی هیچکدوم شما دو نفر مقصر این دو مرگ شوم نبودید.</p><p></p><p>- این یکی فرق داره ماهان!</p><p></p><p>با فریاد بغض آلودم، اتومبیل در سکوت مرگباری فرو رفت. آخر ماهان چه میخواست از جانم که به زور سعی داشت به من بقبولاند من تقصیری نداشتهام؟ شاید اگر در حالت عادیتری بودم، نگرانیاش را بابت حالم و علت تلاشش را که آرام کردن آشوب ذهنم بود، میفهمیدم؛ اما آن لحظه، تنها دنبال پتکی میگشتم که علت فاجعه را خودم بدانم و بر سر خود بکوبانمش.</p><p></p><p>ماهان که لبانش باز مانده بودند، با چکیدن قطره اشکی از کنار نگاهم، به خود آمد و دهانش را بست. مشخص بود میخواهد چیزی بگوید، اما گویا جلوی خود را گرفت و با فوت کردن عصبی هوای محبوس ریههایش، استارت را فشرد.</p><p></p><p>به ابتدای خیابان که رسید، تازه متوجه دور شدنمان از خانهی فرهاد و فرهود شدم. حیران، به عقب نگاه انداختم و ماهان را تکان دادم.</p><p></p><p>- هی، چرا داریم میریم؟ پس... فرهاد چی میشه؟</p><p></p><p>ماهان اخمی چاشنی ظاهرش کرد و دنده را جا به جا نمود.</p><p></p><p>- کاری از من و تو بر میومد؟ اون فرهود ع×و×ض×ی احمق هم که ظاهراً ترجیح میداد جفتمون نباشیم، چه بهتر! خودشون میبرنش پزشک قانونی، بعد احتمالاً کفن و دفنه. فقط نمیدونم چطور میخوان به مادرش بگن؟!</p><p></p><p>خفگی گلویم تجدید شد. بینیام را بالا کشیدم و زیر لب، زمزمه وار گفتم:</p><p></p><p>- ولی رفتنمون زشت بود... شاید هم فرهود در مورد حرفهایی که بهم زد، حق داشت... .</p><p></p><p>طاقت ماهان طاق شد که اینبار جداً فریاد زد.</p><p></p><p>- هانا، جون من بس کن! فرهود غلط کرد اونطور درمورد تو حرف زد، این موضوع هیچ ارتباطی با تو نداره! فرهاد خودش بیعقلی کرد و بلایی سرش اومد که جبران نمیشه! ضمناً، فرهاد مگه چه صنم نزدیکی با تو داره که اینطور عذادارش شدی آخه؟ فقط معلم ریاضیت بود و شاید یه دوست. بسه هانا، جفتمون رو عذاب نده!</p><p></p><p>فریاد سرد ماهان و بیانش که نشانم میداد متوجه عذاب وجدانم نیست و آن را بیمورد میداند، بانی از سر گرفته شدن دوبارهی جوشش اشکهایم شد. منتها، اینبار دگر نگذاشتم ماهان متوجه شود و همان حرفهای تکراری را بزند؛ درکش میکردم، نگرانم بود و طالب زود گذشتنم از چنین فاجعهای؛ اما نمیفهمید این بحبوحهی عذاب چه اندازه برایم غیرقابل تحمل است و کاش به جای نگرانی، کمی درکم میکرد. کاش میگذاشت درد عذابم را با او تقسیم کنم و بشنود، بیسرزنش، سر تکان دهد بلکه کمی آرام شوم.</p><p></p><p>رویم را سوی شیشه چرخانده، سرم را به لبهاش تکیه دادم و اجازه دادم قطرات ریز و درشت نم اشک، دردمند، گونههایم را خیس کنند. در باتلاقِ حس بدی به دام افتاده بودم که هر لحظه بیش از پیش گسترده میشد و شاید تاوان درک نکردن هیراد، برایم بود و چه تلخ!</p><p></p><p><strong>***</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARA.O.O, post: 71846, member: 300"] [B]*_پارت دوازده_*[/B] پلک کوتاهی زدم و از ورای تاری دید نگاهم، ماهان را دیدم که تفی بر زمین انداخت و با تکان دستش سوی فرهود به معنای «برو بابا»، روی چرخاند و گامهای تندش را سوی ماشینش راند. با حرص، درب راننده را گشوده، پشت فرمان جای گرفت و با بستنش، نگاهی به چهرهی رنگ پریدهام انداخت که حتم داشتم به مردگان میمانست. با دیدنم، کلافگی در حرکاتش مشهود شد و ترحم، در نگاهش پیدا. دستش، ترهی موهای پریشانم را که به قسمت خیس از ع×ر×ق پیشانیام چسبیده بود، کنار زد و با لحن ملایمی، آرام زمزمه کرد. - هانا، قبول دارم اتفاق تلخی بوده، اما تو داری به خودت آسیب میزنی! یادت رفته امروز خودت به هیراد چی میگفتی؟ غم زده بودن تو، فرهاد رو بر نمیگردونه! حماقت خودش چنین بلایی به سرش آورد. لحن برادرانهاش و تک به تک واژگانی که بیان کرد، بغض گلویم را سنگین و سنگینتر ساخت و درحالی که خفگی خودش را به گلویم آویخته بود، لب زدم. - اون... اون فرق داشت ماهان! مقصر مرگ تارا، هیراد نبود. اما توی مرگ فرهاد، من نقش داشتم... من هم مقصرم! اگه یه ذره زودتر فهمیده بودم، اگه گوشی لعنتیم رو سایلنت نکرده بودم، اگه... . ماهان، عصبی مشتی نه چندان محکم روی فرمان کوبید و حرفم را برید. - ابداً این اتفاق تفاوتی با مرگ تارا نداره! اینهایی که میگی تقصیرکار بودنِ تو نیستن، همه اگههای پوچی هستن که بخش منفی باف ذهنت درونت شکل میده. هیراد هم همینطور فکر میکنه که اگه زودتر متوجه باز بودن گاز میشد، اگه زودتر برای خاموش کردن آتیش اقدام میکرد و خیلی اگههای دیگه، الان تارا زنده بود یا درصد کمتری از بدنش میسوخت و میشد زنده نگهش داشت! اما خودت هم میدونی هیچکدوم شما دو نفر مقصر این دو مرگ شوم نبودید. - این یکی فرق داره ماهان! با فریاد بغض آلودم، اتومبیل در سکوت مرگباری فرو رفت. آخر ماهان چه میخواست از جانم که به زور سعی داشت به من بقبولاند من تقصیری نداشتهام؟ شاید اگر در حالت عادیتری بودم، نگرانیاش را بابت حالم و علت تلاشش را که آرام کردن آشوب ذهنم بود، میفهمیدم؛ اما آن لحظه، تنها دنبال پتکی میگشتم که علت فاجعه را خودم بدانم و بر سر خود بکوبانمش. ماهان که لبانش باز مانده بودند، با چکیدن قطره اشکی از کنار نگاهم، به خود آمد و دهانش را بست. مشخص بود میخواهد چیزی بگوید، اما گویا جلوی خود را گرفت و با فوت کردن عصبی هوای محبوس ریههایش، استارت را فشرد. به ابتدای خیابان که رسید، تازه متوجه دور شدنمان از خانهی فرهاد و فرهود شدم. حیران، به عقب نگاه انداختم و ماهان را تکان دادم. - هی، چرا داریم میریم؟ پس... فرهاد چی میشه؟ ماهان اخمی چاشنی ظاهرش کرد و دنده را جا به جا نمود. - کاری از من و تو بر میومد؟ اون فرهود ع×و×ض×ی احمق هم که ظاهراً ترجیح میداد جفتمون نباشیم، چه بهتر! خودشون میبرنش پزشک قانونی، بعد احتمالاً کفن و دفنه. فقط نمیدونم چطور میخوان به مادرش بگن؟! خفگی گلویم تجدید شد. بینیام را بالا کشیدم و زیر لب، زمزمه وار گفتم: - ولی رفتنمون زشت بود... شاید هم فرهود در مورد حرفهایی که بهم زد، حق داشت... . طاقت ماهان طاق شد که اینبار جداً فریاد زد. - هانا، جون من بس کن! فرهود غلط کرد اونطور درمورد تو حرف زد، این موضوع هیچ ارتباطی با تو نداره! فرهاد خودش بیعقلی کرد و بلایی سرش اومد که جبران نمیشه! ضمناً، فرهاد مگه چه صنم نزدیکی با تو داره که اینطور عذادارش شدی آخه؟ فقط معلم ریاضیت بود و شاید یه دوست. بسه هانا، جفتمون رو عذاب نده! فریاد سرد ماهان و بیانش که نشانم میداد متوجه عذاب وجدانم نیست و آن را بیمورد میداند، بانی از سر گرفته شدن دوبارهی جوشش اشکهایم شد. منتها، اینبار دگر نگذاشتم ماهان متوجه شود و همان حرفهای تکراری را بزند؛ درکش میکردم، نگرانم بود و طالب زود گذشتنم از چنین فاجعهای؛ اما نمیفهمید این بحبوحهی عذاب چه اندازه برایم غیرقابل تحمل است و کاش به جای نگرانی، کمی درکم میکرد. کاش میگذاشت درد عذابم را با او تقسیم کنم و بشنود، بیسرزنش، سر تکان دهد بلکه کمی آرام شوم. رویم را سوی شیشه چرخانده، سرم را به لبهاش تکیه دادم و اجازه دادم قطرات ریز و درشت نم اشک، دردمند، گونههایم را خیس کنند. در باتلاقِ حس بدی به دام افتاده بودم که هر لحظه بیش از پیش گسترده میشد و شاید تاوان درک نکردن هیراد، برایم بود و چه تلخ! [B]***[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین