انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARA.O.O" data-source="post: 71842" data-attributes="member: 300"><p><strong>*_پارت یازده_*</strong></p><p></p><p></p><p>و سرم را در گودی گردنش فرو بردم؛ احمقانه او را به خود میفشردم و عاجزانه طالب گشوده شدن چشمانش بودم، اما دریغ از یک تکان. جنون، جانم را غرق کرده بود که متوجه سکون فرهاد و بالا و پایین نجهیدن سینهاش، سردی جسم خونینش نمیشدم و او را زنده میپنداشتم. دچار به تب داغی شده بودم و تمام آن اعمال، هذیانی بودند که در پیاش میآمدند.</p><p></p><p>سکسکه به حالات متشنجم افزوده شد. از زور فشاری که به خود میآوردم این حالت به من دست داده بود. اینبار هم به تلنگر دیگری نیاز داشتم، برای بینش حقیقت و پذیرش مرگی که ابلهانه سعی میکردم انکارش کنم، درحالی که فرهاد قصد رها کردن زندگی در دنیای دیگر را نداشت. دستم را محکمتر از پیش حلقه دور بازوانش کردم که سرمای شدید آن، رعشهی بدی به جانم انداخت. سرما، از اویی که طبعاً همواره بدنش داغی عجیبی داشت، بعید بود.</p><p></p><p>سست شدم و ناگاه دردی میان قفسهی سینهام پیچید. درمانده و نالان، ضجه زدم.</p><p></p><p>- بدنش سرده ماهان... چرا؟!</p><p></p><p>انتظارم به گوش شنیدن صدای مردانهی ماهان در اوج ترحمش بود، اما خیال خامی که دود شد؛ درست بلافاصله پس از آنچه احمقانه پرسیدم، گویی انبار باروت را برای آتشِ خشمِ پنهان شدهی فرهود فراهم کرده باشم، منفجر شد و حینی که درخشندگی اشک در حدقههایش خودنمایی میکرد، سویم یورش آورد. با نفرت بازوهایم را اسیر دستان تنومندش کرد و درست درون صورت یخ زدهام، عربده کشید.</p><p></p><p>- سرده چون مرده احمق! اون مرده فقط به خاطر تویِ بیلیاقت! تو قاتل فرهادی، تو، دخترهی ع×و×ض×ی، برادر معصوم من رو کشتی! گمشو ازش فاصله بگیر لجنگرد، تو حق نداری بالای سر برادر من بشینی و بهش دست بزنی و ادای آدمهای عاشق و پشیمون رو در بیاری هفت خط هرجایی!</p><p></p><p>لرزی که با بیانش وجودم را تکاند، گویی از شدت آن تب بالا کاست. انگار به یکباره تمام آن حصارهای بلندی که حول خود کشیده بودم بلکه انکار کنم فرهاد به دیار فانی رفته است، خاکستر شدند و شوک عظیمی، جایشان را گرفت که ترس از نفرت صدای فرهود بودند. ناخواسته و به طرز ناهنجاری، با خارج کردن بازوی دردمندم از دستان قوی پنجهی فرهود، خودم را از فرهاد جدا کردم و هراسان عقب رفتم. اینبار دگر برایم هضم شده بود او، مرده است. جانی در بدنش نیست که آن گرمای همیشگی شریانهایش را برایم القا کند.</p><p></p><p>بهت زده، به جسم درهم شکستهاش خیره ماندم و به عمق فاجعه، برای بار دوم رسیدم. مرگ او، اینبار به شکلی دردناک؛ اما منطقی، برایم پذیرفته و مقبول شده بود و تنها چیزی که از آن هذیان و دردمندی برایم مانده بود، قعر غمی بود که انتها نداشت و احساس تاریک عذاب وجدان که به مانند خوره، جانم را ذره ذره زیر دندانهای تیزش، خُرد میکرد. قدمهای درهمم، رو به عقب برداشته شدند و تلو تلو خوران چیزی نمانده بود نقش بر زمین شوم که در حصار بازوان ماهان اسیر شدم. با صدایی که از زور بغض میلرزید، خودم را به وجود ملتهبش فشردم. گرمای قطرات خونی که از کنار لبش به روی گردنم شره میکردند را احساس میکردم و عاجز بودم از ابراز شرمندگی برای رفتار بچهگانهای که مقابلش از من سر زده بود. تیشرتش را در مشت خود اسیر کردم و هق زدم.</p><p></p><p>- اون... اون مرده ماهان! فرهاد... اون مرد! مرده... مرده!</p><p></p><p>و گریهام شدت گرفت که دستان ماهان نیز حولم محکمتر شدند. سیلی در گوشش خوابانده بودم و باز چه برادرانه محبتش را خرجم میکرد.</p><p></p><p>مادامی که بغض مردانهاش صدایش را اسیر کرده بود، گونههایم را نوازش کرد.</p><p></p><p>- آروم بگیر دختر!</p><p></p><p>و منِ نامتعادل را سوی ماشینش هدایت کرد. جانی برای مخالفت نداشتم؛ بیحس همراهش شدم و با نشستنم به روی صندلی کمک راننده و بسته شدن در به دست ماهان، در فضای خفقانآور اتومبیل حبس شدم. بیجانتر از آن بودم که حتی بگریم و تنها با حالتی آشوب، سرم را روی دستانم که بر داشبورد حائل کرده بودم، نهادم. ماهان را میدیدم که عصبی جملاتی سوی فرهود میگوید و او نیز با حرص جوابهایی دندانشکن میدهد؛ اما گوشهایم قادر به شنود واژه به واژهی آن جدل نبودند. جداً نیازمند تنهایی مطلق و به فرو رفتن درون خوابی فاقد بیداری محتاج بودم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARA.O.O, post: 71842, member: 300"] [B]*_پارت یازده_*[/B] و سرم را در گودی گردنش فرو بردم؛ احمقانه او را به خود میفشردم و عاجزانه طالب گشوده شدن چشمانش بودم، اما دریغ از یک تکان. جنون، جانم را غرق کرده بود که متوجه سکون فرهاد و بالا و پایین نجهیدن سینهاش، سردی جسم خونینش نمیشدم و او را زنده میپنداشتم. دچار به تب داغی شده بودم و تمام آن اعمال، هذیانی بودند که در پیاش میآمدند. سکسکه به حالات متشنجم افزوده شد. از زور فشاری که به خود میآوردم این حالت به من دست داده بود. اینبار هم به تلنگر دیگری نیاز داشتم، برای بینش حقیقت و پذیرش مرگی که ابلهانه سعی میکردم انکارش کنم، درحالی که فرهاد قصد رها کردن زندگی در دنیای دیگر را نداشت. دستم را محکمتر از پیش حلقه دور بازوانش کردم که سرمای شدید آن، رعشهی بدی به جانم انداخت. سرما، از اویی که طبعاً همواره بدنش داغی عجیبی داشت، بعید بود. سست شدم و ناگاه دردی میان قفسهی سینهام پیچید. درمانده و نالان، ضجه زدم. - بدنش سرده ماهان... چرا؟! انتظارم به گوش شنیدن صدای مردانهی ماهان در اوج ترحمش بود، اما خیال خامی که دود شد؛ درست بلافاصله پس از آنچه احمقانه پرسیدم، گویی انبار باروت را برای آتشِ خشمِ پنهان شدهی فرهود فراهم کرده باشم، منفجر شد و حینی که درخشندگی اشک در حدقههایش خودنمایی میکرد، سویم یورش آورد. با نفرت بازوهایم را اسیر دستان تنومندش کرد و درست درون صورت یخ زدهام، عربده کشید. - سرده چون مرده احمق! اون مرده فقط به خاطر تویِ بیلیاقت! تو قاتل فرهادی، تو، دخترهی ع×و×ض×ی، برادر معصوم من رو کشتی! گمشو ازش فاصله بگیر لجنگرد، تو حق نداری بالای سر برادر من بشینی و بهش دست بزنی و ادای آدمهای عاشق و پشیمون رو در بیاری هفت خط هرجایی! لرزی که با بیانش وجودم را تکاند، گویی از شدت آن تب بالا کاست. انگار به یکباره تمام آن حصارهای بلندی که حول خود کشیده بودم بلکه انکار کنم فرهاد به دیار فانی رفته است، خاکستر شدند و شوک عظیمی، جایشان را گرفت که ترس از نفرت صدای فرهود بودند. ناخواسته و به طرز ناهنجاری، با خارج کردن بازوی دردمندم از دستان قوی پنجهی فرهود، خودم را از فرهاد جدا کردم و هراسان عقب رفتم. اینبار دگر برایم هضم شده بود او، مرده است. جانی در بدنش نیست که آن گرمای همیشگی شریانهایش را برایم القا کند. بهت زده، به جسم درهم شکستهاش خیره ماندم و به عمق فاجعه، برای بار دوم رسیدم. مرگ او، اینبار به شکلی دردناک؛ اما منطقی، برایم پذیرفته و مقبول شده بود و تنها چیزی که از آن هذیان و دردمندی برایم مانده بود، قعر غمی بود که انتها نداشت و احساس تاریک عذاب وجدان که به مانند خوره، جانم را ذره ذره زیر دندانهای تیزش، خُرد میکرد. قدمهای درهمم، رو به عقب برداشته شدند و تلو تلو خوران چیزی نمانده بود نقش بر زمین شوم که در حصار بازوان ماهان اسیر شدم. با صدایی که از زور بغض میلرزید، خودم را به وجود ملتهبش فشردم. گرمای قطرات خونی که از کنار لبش به روی گردنم شره میکردند را احساس میکردم و عاجز بودم از ابراز شرمندگی برای رفتار بچهگانهای که مقابلش از من سر زده بود. تیشرتش را در مشت خود اسیر کردم و هق زدم. - اون... اون مرده ماهان! فرهاد... اون مرد! مرده... مرده! و گریهام شدت گرفت که دستان ماهان نیز حولم محکمتر شدند. سیلی در گوشش خوابانده بودم و باز چه برادرانه محبتش را خرجم میکرد. مادامی که بغض مردانهاش صدایش را اسیر کرده بود، گونههایم را نوازش کرد. - آروم بگیر دختر! و منِ نامتعادل را سوی ماشینش هدایت کرد. جانی برای مخالفت نداشتم؛ بیحس همراهش شدم و با نشستنم به روی صندلی کمک راننده و بسته شدن در به دست ماهان، در فضای خفقانآور اتومبیل حبس شدم. بیجانتر از آن بودم که حتی بگریم و تنها با حالتی آشوب، سرم را روی دستانم که بر داشبورد حائل کرده بودم، نهادم. ماهان را میدیدم که عصبی جملاتی سوی فرهود میگوید و او نیز با حرص جوابهایی دندانشکن میدهد؛ اما گوشهایم قادر به شنود واژه به واژهی آن جدل نبودند. جداً نیازمند تنهایی مطلق و به فرو رفتن درون خوابی فاقد بیداری محتاج بودم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین