انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARA.O.O" data-source="post: 71841" data-attributes="member: 300"><p><strong>*_پارت ده_*</strong></p><p></p><p></p><p>درحالی که گویی به یک تشنج آنی دچار شدهام، از جایم به شکلی نامتعادل بالا جستم و انگار روح درماندهام به کالبد سردش بازگشته باشد و احساس غم و درد را یادم آورده باشد، فریاد گوش خراشی از اعماق قلب آتش گرفتهام زدم و ناخنهایم را روی پوست گونههای زخم خوردهام کشیدم. حرکتم چنان ناگهانی و دور از انتظار بود که تمام حضار گرداگرد فرهاد و امدادرسانهای بهت زده، خیرهام ماندند. طفلک ماهان که در برابرم احساس مسئولیت میکرد! چشمانش در حدقه دو-دو زدند و دستش در هوا خشکیده ماند. در نگاهش میخواندم حس میکند مرا نمیشناسد و چنان هراس به جانش رخنه کرده که توان تکان خوردن ندارد. شاید برایم بهتر بود همانطور مبهوت همانجا بنشیند.</p><p></p><p>لبان خشکم را برای بار دوم از هم گشودم و درحالی که گلویم از شدت جیغ بلندی که کشیده بودم میسوخت، نفرت را به صدایم تزریق کردم و غضبناک جلو دویدم. سوی همان امدادرسان لعنتی رفتم که پارچهی سفید کذایی را روی فرهاد کشیده بود؛ تقصیر آن ع×و×ض×ی بود که نام مرده بر پیشانی فرهادم مهر شد!</p><p></p><p>مطلقاً دیوانه شده بودم؛ فاصلهای با مرز جنون نداشتم که آنطور احمقانه به دنبال مقصر برای مرگ فرهاد میگشتم و عطش انتقام پوچی را داشتم که بیدلیل بود! تنها میخواستم بانیای برای حماقت فرهاد بیابم و تمام نفرت بیموردم را بر سرش ویران کنم.</p><p></p><p>با خشمی بیسابقه، جمعیت متحیر را کنار زدم و خودم را به میان آنها رساندم. به بالای سر جسم درهم شکسته و غرق در خون فرهاد که به زیر آن پارچهی نحس سفید رنگ مدفون گشته بود، ایستادم. مادامی که اشکهای داغ، بیمحابا روی گونههای سردم میلغزیدند و حال آشوبم در بلندی صدای دیوانهوارم مشهود بود، چنان بر تخت سینهی امداد رسان کوفتم که از پشت به بدنهی آمبولانس برخورد کرد و ابروهایش درهم پیچیدند؛ مردی بود با قامت متوسط و نگاهی خشک.</p><p></p><p>- هی خانم، چی کار میکنی؟</p><p></p><p>بیتوجه به لحن عصبیاش، حین هق زدن و شیون کردنهایی که روانم را ریش ریش میکردند، کنار بدن خونین فرهاد، روی آن آسفالت سفت و داغ از گرمای آفتاب، با دو زانو فرود آمدم. درد بدی درون استخوانهای جفت ساق پایم پیچید، اما خدشههایی که بر پیکر روانم نشسته بود، بانی نادیده گرفتنشان میشدند.</p><p></p><p>با صدای بلند، گریستنم را شدت دادم و تمام وزنم را روی سینههای فرهاد رها کردم. واضحاً میتوانستم تکان بخشهایی از دندههایش را احساس کنم که شکسته بودند! نه، فرهاد نمیتوانست ترکم کرده باشد. او هنوز کنارم نفس میکشید و من احساسش میکردم!</p><p></p><p>نشستن گرمی دستان مردانهای روی بازوهایم که سعی در جدا کردن من از فرهاد داشتند، مرا دیوانهتر کردند و صدای بغضآلود ماهان برای عربده کشیدنم کافی بود.</p><p></p><p>- هانا، تمومش کن! بیا... بیا بریم عقب بذار اینها کارشون رو بکنن... .</p><p></p><p>مشتم صورت بیدفاع ماهان را هدف قرار داد؛ چنان که صورتش به ضرب سوی مخالف چرخید و قطرات خون، با شدت از دهانش بیرون پاشیدند. مشخصاً دهانش از داخل پاره شده بود؛ اما بیشتر از این درد و سرخی خون، گویی از حرکت من جا خورده بود که با گرد شدگی چشمان مرتعشش، مرا نظاره میکرد. با حرص دستانم را به سر و صورتم کوبیدم و با در آغوش کشیدن هر چه بیشتر جسم خُرد شدهی فرهاد که عجیب ضعیف جثه مینمود، جیغ کشیدم.</p><p></p><p>- دست به من نزن! برو عقب... همهتون گمشین از جلوی چشمهام! همهتون برید فرهادم رو تنها بذارین ع×و×ض×یها! شما آشغالها میخواین کاری کنین که بگین فرهاد مرده! دروغ میگین، اون زنده ست! قراره باز هم دیوونه بازی در بیاره، اون من رو تنها نذاشته!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARA.O.O, post: 71841, member: 300"] [B]*_پارت ده_*[/B] درحالی که گویی به یک تشنج آنی دچار شدهام، از جایم به شکلی نامتعادل بالا جستم و انگار روح درماندهام به کالبد سردش بازگشته باشد و احساس غم و درد را یادم آورده باشد، فریاد گوش خراشی از اعماق قلب آتش گرفتهام زدم و ناخنهایم را روی پوست گونههای زخم خوردهام کشیدم. حرکتم چنان ناگهانی و دور از انتظار بود که تمام حضار گرداگرد فرهاد و امدادرسانهای بهت زده، خیرهام ماندند. طفلک ماهان که در برابرم احساس مسئولیت میکرد! چشمانش در حدقه دو-دو زدند و دستش در هوا خشکیده ماند. در نگاهش میخواندم حس میکند مرا نمیشناسد و چنان هراس به جانش رخنه کرده که توان تکان خوردن ندارد. شاید برایم بهتر بود همانطور مبهوت همانجا بنشیند. لبان خشکم را برای بار دوم از هم گشودم و درحالی که گلویم از شدت جیغ بلندی که کشیده بودم میسوخت، نفرت را به صدایم تزریق کردم و غضبناک جلو دویدم. سوی همان امدادرسان لعنتی رفتم که پارچهی سفید کذایی را روی فرهاد کشیده بود؛ تقصیر آن ع×و×ض×ی بود که نام مرده بر پیشانی فرهادم مهر شد! مطلقاً دیوانه شده بودم؛ فاصلهای با مرز جنون نداشتم که آنطور احمقانه به دنبال مقصر برای مرگ فرهاد میگشتم و عطش انتقام پوچی را داشتم که بیدلیل بود! تنها میخواستم بانیای برای حماقت فرهاد بیابم و تمام نفرت بیموردم را بر سرش ویران کنم. با خشمی بیسابقه، جمعیت متحیر را کنار زدم و خودم را به میان آنها رساندم. به بالای سر جسم درهم شکسته و غرق در خون فرهاد که به زیر آن پارچهی نحس سفید رنگ مدفون گشته بود، ایستادم. مادامی که اشکهای داغ، بیمحابا روی گونههای سردم میلغزیدند و حال آشوبم در بلندی صدای دیوانهوارم مشهود بود، چنان بر تخت سینهی امداد رسان کوفتم که از پشت به بدنهی آمبولانس برخورد کرد و ابروهایش درهم پیچیدند؛ مردی بود با قامت متوسط و نگاهی خشک. - هی خانم، چی کار میکنی؟ بیتوجه به لحن عصبیاش، حین هق زدن و شیون کردنهایی که روانم را ریش ریش میکردند، کنار بدن خونین فرهاد، روی آن آسفالت سفت و داغ از گرمای آفتاب، با دو زانو فرود آمدم. درد بدی درون استخوانهای جفت ساق پایم پیچید، اما خدشههایی که بر پیکر روانم نشسته بود، بانی نادیده گرفتنشان میشدند. با صدای بلند، گریستنم را شدت دادم و تمام وزنم را روی سینههای فرهاد رها کردم. واضحاً میتوانستم تکان بخشهایی از دندههایش را احساس کنم که شکسته بودند! نه، فرهاد نمیتوانست ترکم کرده باشد. او هنوز کنارم نفس میکشید و من احساسش میکردم! نشستن گرمی دستان مردانهای روی بازوهایم که سعی در جدا کردن من از فرهاد داشتند، مرا دیوانهتر کردند و صدای بغضآلود ماهان برای عربده کشیدنم کافی بود. - هانا، تمومش کن! بیا... بیا بریم عقب بذار اینها کارشون رو بکنن... . مشتم صورت بیدفاع ماهان را هدف قرار داد؛ چنان که صورتش به ضرب سوی مخالف چرخید و قطرات خون، با شدت از دهانش بیرون پاشیدند. مشخصاً دهانش از داخل پاره شده بود؛ اما بیشتر از این درد و سرخی خون، گویی از حرکت من جا خورده بود که با گرد شدگی چشمان مرتعشش، مرا نظاره میکرد. با حرص دستانم را به سر و صورتم کوبیدم و با در آغوش کشیدن هر چه بیشتر جسم خُرد شدهی فرهاد که عجیب ضعیف جثه مینمود، جیغ کشیدم. - دست به من نزن! برو عقب... همهتون گمشین از جلوی چشمهام! همهتون برید فرهادم رو تنها بذارین ع×و×ض×یها! شما آشغالها میخواین کاری کنین که بگین فرهاد مرده! دروغ میگین، اون زنده ست! قراره باز هم دیوونه بازی در بیاره، اون من رو تنها نذاشته! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین