انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARA.O.O" data-source="post: 71838" data-attributes="member: 300"><p><strong>*_پارت نُه_*</strong></p><p></p><p></p><p>چند قطره از لیوان آبی که در دست داشت و از درون ماشینش آورده بود، روی صورت داغ کردهام پاشید که تکان ضعیفی خوردم؛ اما این برای بیرون کشاندن من از خلاء بیحالتی کفایت نمیکرد. پراسترس، کنارم زانو زد و دستان ملتهبش را روی زخم و خراشهای گونههایم کشاند که در اثر چنگ انداختنم از حرص و دیوانگی به صورتم، پدید آمده بودند. میسوختند؛ سوزش افتضاحی داشتند؛ اما نمیتوانستم کنشی در برابر این درد از خودم نشان بدهم.</p><p></p><p>ماهان، ترسیده دستانم را گرفت و با ترحم، بازویم را نوازش کرد. صدای آرام و ملایمش برای منی که وجودم را خالی میدیدم، به ناخن کشیدن روی دیوار میمانست. حتی صدای همهمهی جمعیت و بال زدن کبوترهای بالای سرم نیز چنان آزار دهنده بودند و دلم میخواست از اعماق وجودم فریادی بکشم که تمامشان در سکوتی مرگبار فرو بروند.</p><p></p><p>- هانا! خواهش میکنم گریه کن، جیغ بزن، ولی ساکت و بیحس نشین به خدا نگرانم میکنی!</p><p></p><p>برایم سر سوزنی نگرانیاش ارزش داشت مگر؟ چنان تهی شده بودم که با صفر مطلق، فاصلهای نداشتم؛ فاقد احساس بودم و گویا این مورد، واقعاً هراس انگیز محسوب میشد که خود متوجه بخش نگران کنندهاش نبودم! ظاهراً، به یک تلنگر قوی نیازمند بودم که روح خسته و رستهام به کالبدم بازگردد؛ اما هیچ چیز مهمی برایم وجود نداشت و همهچیز تنها مبهم و مبهمتر میشدند. شاید نزدیک بود که روحم، برای همیشه بمیرد... .</p><p></p><p>همچنان نگاه تارم، میان پای ازدحام آن لعنتیها را هدف گرفته بود و حرکات امدادگران را دنبال میکرد. عجولانه از سویی به سوی دیگر میرفتند، مردم را با حرص متفرق میکردند و در تلاش برای احیای نبض فرهادی بودند که به دورش، هالهی شوم خون تجمع یافته بود. دستان کذاییشان، چنان سینههای عضلهای فرهاد را که این اواخر نحیف شده بود، میفشردند که دلم خواست برخیزم و عربده بکشم رهایش کنند؛ استخوانهایش را میشکستند! اما جانی برای تکان خوردن نداشتم.</p><p></p><p>چشم از آن امدادرسانی که با ساعدش جمعیت را به عقب هل میداد، برداشتم و بیتوجه به صدا زدنهای حال بهم زن ماهان، حرکات آن دویی را دنبال کردم که بالای سر فرهاد، بیهدف میچرخیدند. با تمنا میخواستم ابلهانه رفتار نکنند و کار مفیدی برای جان از دست رفتهی آن انسان بخت برگشته انجام دهند، اما این التماس گویی متعلق به روان پریشانی بود که رختش را میبست. حالت بدی از تهوع داشتم؛ به مانند گرمازدگی بود و این تشنج را با گوشت و خونم لمس میکردم. به نظر میآمد علائم پیش از بیهوش شدنم بودند.</p><p></p><p>چشمانم سنگین شدند و برای بار صدم به بسته شدند روی آوردند که پیش از افتادن پلکهایم، یکی از آن دو امداد رسان را دیدم که پارچهی بزرگ سفیدرنگی از درون آمبولانس بیرون کشاند. تصور کردم میخواهند بدن فرهاد را در آن بپیچند که گرم شود، اما ابتدا روی پاهایش، سپس شکمش و بعد روی صورت خونینش کشید؛ روی موهای خوش حالت پریشانش. روی آن دو تیلههای بیفروغ و خاموشش.</p><p></p><p>مغزم از حالت ارور دادن مداوم بیرون آمد و ناگاه گویی سطل آب یخی رویش ریخته باشند، تکان شدیدی خورد و تنها یک مفهوم را فریاد زد؛ فرهاد مرده بود! آن ع×و×ض×یها میخواستند فرهاد را مرده بنامند، درون کفن بپیچانندش و در گور بخوابانندش! نه، امکان نداشت. آنها اجازهی این را نداشتند!</p><p></p><p>[USER=716]@آلباتروس[/USER] </p><p>[USER=24]@tor.anj.o.o[/USER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARA.O.O, post: 71838, member: 300"] [B]*_پارت نُه_*[/B] چند قطره از لیوان آبی که در دست داشت و از درون ماشینش آورده بود، روی صورت داغ کردهام پاشید که تکان ضعیفی خوردم؛ اما این برای بیرون کشاندن من از خلاء بیحالتی کفایت نمیکرد. پراسترس، کنارم زانو زد و دستان ملتهبش را روی زخم و خراشهای گونههایم کشاند که در اثر چنگ انداختنم از حرص و دیوانگی به صورتم، پدید آمده بودند. میسوختند؛ سوزش افتضاحی داشتند؛ اما نمیتوانستم کنشی در برابر این درد از خودم نشان بدهم. ماهان، ترسیده دستانم را گرفت و با ترحم، بازویم را نوازش کرد. صدای آرام و ملایمش برای منی که وجودم را خالی میدیدم، به ناخن کشیدن روی دیوار میمانست. حتی صدای همهمهی جمعیت و بال زدن کبوترهای بالای سرم نیز چنان آزار دهنده بودند و دلم میخواست از اعماق وجودم فریادی بکشم که تمامشان در سکوتی مرگبار فرو بروند. - هانا! خواهش میکنم گریه کن، جیغ بزن، ولی ساکت و بیحس نشین به خدا نگرانم میکنی! برایم سر سوزنی نگرانیاش ارزش داشت مگر؟ چنان تهی شده بودم که با صفر مطلق، فاصلهای نداشتم؛ فاقد احساس بودم و گویا این مورد، واقعاً هراس انگیز محسوب میشد که خود متوجه بخش نگران کنندهاش نبودم! ظاهراً، به یک تلنگر قوی نیازمند بودم که روح خسته و رستهام به کالبدم بازگردد؛ اما هیچ چیز مهمی برایم وجود نداشت و همهچیز تنها مبهم و مبهمتر میشدند. شاید نزدیک بود که روحم، برای همیشه بمیرد... . همچنان نگاه تارم، میان پای ازدحام آن لعنتیها را هدف گرفته بود و حرکات امدادگران را دنبال میکرد. عجولانه از سویی به سوی دیگر میرفتند، مردم را با حرص متفرق میکردند و در تلاش برای احیای نبض فرهادی بودند که به دورش، هالهی شوم خون تجمع یافته بود. دستان کذاییشان، چنان سینههای عضلهای فرهاد را که این اواخر نحیف شده بود، میفشردند که دلم خواست برخیزم و عربده بکشم رهایش کنند؛ استخوانهایش را میشکستند! اما جانی برای تکان خوردن نداشتم. چشم از آن امدادرسانی که با ساعدش جمعیت را به عقب هل میداد، برداشتم و بیتوجه به صدا زدنهای حال بهم زن ماهان، حرکات آن دویی را دنبال کردم که بالای سر فرهاد، بیهدف میچرخیدند. با تمنا میخواستم ابلهانه رفتار نکنند و کار مفیدی برای جان از دست رفتهی آن انسان بخت برگشته انجام دهند، اما این التماس گویی متعلق به روان پریشانی بود که رختش را میبست. حالت بدی از تهوع داشتم؛ به مانند گرمازدگی بود و این تشنج را با گوشت و خونم لمس میکردم. به نظر میآمد علائم پیش از بیهوش شدنم بودند. چشمانم سنگین شدند و برای بار صدم به بسته شدند روی آوردند که پیش از افتادن پلکهایم، یکی از آن دو امداد رسان را دیدم که پارچهی بزرگ سفیدرنگی از درون آمبولانس بیرون کشاند. تصور کردم میخواهند بدن فرهاد را در آن بپیچند که گرم شود، اما ابتدا روی پاهایش، سپس شکمش و بعد روی صورت خونینش کشید؛ روی موهای خوش حالت پریشانش. روی آن دو تیلههای بیفروغ و خاموشش. مغزم از حالت ارور دادن مداوم بیرون آمد و ناگاه گویی سطل آب یخی رویش ریخته باشند، تکان شدیدی خورد و تنها یک مفهوم را فریاد زد؛ فرهاد مرده بود! آن ع×و×ض×یها میخواستند فرهاد را مرده بنامند، درون کفن بپیچانندش و در گور بخوابانندش! نه، امکان نداشت. آنها اجازهی این را نداشتند! [USER=716]@آلباتروس[/USER] [USER=24]@tor.anj.o.o[/USER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین