انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARA.O.O" data-source="post: 71806" data-attributes="member: 300"><p><strong>*_پارت هشت_*</strong></p><p></p><p></p><p>با فریادی که زد، گریهی مردانهاش شدت گرفت و اوج همان ناامیدیای که نمیبایست باشد، در چشمانش هویدا شد و درست میان دو چشم مرا با نگاه تیزش هدف گرفت. از همان دور دستش را به گونهای تکان داد که گویا چند تار موی بیرون زده از زیر مقنعهام را را لمس میکند و با صدایی تهی از هر احساسی، حتی تنفر، لب زد.</p><p></p><p>- کاش یه ذره به پاکی عشقم توجه میکردی هانا، پشیمون میشی از از دست دادنم. آرزوم خوشبختی توعه، مگه یه دلباخته چی جز لبخند لب معشوقش میخواد؟ فقط کاش میفهمیدی از ته دل خندیدنهات و پیدا شدن چال گونهی دیوونه کنندهات جلوی این لعنتی، چهطور آتیشم میزد... .</p><p></p><p>دهانم خشک شد و صدایی ازم در نیامد. درست مقابل نگاهم، زمانی که در اوج ناباوری عقلانیام فرهاد به جلو تمایل پیدا کرد و چشمانم سیاهی رفتند، فریاد دردمند فرهودی که جلو دوید، با صدای گوش خراش برخورد جسم مستحکم فرهاد به کف آسفالت کوچه درهم آمیختند و به گونهای در سرم پیچیدند که دیوانه شدم!</p><p></p><p>- نه فرهاد!</p><p></p><p>گویی پاهایم تحت ارادهی من نبودند که توان از کف دادم و کم نمانده بود روی آسفالت رها شوم که بازوهای ستبر ماهان اسیرم کردند و نگهم داشتند. درست پیش از آنکه خون صورت فرهاد را غرق کند و آن چهرهی متلاشی شده با مردمکهایی که به شکل هراس انگیزی به کنارهی حدقه غلتیده بودند در ذهنم حک و به کابوس شبانه بدل شوند، دست تنومند ماهان صورتم را به سوی خود چرخاند و به سینهی ستبرش چسباند که چیزی نبینم و در آغوش آتشینش، از ته دل بگریم.</p><p></p><p><strong>***</strong></p><p></p><p>صدای آژیر آمبولانس لعنتی در سرم زنگ میزد و میان جمعیت مردم بیاحساسی که برای تماشا و همهمه از سر کنجکاوی آمده بودند، امداد رسانها اوضاع حیاتی فرهاد را چک میکردند. فرهود، عجیب خودش را سرپا نگاه داشته بود و به سوالات بیامان جلیقه پوشهای اورژانس پاسخ میداد. اثری از درد و غم در نگاهش پیدا نبود؛ تیلههای تاریک مشکیاش تنها با انزجاری نفرت انگیز در آمیخته بودند. گویی در شوک فاجعه مانده بود که هنوز به ضجه زدن روی نیاورده بود.</p><p></p><p>زانوان سستم را بیش از پیش در آغوش کشیدم و درحالی که روی زمین سرد کوچه، مقابل دیوار یکی از خانهها، بیجان افتاده بودم، مویهوار میگریستم. احساس میکردم در داغی کشندهای میسوزم و سرخی خونی که روی زمین زیر پای تجمع یافتگان جمع شده بود، دلم را درهم میپیچاند. هنوز باور نداشتم که لحظات مرگ فرهاد را به عینه دیده بودم و جسم بیجان میان آن لعنتیها، به او تعلق داشت. آن بیست دقیقه پس از سقوط فرهاد تا آمدن آمبولانسی که مشخص نبود چه کس شمارهاش را گرفته، یا نیمه بیهوش بودم، یا آنقدر با ضجه به سر و صورتم میکوبیدم که از حال بروم. عذاب وجدان چون ریسمانی دست و بالم را بسته بود و دیوانهام کرده بود! اما کم کم که ثانیههای عجول پیش رفتند و انعطاف زمان را نشانم دادند، آرام آرام هوشیاریام بازگشت و وجودم عاری از احساس شد. زمان را قافلهای پوچ تلقی کردم و به یقین آنقدر در حالت تهی فرو رفته بودم که نای گریستن نداشتم. به نظر میآمد روحم درحال پر کشیدن از کالبدم بود که بنا باشد قالبی بیحس برایم بماند و به انگار همین موضوع، ماهان را ترساند.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARA.O.O, post: 71806, member: 300"] [B]*_پارت هشت_*[/B] با فریادی که زد، گریهی مردانهاش شدت گرفت و اوج همان ناامیدیای که نمیبایست باشد، در چشمانش هویدا شد و درست میان دو چشم مرا با نگاه تیزش هدف گرفت. از همان دور دستش را به گونهای تکان داد که گویا چند تار موی بیرون زده از زیر مقنعهام را را لمس میکند و با صدایی تهی از هر احساسی، حتی تنفر، لب زد. - کاش یه ذره به پاکی عشقم توجه میکردی هانا، پشیمون میشی از از دست دادنم. آرزوم خوشبختی توعه، مگه یه دلباخته چی جز لبخند لب معشوقش میخواد؟ فقط کاش میفهمیدی از ته دل خندیدنهات و پیدا شدن چال گونهی دیوونه کنندهات جلوی این لعنتی، چهطور آتیشم میزد... . دهانم خشک شد و صدایی ازم در نیامد. درست مقابل نگاهم، زمانی که در اوج ناباوری عقلانیام فرهاد به جلو تمایل پیدا کرد و چشمانم سیاهی رفتند، فریاد دردمند فرهودی که جلو دوید، با صدای گوش خراش برخورد جسم مستحکم فرهاد به کف آسفالت کوچه درهم آمیختند و به گونهای در سرم پیچیدند که دیوانه شدم! - نه فرهاد! گویی پاهایم تحت ارادهی من نبودند که توان از کف دادم و کم نمانده بود روی آسفالت رها شوم که بازوهای ستبر ماهان اسیرم کردند و نگهم داشتند. درست پیش از آنکه خون صورت فرهاد را غرق کند و آن چهرهی متلاشی شده با مردمکهایی که به شکل هراس انگیزی به کنارهی حدقه غلتیده بودند در ذهنم حک و به کابوس شبانه بدل شوند، دست تنومند ماهان صورتم را به سوی خود چرخاند و به سینهی ستبرش چسباند که چیزی نبینم و در آغوش آتشینش، از ته دل بگریم. [B]***[/B] صدای آژیر آمبولانس لعنتی در سرم زنگ میزد و میان جمعیت مردم بیاحساسی که برای تماشا و همهمه از سر کنجکاوی آمده بودند، امداد رسانها اوضاع حیاتی فرهاد را چک میکردند. فرهود، عجیب خودش را سرپا نگاه داشته بود و به سوالات بیامان جلیقه پوشهای اورژانس پاسخ میداد. اثری از درد و غم در نگاهش پیدا نبود؛ تیلههای تاریک مشکیاش تنها با انزجاری نفرت انگیز در آمیخته بودند. گویی در شوک فاجعه مانده بود که هنوز به ضجه زدن روی نیاورده بود. زانوان سستم را بیش از پیش در آغوش کشیدم و درحالی که روی زمین سرد کوچه، مقابل دیوار یکی از خانهها، بیجان افتاده بودم، مویهوار میگریستم. احساس میکردم در داغی کشندهای میسوزم و سرخی خونی که روی زمین زیر پای تجمع یافتگان جمع شده بود، دلم را درهم میپیچاند. هنوز باور نداشتم که لحظات مرگ فرهاد را به عینه دیده بودم و جسم بیجان میان آن لعنتیها، به او تعلق داشت. آن بیست دقیقه پس از سقوط فرهاد تا آمدن آمبولانسی که مشخص نبود چه کس شمارهاش را گرفته، یا نیمه بیهوش بودم، یا آنقدر با ضجه به سر و صورتم میکوبیدم که از حال بروم. عذاب وجدان چون ریسمانی دست و بالم را بسته بود و دیوانهام کرده بود! اما کم کم که ثانیههای عجول پیش رفتند و انعطاف زمان را نشانم دادند، آرام آرام هوشیاریام بازگشت و وجودم عاری از احساس شد. زمان را قافلهای پوچ تلقی کردم و به یقین آنقدر در حالت تهی فرو رفته بودم که نای گریستن نداشتم. به نظر میآمد روحم درحال پر کشیدن از کالبدم بود که بنا باشد قالبی بیحس برایم بماند و به انگار همین موضوع، ماهان را ترساند. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین