انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARA.O.O" data-source="post: 71805" data-attributes="member: 300"><p><strong>*_پارت هفت_*</strong></p><p></p><p></p><p>صدا زده شدنم توسطش، تلنگری شد برایم که بغض کنم و جلوتر بروم.</p><p></p><p>- فرهاد، احمق نباش! خواهش میکنم بیا پایین، بذار حرف بزنیم.</p><p></p><p>گویی حرف خندهداری زدهام، هیستریک و عصبی قهقههای زد و صدای دورگهاش از زور بغض، با حرص در آمیخت، درحالی که انگشت اشارهاش ماهان را نشانه رفته بود.</p><p></p><p>- احمق؟ آره، احمق بودم که دل به تو باختم و انتظار یه علاقهی دوطرفه داشتم، ولی تو هیچ وقت من رو ندیدی! حالا هم که اومدی، باز این ع×و×ض×ی همراهته! بهت گفتم اگه نیای هم جوابم رو میگیرم؛ اگه نمیاومدی هم میفهمیدم این لعنتی رو به من ترجیح دادی، ولی لازم نبود قبل مردنم، یکبار دیگه غرورم رو خورد کنی!</p><p></p><p>با فریادی که زد، گوشهایم سوت کشیدند و دهانم باز ماند. حبس شدن نفس ماهان را هم در سینه، احساس میکردم و مشت شدگی دستش را روی آرنجم. باور نمیکردم؛ فرهاد مطلقاً یک کودن بود! چطور توانست برای رابطهی من و ماهان این طور بیربط قضاوت کند؟ فرهاد، دقیقاً در آن لحظه، میان منجلاب سردرگمی و تصورات اشتباهی که برای خودش ساخته بود، دست و پا میزد.</p><p></p><p>صدایم در نمیآمد و از زور بهت، جرئت تکان خوردن نداشتم. او در لبهی تیغهی مرگ و گیجی و من میان عظمتی از هراس، ایستاده بودم. حداقل آن لحظه با خطری که تهدیدش میکرد، ابداً برایم مهم نبود با رفتار بچهگانهاش مستحق چه چیزی است. نجات جانش و رها شدنش از این گمراهی، اولویتهای مهمتری برایم بودند. پس به هر سختی که بود، زبانم را در دهانم چرخاندم که صدایم به گوشش برسد.</p><p></p><p>- نه فرهاد، داری اشتباه میکنی... .</p><p></p><p>مجال نداد و باغیض، سخنم را برید؛ بیش از حد به لبهی بام نزدیک شده بود و مرا میترساند.</p><p></p><p>- چه اشتباهی هانا؟ مثل روز برام روشنه که اون شازده انتخاب توعه؛ نه فقط برای من، برای هر کسی که دقیق به رابطهتون نگاه کنه و تظاهر کردنهاتون رو نادیده بگیره... .</p><p></p><p>- بسه فرهاد! دو دقیقه به حرفهام گوش بده! قضاوتت اشتباهه لعنتی، من توی هیچ رابطهی عاشقانهای نیستم. ماهان برام مثل هیراده، نه بیشتر و نه کمتر!</p><p></p><p>برخلاف تصورم که انتظار داشتم فرهاد با فهمیدن حقیقت محض رفتار ابلهانهاش شوکه شود، پوزخند تمسخرآمیزی روی لبانش نشست که روحم را درهم شکاند. چرا حرفم را باور نمیکرد آخر؟!</p><p></p><p>- آره هانا، خوب بلدی فریب بدی. با همین رفتارهای هوشمندانهات من رو شیفتهی خودت کردی؛ چهطور میتونی اینقدر با صراحت بگی این بشر برات بیشتر از هیراد نیست، درحالی که رابطهتون باهم تا این حد نزدیکه؟ همیشه و همهجا با همین! اینقدر صمیمی و نزدیکین، ادعای نبود رابطهی عاشقانه داری؟</p><p></p><p>تحمل بغض گلویم غیر ممکن به نظر میآمد. فریادهای فرهاد حالم را منقلب میکرد و ناامیدی صدایش، ویرانی توانم میشد. دیگر نای ایستادن نداشتم و پاهایم میلرزیدند. گویی ماهان هم این را فهمیده بود که محکم بازویم را گرفت و با تشر، نگاهی اخم آلود به فرهادِ دیوانه انداخت. صدایش مرتعش شده بود و مشخصاً میخواست هرچه زودتر به مهلکه خاتمه دهد، بلکه هم این رسوایی تمام شود و هم، همهمان از بند اضطراب خودکشی فرهاد رها شویم.</p><p></p><p>- فرهاد، چرا بیخودی کشش میدی؟ چرا نمیخوای قبول کنی تمام این مدت فکر اشتباهی توی سرت پروروندی؟ اصلاً چه دلیلی داره هانا فریبت بده و به دروغ زیر رابطهای بزنه که واقعاً هم وجود نداره!</p><p></p><p>خندهی عصبی فرهاد درحالی که قطرات اشک، پی در پی از چشمانش روی گونههاش روان بودند، گوشم را آزرد و مرا هم به گریه انداخت.</p><p></p><p>- آره، داره دروغ میگه! زیر رابطهاش با توی ع×و×ض×ی میزنه تا فقط من رو از اینجا پایین بکشه، ولی واقعاً قراره بعدش تو رو به خاطر منِ بخت برگشته پس بزنه؟ ابداً!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARA.O.O, post: 71805, member: 300"] [B]*_پارت هفت_*[/B] صدا زده شدنم توسطش، تلنگری شد برایم که بغض کنم و جلوتر بروم. - فرهاد، احمق نباش! خواهش میکنم بیا پایین، بذار حرف بزنیم. گویی حرف خندهداری زدهام، هیستریک و عصبی قهقههای زد و صدای دورگهاش از زور بغض، با حرص در آمیخت، درحالی که انگشت اشارهاش ماهان را نشانه رفته بود. - احمق؟ آره، احمق بودم که دل به تو باختم و انتظار یه علاقهی دوطرفه داشتم، ولی تو هیچ وقت من رو ندیدی! حالا هم که اومدی، باز این ع×و×ض×ی همراهته! بهت گفتم اگه نیای هم جوابم رو میگیرم؛ اگه نمیاومدی هم میفهمیدم این لعنتی رو به من ترجیح دادی، ولی لازم نبود قبل مردنم، یکبار دیگه غرورم رو خورد کنی! با فریادی که زد، گوشهایم سوت کشیدند و دهانم باز ماند. حبس شدن نفس ماهان را هم در سینه، احساس میکردم و مشت شدگی دستش را روی آرنجم. باور نمیکردم؛ فرهاد مطلقاً یک کودن بود! چطور توانست برای رابطهی من و ماهان این طور بیربط قضاوت کند؟ فرهاد، دقیقاً در آن لحظه، میان منجلاب سردرگمی و تصورات اشتباهی که برای خودش ساخته بود، دست و پا میزد. صدایم در نمیآمد و از زور بهت، جرئت تکان خوردن نداشتم. او در لبهی تیغهی مرگ و گیجی و من میان عظمتی از هراس، ایستاده بودم. حداقل آن لحظه با خطری که تهدیدش میکرد، ابداً برایم مهم نبود با رفتار بچهگانهاش مستحق چه چیزی است. نجات جانش و رها شدنش از این گمراهی، اولویتهای مهمتری برایم بودند. پس به هر سختی که بود، زبانم را در دهانم چرخاندم که صدایم به گوشش برسد. - نه فرهاد، داری اشتباه میکنی... . مجال نداد و باغیض، سخنم را برید؛ بیش از حد به لبهی بام نزدیک شده بود و مرا میترساند. - چه اشتباهی هانا؟ مثل روز برام روشنه که اون شازده انتخاب توعه؛ نه فقط برای من، برای هر کسی که دقیق به رابطهتون نگاه کنه و تظاهر کردنهاتون رو نادیده بگیره... . - بسه فرهاد! دو دقیقه به حرفهام گوش بده! قضاوتت اشتباهه لعنتی، من توی هیچ رابطهی عاشقانهای نیستم. ماهان برام مثل هیراده، نه بیشتر و نه کمتر! برخلاف تصورم که انتظار داشتم فرهاد با فهمیدن حقیقت محض رفتار ابلهانهاش شوکه شود، پوزخند تمسخرآمیزی روی لبانش نشست که روحم را درهم شکاند. چرا حرفم را باور نمیکرد آخر؟! - آره هانا، خوب بلدی فریب بدی. با همین رفتارهای هوشمندانهات من رو شیفتهی خودت کردی؛ چهطور میتونی اینقدر با صراحت بگی این بشر برات بیشتر از هیراد نیست، درحالی که رابطهتون باهم تا این حد نزدیکه؟ همیشه و همهجا با همین! اینقدر صمیمی و نزدیکین، ادعای نبود رابطهی عاشقانه داری؟ تحمل بغض گلویم غیر ممکن به نظر میآمد. فریادهای فرهاد حالم را منقلب میکرد و ناامیدی صدایش، ویرانی توانم میشد. دیگر نای ایستادن نداشتم و پاهایم میلرزیدند. گویی ماهان هم این را فهمیده بود که محکم بازویم را گرفت و با تشر، نگاهی اخم آلود به فرهادِ دیوانه انداخت. صدایش مرتعش شده بود و مشخصاً میخواست هرچه زودتر به مهلکه خاتمه دهد، بلکه هم این رسوایی تمام شود و هم، همهمان از بند اضطراب خودکشی فرهاد رها شویم. - فرهاد، چرا بیخودی کشش میدی؟ چرا نمیخوای قبول کنی تمام این مدت فکر اشتباهی توی سرت پروروندی؟ اصلاً چه دلیلی داره هانا فریبت بده و به دروغ زیر رابطهای بزنه که واقعاً هم وجود نداره! خندهی عصبی فرهاد درحالی که قطرات اشک، پی در پی از چشمانش روی گونههاش روان بودند، گوشم را آزرد و مرا هم به گریه انداخت. - آره، داره دروغ میگه! زیر رابطهاش با توی ع×و×ض×ی میزنه تا فقط من رو از اینجا پایین بکشه، ولی واقعاً قراره بعدش تو رو به خاطر منِ بخت برگشته پس بزنه؟ ابداً! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین