انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARA.O.O" data-source="post: 64648" data-attributes="member: 300"><p><strong>*_پارت شش_*</strong></p><p></p><p></p><p>- لعنتی، فرهاد دو ساعت پیش نزدیک بیست بار به من زنگ زده، ولی موبایلم سایلنت بود و ما هم درگیر پذیرایی از خاله خانم و شوهرش، اصلاً متوجه نشدم. ولی فرهاد فکر کرده من عمداً جواب ندادم و پیامی بهم داده که نزدیکه به خاطرش قلبم بزنه بیرون!</p><p></p><p>دیگر گریهام گرفته بود و با همان چشمان خیس، دوباره پیام فرهاد را باز کردم و برای ماهان خواندمش. با روشن شدن موضوع برای ماهان، او فقط دچار شوکه شدگی بیشتری شد و درحالی که با حرص زیر لب لعنت حوالهی آن پسر روانی میکرد، پایش را بیشتر روی گاز فشرد. من هم آنقدر بیحوصله بودم و از زور استرسهای تنها همان چند ساعت، توانی در جانم نمیدیدم، که بیهیچ حرفی رویم را سوی مخالف ماهان گرداندم. احساس میکردم چیزی نمانده بغض و درد، جانم را بستانند.</p><p></p><p>تا رسیدن به ابتدای کوچهای که انتهایش خانهی دو برادر واقع بود، حرفی میان من و ماهان رد و بدل نشد. به نظرم میآمد هردو در سکوت، پی جواب این سوالات میگردیم که اولاً مقصود فرهاد از شخص سوم ناآشنا کیست و ثانیاً، چطور توانست اینقدر ابلهانه و بچهگانه رفتار کند؟</p><p></p><p>هنوز کاملاً مقابل درب خانهشان نرسیده بودیم که با دیدن فرهادِ ایستاده لبهی پشت بام، قلبم تپیدن را از یاد برد و پیش از آنکه ماهان ترمز کند، نامتعادل پایین پریدم. بدون دقتی به فرهود که کمی عقبتر، درمانده ایستاده بود و برادرش را مینگریست، جلو دویدم. حتی در آن شرایط بغرنج هم فرهود خوب میتوانست چهرهی جدیاش را حفظ کند. آدمی ساکت و خوددار بود، اما مشخصاً وابستهی برادرش.</p><p></p><p>با پاهای سستم، کمی جلوتر رفتم و لرزان، فرهادی را صدا زدم که سرش پایین بود و از آن ارتفاع سه طبقهای، پایین را مینگریست. کمابیش، اهالی و ساکنین کوچه از مقابل درب یا کنار پنجرههایشان، نظارهگر بازی کودکانهی فرهاد بودند.</p><p></p><p>- فرهاد!</p><p></p><p>درست زمانی سرش بالا آمد که حضور گرم ماهان را پشت سرم احساس کردم. نفسهای گرمش به گونهام میخوردند و دستش، آرنجم را گرفته بود که نقش حامیام را ایفا کند.</p><p></p><p>فرهاد، از آن فاصله شکسته و درهم به نظر میآمد. ناامید و افسرده، غم در نگاههای به رنگ شبش موج میزد و موهای نسبتاً کوتاه تیرهاش، درهم پیچیده بودند. پیشانیاش از ع×ر×ق اضطراب خیس بود و رد اشک، روی گونههایش خودنمایی میکرد.</p><p></p><p>باورم نمیشد خودش باشد. در عرض مدت سه ماه آنقدر استخوانی و شکسته شده بود که نمیشناختمش. آخر این پسر کله شق چهطور به من دلبسته بود و چهطور به شکلی احمقانه برای خودش اظهار نظر کرده بود؟!</p><p></p><p>گویی با شنیدن صدایم، کورسوی امیدی در دلش تابیده شد، اما با دیدنم، ناگاه همان میزان اندک امید هم رنگ باخت و دستانش مشت شدند. چانهاش لرزید و روی لبهی بام، به عقب تلو خورد.</p><p></p><p>- هانا!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARA.O.O, post: 64648, member: 300"] [B]*_پارت شش_*[/B] - لعنتی، فرهاد دو ساعت پیش نزدیک بیست بار به من زنگ زده، ولی موبایلم سایلنت بود و ما هم درگیر پذیرایی از خاله خانم و شوهرش، اصلاً متوجه نشدم. ولی فرهاد فکر کرده من عمداً جواب ندادم و پیامی بهم داده که نزدیکه به خاطرش قلبم بزنه بیرون! دیگر گریهام گرفته بود و با همان چشمان خیس، دوباره پیام فرهاد را باز کردم و برای ماهان خواندمش. با روشن شدن موضوع برای ماهان، او فقط دچار شوکه شدگی بیشتری شد و درحالی که با حرص زیر لب لعنت حوالهی آن پسر روانی میکرد، پایش را بیشتر روی گاز فشرد. من هم آنقدر بیحوصله بودم و از زور استرسهای تنها همان چند ساعت، توانی در جانم نمیدیدم، که بیهیچ حرفی رویم را سوی مخالف ماهان گرداندم. احساس میکردم چیزی نمانده بغض و درد، جانم را بستانند. تا رسیدن به ابتدای کوچهای که انتهایش خانهی دو برادر واقع بود، حرفی میان من و ماهان رد و بدل نشد. به نظرم میآمد هردو در سکوت، پی جواب این سوالات میگردیم که اولاً مقصود فرهاد از شخص سوم ناآشنا کیست و ثانیاً، چطور توانست اینقدر ابلهانه و بچهگانه رفتار کند؟ هنوز کاملاً مقابل درب خانهشان نرسیده بودیم که با دیدن فرهادِ ایستاده لبهی پشت بام، قلبم تپیدن را از یاد برد و پیش از آنکه ماهان ترمز کند، نامتعادل پایین پریدم. بدون دقتی به فرهود که کمی عقبتر، درمانده ایستاده بود و برادرش را مینگریست، جلو دویدم. حتی در آن شرایط بغرنج هم فرهود خوب میتوانست چهرهی جدیاش را حفظ کند. آدمی ساکت و خوددار بود، اما مشخصاً وابستهی برادرش. با پاهای سستم، کمی جلوتر رفتم و لرزان، فرهادی را صدا زدم که سرش پایین بود و از آن ارتفاع سه طبقهای، پایین را مینگریست. کمابیش، اهالی و ساکنین کوچه از مقابل درب یا کنار پنجرههایشان، نظارهگر بازی کودکانهی فرهاد بودند. - فرهاد! درست زمانی سرش بالا آمد که حضور گرم ماهان را پشت سرم احساس کردم. نفسهای گرمش به گونهام میخوردند و دستش، آرنجم را گرفته بود که نقش حامیام را ایفا کند. فرهاد، از آن فاصله شکسته و درهم به نظر میآمد. ناامید و افسرده، غم در نگاههای به رنگ شبش موج میزد و موهای نسبتاً کوتاه تیرهاش، درهم پیچیده بودند. پیشانیاش از ع×ر×ق اضطراب خیس بود و رد اشک، روی گونههایش خودنمایی میکرد. باورم نمیشد خودش باشد. در عرض مدت سه ماه آنقدر استخوانی و شکسته شده بود که نمیشناختمش. آخر این پسر کله شق چهطور به من دلبسته بود و چهطور به شکلی احمقانه برای خودش اظهار نظر کرده بود؟! گویی با شنیدن صدایم، کورسوی امیدی در دلش تابیده شد، اما با دیدنم، ناگاه همان میزان اندک امید هم رنگ باخت و دستانش مشت شدند. چانهاش لرزید و روی لبهی بام، به عقب تلو خورد. - هانا! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین