انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARA.O.O" data-source="post: 63412" data-attributes="member: 300"><p><strong>*_پارت سه_*</strong></p><p></p><p></p><p>- نباش هیراد. تو به سوگ یه غم بزرگ نشستی، خوب میفهمم چه عذابی روی شونههات سنگینی میکنه و برای ماتمزده بودن، سرزنشت نمیکنم. اما خوش زیستن تو، بیشتر از دامن زدن به غم میتونه روح تارا رو شاد کنه. تو برای نحوهی زندگیت حق انتخاب داری، اما اگه قراره ناراحتی تو برای تارا باشه، باید بدونی اون دیگه بر نمیگرده. ازت انتظار قهقهه ندارم، ولی توقع دارم برادر قوی من، مقابل این رنج نشکنه.</p><p></p><p>در برابر حرفهایم، از زور خستگی لبخند بیجانی زد که میتوانستم پس از ده روز حبس کردن خودش در اتاق کذاییاش، نشانهای مثبت بدانمش. پس بیتردید من هم اطمینان بخش نگاهش کردم و اولین قدم محکم را برای شروع، نشانش دادم.</p><p></p><p>- هیراد، بهتره قبل از هر چیزی، بری و یه چیز سرهمی بخوری تا ضعف نکنی! بعدش قطعاً به یه استراحت چند ساعته نیاز داری.</p><p></p><p>تمایل قطعی به جدایی از اتاق ماتم زدهاش نداشت، اما بیرغبت هم نبود. در حرکاتش میدیدم تلنگر خورده و میخواهد کاری جدی بکند. شاید مسیری را در پیش بگیرد که منجر به تغییر حصار بستهی اطرافش باشد. برایش بهتر بود کم کم از پیلهی تنهایی و خلوت با خودش، جدا شود، پیش از آنکه از خودش یک دیوانه بسازد.</p><p></p><p>دستش را روی دیوار، حائل اندام بیجانش کرد و آرام، سوی آشپزخانه قدم برداشت. با این حرکت، ماهانِ حیرت زده که کنار ورودی راهرو تکیه زده بود، به خود آمد و با اشارهام دنبال هیراد رفت تا چیزی برای خوردنش پیدا کند. جداً احساس میکردم شانههایم از زیر بار مسئولیت عظیمی رها شدهاند و گویی کار سختی به انجام رسانده باشم، بدنم کوفته و درمانده بود. در این چند شب، من هم خواب راحتی نداشتم و جدای از دل آشوبیام برای هیراد، در این میان نتیجهی کنکورم هم قوز بالای قوز شده بود و بس! با آن رتبهی مطلقاً افتضاح، دانشگاه مناطق دور افتاده هم نمیتوانستند رشتهی تحصیلی خوبی برایم داشته باشند. اگر دست پدر و مادر بود که مرا دو نیم میکردند و شاید تنها دلیلی که هنوز زنده بودم، آمدن نتیجهی کنکور در گیر و دار مراسمات تارا تلقی میشد و آن دو، کوتاه آمدند. هرچند مادر از آن روز، دیگر سراغی از من نگرفت و پدر هم در طی مجالس عزا، به شدت سر و سنگین برخورد کرد. کاش میفهمیدند انتظاری که از من دارند، دشوار و متفاوت با خواستهی ذاتی خودم است.</p><p></p><p>به اتاق کناری اتاق هیراد رفتم که این چند روزه، حکم اتاق مرا یافته بود. به من بود ترجیح میدادم خانهی هیراد بمانم و نزد پدر و مادر بازنگردم، اما دیر یا زود مجبور به پذیرش بازگشت و مواجه شدن با عواقب درس نخواندن، میشدم.</p><p></p><p>از ورای درب نیمه باز اتاق، ماهان را میدیدم که مقابل هیراد پشت میز نشسته بود و ناشیانه سعی در عوض کردن حال و هوای مغمومش داشت. در را بیش از پیش بستم و آزرده، از پشت خودم را روی تخت انداختم. زمان چیزی حوالی ظهر بود، اما پردههای بادمجانی رنگ اتاق را چنان کشیده بودم که درزی برای ورود نور نمیماند و فضا در تاریکی مطلق غرق بود. آن سکوت و سیاهی، حس خوبی به من القا میکرد. باورم نمیشد از ترس کودکیهایم در اتاق تاریک، به آرامش در آن رسیده بودم! شاید هم فرصتی بود برای دیدن خودم که گاهاً به یاد بیاورم روانم را جایی میان سیلاب احوال آدمیان دیگر، جا گذاشتهام. مدتها بود خودم را خوب ندیده بودم!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARA.O.O, post: 63412, member: 300"] [B]*_پارت سه_*[/B] - نباش هیراد. تو به سوگ یه غم بزرگ نشستی، خوب میفهمم چه عذابی روی شونههات سنگینی میکنه و برای ماتمزده بودن، سرزنشت نمیکنم. اما خوش زیستن تو، بیشتر از دامن زدن به غم میتونه روح تارا رو شاد کنه. تو برای نحوهی زندگیت حق انتخاب داری، اما اگه قراره ناراحتی تو برای تارا باشه، باید بدونی اون دیگه بر نمیگرده. ازت انتظار قهقهه ندارم، ولی توقع دارم برادر قوی من، مقابل این رنج نشکنه. در برابر حرفهایم، از زور خستگی لبخند بیجانی زد که میتوانستم پس از ده روز حبس کردن خودش در اتاق کذاییاش، نشانهای مثبت بدانمش. پس بیتردید من هم اطمینان بخش نگاهش کردم و اولین قدم محکم را برای شروع، نشانش دادم. - هیراد، بهتره قبل از هر چیزی، بری و یه چیز سرهمی بخوری تا ضعف نکنی! بعدش قطعاً به یه استراحت چند ساعته نیاز داری. تمایل قطعی به جدایی از اتاق ماتم زدهاش نداشت، اما بیرغبت هم نبود. در حرکاتش میدیدم تلنگر خورده و میخواهد کاری جدی بکند. شاید مسیری را در پیش بگیرد که منجر به تغییر حصار بستهی اطرافش باشد. برایش بهتر بود کم کم از پیلهی تنهایی و خلوت با خودش، جدا شود، پیش از آنکه از خودش یک دیوانه بسازد. دستش را روی دیوار، حائل اندام بیجانش کرد و آرام، سوی آشپزخانه قدم برداشت. با این حرکت، ماهانِ حیرت زده که کنار ورودی راهرو تکیه زده بود، به خود آمد و با اشارهام دنبال هیراد رفت تا چیزی برای خوردنش پیدا کند. جداً احساس میکردم شانههایم از زیر بار مسئولیت عظیمی رها شدهاند و گویی کار سختی به انجام رسانده باشم، بدنم کوفته و درمانده بود. در این چند شب، من هم خواب راحتی نداشتم و جدای از دل آشوبیام برای هیراد، در این میان نتیجهی کنکورم هم قوز بالای قوز شده بود و بس! با آن رتبهی مطلقاً افتضاح، دانشگاه مناطق دور افتاده هم نمیتوانستند رشتهی تحصیلی خوبی برایم داشته باشند. اگر دست پدر و مادر بود که مرا دو نیم میکردند و شاید تنها دلیلی که هنوز زنده بودم، آمدن نتیجهی کنکور در گیر و دار مراسمات تارا تلقی میشد و آن دو، کوتاه آمدند. هرچند مادر از آن روز، دیگر سراغی از من نگرفت و پدر هم در طی مجالس عزا، به شدت سر و سنگین برخورد کرد. کاش میفهمیدند انتظاری که از من دارند، دشوار و متفاوت با خواستهی ذاتی خودم است. به اتاق کناری اتاق هیراد رفتم که این چند روزه، حکم اتاق مرا یافته بود. به من بود ترجیح میدادم خانهی هیراد بمانم و نزد پدر و مادر بازنگردم، اما دیر یا زود مجبور به پذیرش بازگشت و مواجه شدن با عواقب درس نخواندن، میشدم. از ورای درب نیمه باز اتاق، ماهان را میدیدم که مقابل هیراد پشت میز نشسته بود و ناشیانه سعی در عوض کردن حال و هوای مغمومش داشت. در را بیش از پیش بستم و آزرده، از پشت خودم را روی تخت انداختم. زمان چیزی حوالی ظهر بود، اما پردههای بادمجانی رنگ اتاق را چنان کشیده بودم که درزی برای ورود نور نمیماند و فضا در تاریکی مطلق غرق بود. آن سکوت و سیاهی، حس خوبی به من القا میکرد. باورم نمیشد از ترس کودکیهایم در اتاق تاریک، به آرامش در آن رسیده بودم! شاید هم فرصتی بود برای دیدن خودم که گاهاً به یاد بیاورم روانم را جایی میان سیلاب احوال آدمیان دیگر، جا گذاشتهام. مدتها بود خودم را خوب ندیده بودم! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین