انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ARA.O.O" data-source="post: 63411" data-attributes="member: 300"><p><strong>*_پارت دو_*</strong></p><p></p><p></p><p>پاسخی نداد که قلبم فشرده شد و مشت محکم دیگری بر درب کوبیدم، اما باز هم سکوت. خشم و درد با یکدیگر به جانم رخنه کردند و برگشته، به در تکیه دادم. خط به خط دیوار خانه و اجسامش، بوی غم و ماتم سوگ مرگ میدادند، درحالی که چیدمان خانه هنوز مثل سابق بود. تنها وصلهی ناسازگار، خرما و حلوای روی میز بودند که جهت پذیرایی از مهمانان تسلیت گوی استفاده میشدند و عجیب به من و احوالم دهان کجی میکردند. کاش میشد به چند ماه پیش و همان خانهای بازگشت که صدای خندهی هیراد با غر زدنهای تارا درهم میآمیخت و آن دو، یک دل و صد سودا بودند. چه فارغ، برای آینده و فرزندانی که قرار بود به دنیا بیاورند، رویابافی میکردند. غافل از وصالی که قرار نبود بشود!</p><p></p><p>تاب نیاوردم و بغض کذاییام، سر باز کرد. دیوانهوار به در کوبیدم و با عجز، نام هیراد را خواندم. دیگر نمیتوانستم از کنار احوال آشوبش، ساده بگذرم.</p><p></p><p>- هیراد! این در لعنتی رو باز کن. با یه جا نشستن تارا زنده نمیشه، میفهمی؟ نکنه یادت رفته روزهای آخر چه قولی به تارا دادی، نه؟</p><p></p><p>برخلاف انتظارم، ناگاه درب با شدت باز شد و قامت خمیدهی برادرم، نمودار. با آمدن نام قولی که به معشوق رستهاش داده بود، تکانی خورد و یادش آمد هنوز راه درازی در پیش دارد. برای او، آیندهای قطع به یقین متفاوت در پیش بود و سوگ ماتم، ارزشی نداشت! آخر او که سنی نداشت... .</p><p></p><p>گود رفتگی چشمانش و انبوه ریشش، حالم را منقلب میکرد. لبان سرخش ترک گرفته بودند و چشمان خرماییاش دیگر آن فروغ سابق را نداشتند. آن موهای مواج لخت و مشکین، درهم لولیده و نامرتب بودند که جمیعاً، ظاهری آشفته به او میدادند.</p><p></p><p>گویی انتظار سخنی از سوی من میکشید، اما مات شدنم را بر ظواهرش که دید، خودش با آن صدای دورگهی ناآشنا لب زد.</p><p></p><p>- نه، ابداً یادم نرفته هانا!</p><p></p><p>خفگی گلویم آزاردهندهتر شد و جسم بیتاب سینهام چه عاجزانه آغوشش را طلب کرد، اما خودم را نگه داشتم تا شاید استقامت من، تکانی به او بدهد.</p><p></p><p>- خوب هیراد، نکنه میخوای زیر قولت بزنی؟ قرار بود خودت رو از نو بسازی! پس کو؟ هیراد، تارا رفته و دیگه بر نمیگرده. همهی ما و حتی خودت ماه آخر میدونستیم دیگه امیدی به زنده بودنش نیست؛ حالا تو باید دوباره از صفر شروع کنی. دنیا، به برادر شوخ و سر زندهی من نیاز داره هیراد!</p><p></p><p>گیجی مردمکهای هیراد را در حدقههای گود رفتهشان میدیدم که وراندازم میکردند. گویی درونم، پی آدم دیگری میگشت و آرام آرام، حالت چهرهاش نرم شد. تا به خود بیایم، وجودم در حصار استحکام بازوهای مردانهاش گم شده بود. خیسی ضعیفی را ناشی از سقوط قطرات پی در پی اشک برادرم، در گردنم احساس میکردم و خوش حال بودم سرانجام با یک تلنگر گریسته است.</p><p></p><p>شدت گریهاش که کمی آرام گرفت، از خودم جدایش کردم و در حدقهی سرخ نگاه خرماییاش، خیره شدم. بینیاش را بالا کشید و با صدای مردانهی دورگهاش، متاسف زمزمه کرد.</p><p></p><p>- هانا!</p><p></p><p>دستش را به گرمی فشردم و لبخند تسلی بخشی به رویش زدم. حقیقتاً پیرهن مشکی مردانه به او نمیآمد و تکیده نشانش میداد.</p><p></p><p>- جان دل هانا؟</p><p></p><p>- واقعاً متاسفم برای این چند روزی که به خاطر من اذیت شدید؛ جفتتون.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ARA.O.O, post: 63411, member: 300"] [B]*_پارت دو_*[/B] پاسخی نداد که قلبم فشرده شد و مشت محکم دیگری بر درب کوبیدم، اما باز هم سکوت. خشم و درد با یکدیگر به جانم رخنه کردند و برگشته، به در تکیه دادم. خط به خط دیوار خانه و اجسامش، بوی غم و ماتم سوگ مرگ میدادند، درحالی که چیدمان خانه هنوز مثل سابق بود. تنها وصلهی ناسازگار، خرما و حلوای روی میز بودند که جهت پذیرایی از مهمانان تسلیت گوی استفاده میشدند و عجیب به من و احوالم دهان کجی میکردند. کاش میشد به چند ماه پیش و همان خانهای بازگشت که صدای خندهی هیراد با غر زدنهای تارا درهم میآمیخت و آن دو، یک دل و صد سودا بودند. چه فارغ، برای آینده و فرزندانی که قرار بود به دنیا بیاورند، رویابافی میکردند. غافل از وصالی که قرار نبود بشود! تاب نیاوردم و بغض کذاییام، سر باز کرد. دیوانهوار به در کوبیدم و با عجز، نام هیراد را خواندم. دیگر نمیتوانستم از کنار احوال آشوبش، ساده بگذرم. - هیراد! این در لعنتی رو باز کن. با یه جا نشستن تارا زنده نمیشه، میفهمی؟ نکنه یادت رفته روزهای آخر چه قولی به تارا دادی، نه؟ برخلاف انتظارم، ناگاه درب با شدت باز شد و قامت خمیدهی برادرم، نمودار. با آمدن نام قولی که به معشوق رستهاش داده بود، تکانی خورد و یادش آمد هنوز راه درازی در پیش دارد. برای او، آیندهای قطع به یقین متفاوت در پیش بود و سوگ ماتم، ارزشی نداشت! آخر او که سنی نداشت... . گود رفتگی چشمانش و انبوه ریشش، حالم را منقلب میکرد. لبان سرخش ترک گرفته بودند و چشمان خرماییاش دیگر آن فروغ سابق را نداشتند. آن موهای مواج لخت و مشکین، درهم لولیده و نامرتب بودند که جمیعاً، ظاهری آشفته به او میدادند. گویی انتظار سخنی از سوی من میکشید، اما مات شدنم را بر ظواهرش که دید، خودش با آن صدای دورگهی ناآشنا لب زد. - نه، ابداً یادم نرفته هانا! خفگی گلویم آزاردهندهتر شد و جسم بیتاب سینهام چه عاجزانه آغوشش را طلب کرد، اما خودم را نگه داشتم تا شاید استقامت من، تکانی به او بدهد. - خوب هیراد، نکنه میخوای زیر قولت بزنی؟ قرار بود خودت رو از نو بسازی! پس کو؟ هیراد، تارا رفته و دیگه بر نمیگرده. همهی ما و حتی خودت ماه آخر میدونستیم دیگه امیدی به زنده بودنش نیست؛ حالا تو باید دوباره از صفر شروع کنی. دنیا، به برادر شوخ و سر زندهی من نیاز داره هیراد! گیجی مردمکهای هیراد را در حدقههای گود رفتهشان میدیدم که وراندازم میکردند. گویی درونم، پی آدم دیگری میگشت و آرام آرام، حالت چهرهاش نرم شد. تا به خود بیایم، وجودم در حصار استحکام بازوهای مردانهاش گم شده بود. خیسی ضعیفی را ناشی از سقوط قطرات پی در پی اشک برادرم، در گردنم احساس میکردم و خوش حال بودم سرانجام با یک تلنگر گریسته است. شدت گریهاش که کمی آرام گرفت، از خودم جدایش کردم و در حدقهی سرخ نگاه خرماییاش، خیره شدم. بینیاش را بالا کشید و با صدای مردانهی دورگهاش، متاسف زمزمه کرد. - هانا! دستش را به گرمی فشردم و لبخند تسلی بخشی به رویش زدم. حقیقتاً پیرهن مشکی مردانه به او نمیآمد و تکیده نشانش میداد. - جان دل هانا؟ - واقعاً متاسفم برای این چند روزی که به خاطر من اذیت شدید؛ جفتتون. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ثانیه های گریزپا | آرا (هستی همتی)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین